انیس لودیگ
رماننویس فرانسوی
انیس لودیگ (به فرانسوی: Agnès Ledig) (زادهٔ ۱۹۷۳) رماننویس فرانسوی است.
گفتاوردها
ویرایشکمی قبل از خوشبختی
ویرایش- «همهٔ زخمها درمان میشوند. به آرامی یا به سرعت، خوب یا بد. در نهایت زخمها دوباره بسته میشوند. اثری از آنها روی ما میماند اما زندگی قویتر از آن هاست.»[۱]
- «متضاد زنده. مثل باغی در یک تابلوی نقاشی که گلها و میوههایش را در واقعیت چیده باشیم و رنگ و زیباییشان دیگر فقط در بوم نقاشی باقی مانده باشند. مثل عکسهای همسرش که او در آلبوم مرتب کرده بود و جایی میان کتابهای کتابخانه گذاشته بود. مثل طبیعت بیجانی که به یکی از دیوارهای زندگی یک پزشک روستا آویخته شده باشد. او از عذاب کوبیدن میخ آن تابلو به دیوار، رنج میبرد. میخ عمیقاً در گوشتش فرورفته و تبدیل به زخمی عمیق و تا ابد آزاردهنده شده بود…»
- «در زمان جادوگرها، اشک انسانها خیلی خیلی با ارزش بود. اشک مثل آب دهان قورباغه چیزی کمیاب و نادر بود. این که حالا اشک به چه کارشان میآمده، من که نمیدانم. شربتی برای مهربان تر کردن؟ انسان بهتری کردن؟ برای کم کردن خساست در احساسات؟ یا برای کمتر پشمالو بودن؟ مردها همیشه به بهانه مردانگی شان، اشکهای شان را حتی در بدترین لحظات زندگی خود قورت میدادند. انگار که این کار واقعیت را تغییر میداد. بهر حال اشک ریختن حال انسان را بهتر میکند. مغز را میشوید و اندوه را از بین میبرد. پس این فکر مضحک از کجا به ذهن مردها خطور کرده بود که چون مرد هستند نباید گریه کنند؟»
- «قبل از تو کسانی در زندگی ام بودهاند و شاید هم یک روز، بعد از تو کسی به زندگی ام بیاید. اما الان فقط تو هستی و مهم همین است.»
- «اگر یک شوک بتواند به پذیرفتن حقایق سخت زندگی کمکی کند، بهتر نیست گاهی تجربه اش کنیم؟»
- «زندگی همینطور است، مسیری است همیشگی با حوادثی که فراز و نشیبهای آن را ایجاد میکنند. تنها زمانی که از مسیر آرام زندگی خارج میشویم، مسیرهای جدید کشف میکنیم. مسیرهایی که طی کردنشان دشوارتر اما در عین حال جالب تر و غنی تر از مسیر همیشگی ست که از سر راحتی آن را برگزیده بودیم…»
- «زمان کمکی به فراموش کردن نمیکند، اما کمک میکند عادت کنیم…»
- «همهٔ زخمها درمان میشوند، به آرامی یا به سرعت.. خوب یا بد، در نهایت زخمها دوباره بسته میشوند، اثری از آنها روی ما میماند، امّا زندگی قوی تر از آن هاست.»
- «خوبیِ سکوت این است که میگذارد نگاه که آینهٔ روح است حرف بزند.»
- «ژولی توجهی به حرفهای مشتری بعدی نکرد. او با اوقات تلخی سعی میکرد ژولی را مورد خطاب قرار دهد که چطور میشود یک نفر نداند میوه و سبزی را باید وزن کرد. زن جوان دیگر اصلاً این جور هیاهوها را نمیشنید. یک ساعتی میشد که از تکرار لبخند، سلام، خداحافظ، مرسی خسته شده بود. فقط زمانی این کار را میکرد که میدانست نگاهش میکنند. ماجرای سیبها دست کم این اجازه را به او داده بود که برای چند دقیقه هم که شده از جایش بلند شده و از بطری آب طعم دارش بنوشد تا شاید طعم تلخ شغلