اشک
(تغییرمسیر از سرشک)
اشک مایعی است که به صورت پی در پی از غدد اشکی در چشم ترشح میشود و نقش حفاظت و مرطوب کردن و تغذیهای دارد. اشکهایی که هنگام گریه تشکیل میشوند به احساساتی شدید همچون اندوه، خوشحالی، هیجان، حیرت و لذت مربوطند. خنده و خمیازه نیز میتوانند به تشکیل اشک منجر شوند.
گفتاوردها
ویرایشا
ویرایشچشمم که همیشه جوی خون آید ازو | سیلاب سرشک لالهگون آید ازو | |
زان ترس نگریم که خیال رخ تو | با اشک مبادا که برون آید ازو |
اثیرالدین اومانی[۱] |
در دل چو فتد از غم ایّام شررها | خاموش کُنیمش به نمِ اشکِ بصرها | |
رفتند عزیزان و به جا ماند از آنان | در خانه و کوی و در دیوار اثرها | |
چون در دل این خاک سیه جای نمودند | گویی به سر خاک نکردند گذرها | |
انباشته شد یکسره میدان شهادت | از پیکر در پیش بلا سینه سپرها | |
بس لالهٔ خونبار سر از خاک برآورد | جز لالهٔ خونبار نیاید به نظرها | |
آهسته قدم نه به سر خاک که باشد | زیر قدمت دوش و بر و سینه و سرها | |
گر اشک نمیریخت بصر روز جدایی | یکباره زمین سوختی از سوز جگرها | |
طی کردن راه قدم آسان بود ما | در هر قدمش هست بسی خوب و خطرها | |
کشت غم ما خوشه برآورده فراوان | از دیده فشاندیم بر او بس که مطرها | |
عمری ز پی جستن اسرار طبیعت | در انفس و آفاق نمودیم گذرها | |
با دیدهٔ تحقیق چو خواندیم کتب را | دیدم جز افسانه نبودند خبرها | |
مسعودی از آن بیخبران نیست که کردند | بر صفحهٔ اوراق کتب را ز سمرها |
عباس ادیب مسعودی[۲] |
ای که هرگز از وفا سوی منت آهنگ نیست | رحم کن تا کی جفا آخر دلست این سنگ نیست | |
مردم چشمم به هجرت شد سیپد از اشک سرخ | خود غلط گفت آنکه بالای سیاهی رنگ نیست. |
اردشیر میرزا [۳] |
از خواب و خیال و گفت و او گفت چه سود | کاین عمر دو گونه بود چون آتش و دود | |
گه سوخت چو کهنه کفش و گه سوخت چو عود | گه اشک بکار برد و گه خنده فزود |
محمدعلی اسلامی ندوشن[۴] |
بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن | تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست |
پروین اعتصامی اشک یتیم |
ب، پ
ویرایشت، ث
ویرایشت، ث
ویرایشج، چ
ویرایشاشکم که پیش چشم تو بر رخ چکیدهام | آهم که تن به آتش ماتم کشیدهام | |
یک بار بوسه از لب لعلت نشد نصیب | یک عمر در هوای لبت، لب گزیدهام | |
تا دست غیر شد به گریبانت آشنا | با هر دو دست چاک گریبان دریدهام | |
نادیدهها ز باغ تو گل چیده در خیال | بیچاره من که دیدهام اما نچیدهام | |
از کودکی فتاده به پیری گذار عمر | من رنگ و روی دور جوانی ندیدهام | |
تا رنگ زرد چهر شود همچو لاله سرخ | ای اشک همّتی که تو را برگزیدهام | |
چون خار خشکسر به کویر عدم نهم | تا کس نگویدم که به پایی خلیدهام | |
در راه عشق کس چو جلالی قدم نزد | این راه را به پا نه که با سر دویدهام |
عبدالحسین جلالیان[۵] |
ح، خ
ویرایشپارهپاره رشتههای اشک | سینهریز لحظههایم گشت | |
عقدهها در سینهام جوشید | دردم اما بر زبان نگذشت |
حسن حاتمی[۶] |
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت | آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت | |
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین | کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت | |
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش | آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت | |
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم | سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت | |
از پای فتادیم چو آمد غم هجران | در درد بمردیم چو از دست دوا رفت | |
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت | عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت | |
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست | در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت | |
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید | هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت | |
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه | زان پیش که گویند که از دار فنا رفت |
حافظ غزل شمارهٔ ۸۲ |
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد | صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد | |
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد | در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد | |
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار | کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد | |
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت | وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد | |
میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع | او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد | |
جانا کدام سنگدل بیکفایت است | کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد | |
کلک زبان بریده حافظ در انجمن | با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد |
حافظ غزل شمارهٔ ۱۳۹ |
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر | بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر | |
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست | کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر | |
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است | دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر | |
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد | هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر | |
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد | بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر | |
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را | بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر | |
در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهیست | زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر | |
بی عمر زندهام من و این بس عجب مدار | روز فراق را که نهد در شمار عمر | |
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان | این نقش ماند از قلمت یادگار عمر |
حافظ غزل شمارهٔ ۲۵۳ |
نماز شام غریبان چو گریه آغازم | به مویههای غریبانه قصه پردازم | |
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار | که از جهان ره و رسم سفر براندازم | |
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب | مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم | |
خدای را مددی ای رفیق ره تا من | به کوی میکده دیگر علم برافرازم | |
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد | که باز با صنمی طفل عشق میبازم | |
بجز صبا و شمالم نمیشناسد کس | عزیز من که به جز باد نیست دمسازم | |
هوای منزل یار آب زندگانی ماست | صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم | |
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی | شکایت از که کنم خانگیست غمازم | |
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت | غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم |
حافظ غزل شمارهٔ ۳۳۳ |
د، ذ
ویرایش- دلتنگِ نانِ مادرم میشوم
- و قهوهٔ مادرم
- و نوازشِ مادرم …
- و روز به روز
- کودکی نیز در من بزرگ میشود
- و به روزهای عمرم، عشق میورزم
- زیرا اگر بمیرم
- از اشکِ مادرم شرم میکنم!
ر، ز، ژ
ویرایشیاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم | در میان لاله و گل آشیانی داشتم | |
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار | پای آن سرو روان اشک روانی داشتم | |
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود | عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم | |
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی | چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم | |
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود | در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم | |
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من | داشتم آرام تا آرام جانی داشتم | |
بلبل طبعم «رهی» باشد ز تنهایی خموش | نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم |
رهی معیری[۹] |
تابد فروغ مهر و مه از قطرههای اشک | باران صبحگاه ندارد صفای اشک | |
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست | روشندلی کجاست که داند بهای اشک؟ | |
ماییم و سینهای که بود آشیان آه | ماییم و دیدهای که بود آشنای اشک | |
گوش مرا ز نغمهٔ شادی نصیب نیست | چون جویبار ساختهام با نوای اشک | |
از بسکه تن ز آتش حسرت گداخته است | از دیده خونگرم فشانم بجای اشک | |
چون طفل هرزه پوی بهر سوی میدویم | اشک از قفای دلبر و من از قفای اشک | |
دیشب چراغ دیده من تا سپیده سوخت | آتش افتاد بی تو بماتم سرای اشک | |
خوابآور است زمزمه جویبارها | در خواب رفته بخت من از هایهای اشک | |
بس کن رهی که تاب شنیدن نیاوریم | از بسکه دردناک بود ماجرای اشک |
رهی معیری ماجرای اشک |
س، ش
ویرایش- «اشک، زود خشک میشود، بهویژه اشکی که بر ناکامی دیگران جاری شده باشد.»
- سیسرو De partitione 52
- نشانهشناسی: قطرهای که پس نمایان شدن، بخار و ناپدید میشود: نماد درد و شفاعت است و اغلب با مروارید یا با دانههای کهربا مقایسه میشود…»
ص، ض
ویرایشبه هنگام دمسردی روزگار | یتیمی چو یابید بیبرگ و بار | |
ز جان و جهان دست برداشته | به لؤلؤی تر دامن انباشته | |
به یاد من او را ببوسید چشم | نشانیدش آن آتش آه و خمش | |
که آن آهش آوای جان من است | سرشک روانش روان من است | |
من آن اشک گریندهٔ چشم ویام | من آن ناله و آه و خشم ویام |
ذبیحالله صفا[۱۱] |
ط، ظ
ویرایشبا که گویم ای فلک درد نهان خویش را | تا به کی بندم ز نالیدن دهان خویش را | |
استخوانم ز آتش غم سوخت، کو یا رب نمی | تا که بنشانم دمی سوز نهان خویش را | |
ناله چون باشد گلوگیرم ز غم، بر آن شدم | تا به اشک دیده بنشانم فغان خویش را | |
آنچنان گشتم پریشان، کز پریشان خاطری | رایگان دادم ز کف تاب و توان خویش را | |
بخت بد بین کز نگونبختی چو مرغی بوالهوس | عرصهٔ بیگانه کردم آشیان خویش را | |
شد سیه روزم از آن روزی که هم از سادگی | عرضه بر بیگانه کردم داستان خویش را | |
ای دریغا کز ره کجخویی و کجظالمی | دشمن دیرینه کردم دوستان خویش را | |
از غم بیهمزبانی رنجهام، کو همدمی؟ | تا بکاهم بیش و کم رنج روان خویش را | |
غیر اشک و آه و خون دل ندارم تحفهای | بر که آرم غیر خود این ارمغان خویش را | |
ترجمان جان پر دردم چو باشد این دو بیت | مینگارم تا کنم با آن بیان خویش را | |
«چون صبا سرگشتهام در وادی آوارگی | میروم تا گم کنم نام و نشان خویش را» | |
«بسکه از سوز درون چون درد پیچیدم به خود | عاقبت بر باد دادم دودمان خویش را» | |
پر پریشانخاطری طالع عجب نبوَد که خود | در کف اغیار بسپردن عنان خویش را |
عبدالله طالع همدانی[۱۲] |
بس که از زخم زمانه مانده بر جانم اثر | هیچ زخم خنجری در من نگردد کارگر | |
اشکها افشاندهام بر خاک دشت زندگی | تا شود روزی نهال آروزها بارور | |
روزهای عافیت را بس که ماندم منتظر | چشم من خو کرده با این انتظار بیثمر | |
خوشخیالیهای غم را بین که با این سابقه | باز از خودکامگی بر قتل من بسته کمر | |
این تن رنجور من یادآور بالندگیست | همچو سرو سرنگون در دشت خشک کاشمر | |
همچنان بر قلّه ی امید بر خواهم کشید | برق ناکامی بسوزاند مرا گر یال و پر |
یدالله طارمی[۱۳] |
ع، غ
ویرایشف، ق
ویرایش- «گذری جانب حسرتنگری نیست تو را/ حسرت این است که بر ما گذری نیست تو را // اشک را قاصد کویش کنم ای ناله بمان/ زانکه صد بار تو رفتی اثری نیست تو را.»
- «داروی دردم، اشکهای سوزان است/ بر بازماندهٔ جای یار گریستن، دردی را میآرامد؟»
ک، گ
ویرایشخاک صحرای جنون، خاطره مجنون داشت | برگ برگ گل آن چهره به رنگ خون داشت | |
خار آن از سفر عشق حکایت میکرد | ریگ زارش سخن از قافله مجنون داشت | |
نقش پایی که عیان بود بر آن دشت غریب | داستان سفری در افق گلگون داشت | |
با صبا چون سخن از داغ شقایق گفتم | دیدمش شعله نفس زمزمهای محزون داشت | |
آنکه با داغ دل لاله سحر کرد شبی | سیل اشک از مژه مواجتر از جیحون داشت | |
دل آشفته ما را به اسارت میبرد | کاروانی که متاعی ز عقیق خون داشت | |
آه ز آن پرسش معصوم دو چشمان یتیم | که اندر آن محکمه از عمر سخن افزون داشت | |
نقش خاتم به جبین داشت دلارا، سروی | رایت افراشته بر دوش، ره گردون داشت | |
رفت فرهاد و پیامش همه شیرینکاریست | ناقه در اشک غم لاله و شان گلگون داشت | |
نام اگر یافت سپیده ز ره گمنامی | عاشقی بود که عطر سخنش افسون داشت |
سپیده کاشانی'[۱۶] |
قطرهای اشک ز چشمم به زمینی نچکد | که گلش تا به ابد بوی محبت ندهد | |
شوق خواهد که شبی پای به کویش برسد | ادب عشق در اندیشه که رخصت ندهد |
کوثری همدانی[۱۷] |
ل
ویرایش- «در زمان جادوگرها، اشک انسانها خیلی خیلی با ارزش بود. اشک مثل آب دهان قورباغه چیزی کمیاب و نادر بود. این که حالا اشک به چه کارشان میآمده، من که نمیدانم. شربتی برای مهربان تر کردن؟ انسان بهتری کردن؟ برای کم کردن خساست در احساسات؟ یا برای کمتر پشمالو بودن؟ مردها همیشه به بهانه مردانگی شان، اشکهای شان را حتی در بدترین لحظات زندگی خود قورت میدادند. انگار که این کار واقعیت را تغییر میداد. بهر حال اشک ریختن حال انسان را بهتر میکند. مغز را میشوید و اندوه را از بین میبرد. پس این فکر مضحک از کجا به ذهن مردها خطور کرده بود که چون مرد هستند نباید گریه کنند؟»
- انیس لودیگ در «کمی قبل از خوشبختی»
م
ویرایش- «وقتی نگاه حسرت یک کودک فقیر/ در پردهٔ سرشک پناهنده میشود// احساس میکنم که غمی خفته و بزرگ/ ناگه درون سینهٔ من زنده میشود.»
- «راه خوناب سرشک از مژه بستم که مباد/غم رخسار تو با خون دل آید بیرون.»
- «دوش از کنارم آن مه نامهربان گذشت/موج سرشک تا سحرم در کنار ماند.»
سرشک از رخم پاک کردن چه حاصل | علاجی بکن کز دلم خون نیاید |
میر الهی[۲۱] |
ن
ویرایشو
ویرایشاز دیده ز رفتن تو خون میآید | بر چهره سرشک لاله گون میآید | |
بشتاب که بی توجان ز غمخانهٔ تن | اینک به وداع تو برون میآید |
وحشی بافقی رباعی شمارهٔ ۳۶ |
شاخهٔ بشکستهام کز برگ و بار افتادهام | از نگونبختی، ز چشم نوبهار افتادهام | |
پایمال باغبانم در بهار زندگی | غنچهٔ پژمردهام کز شاخسار افتادهام | |
بینصیبی بین که شد گهوارهٔ من گور من | دانهٔ بیحاصلم در شورهزار افتادهام | |
در گلستانی که گلچین غارتِ گل میکند | من چو اشک شبنم از چشم بهار افتادهام | |
نور خورشیدم که بر ویرانهها تابیدهام | پرتو شمعم که بر روی مزار افتادهام | |
از سبکباری نگردد پایمال من کسی | سایهٔ سروم نه روی سبزهزار افتادهام | |
مایهٔ نابودی من شعلهٔ آه من است | در میان خرمن خود، چون شرار افتادهام | |
در فراموشی به سرآمد بهار عمر من | چون گل صحرا ز گلشن برکنار افتادهام |
ابوالحسن ورزی[۲۲] |
ه
ویرایشی
ویرایشنوشتارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ هدایت، رضاقلیخان. «۱۷۴. اثیرالدّین اومانی». در مجمع الفصحاء. ج. یکم. به کوشش مظاهر مصفا. تهران: انتشارات امیرکبیر، سال ۲۰۰۲م. ص ۳۸۷.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. چهارم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۳۲۹۶. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ هدایت، رضاقلیخان. «۲۰. آگاه قاجار حفظه الله». در مجمع الفصحاء. ج. یکم. به کوشش مظاهر مصفا. تهران: انتشارات امیرکبیر، سال ۲۰۰۲م. ص ۶۲-۷۳.
- ↑ «زندگی نامه». وبسایت دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. دوم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۹۸۸. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. هشتم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۵۰۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ «اگر باران نیستی نازنین، درخت باش»، «به مادرم»، برگرفته از نشر سخن، چاپ ۱۳۸۹، ص ۴۵
- ↑ «الدمع مذ بعد الخلیط قریب». أدب.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. سوم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۱۶۱۶. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ شوالیه، ژان. «اشک (Larme/Tears)». در Dictionnaire des symboles [فرهنگ نمادها]. ج. یکم. ترجمهٔ سودابه فضایلی. تهران: انتشارات جیحون، ۱۳۸۴. ص ۱۹۷. شابک ۹۶۴۶۵۳۴۱۴۷.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. چهارم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۲۲۹۵. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. چهارم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۲۳۹۲. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. چهارم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۲۳۸۴. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ هدایت، رضاقلیخان. مجمع الفصحاء. ج. یکم. به کوشش مظاهر مصفا. تهران: انتشارات امیرکبیر، سال ۲۰۰۲م. ص ۹۰.
- ↑ https://ar.wikisource.org/wiki/معلقة_امرئ_القيس
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. سوم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۱۷۳۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ درخشان، مهدی. بزرگان و سخن سرایان همدان. ج. اول (بعد از اسلام تا ظهور سلسله قاجار). تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۴ش/ ۱۹۹۵م. ص ۲۹۸.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. اول. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۱۰۴. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ هدایت، رضاقلیخان. «۱۰۵. محمود میرزای قاجار». در مجمع الفصحاء. ج. یکم. به کوشش مظاهر مصفا. تهران: انتشارات امیرکبیر، سال ۲۰۰۲م. ص ۲۱۶.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. چهارم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۳۴۱۶. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ درخشان، مهدی. بزرگان و سخن سرایان همدان. ج. اول (بعد از اسلام تا ظهور سلسله قاجار). تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۴ش/ ۱۹۹۵م. ص ۲۲۲.
- ↑ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. ششم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۳۸۵۲. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.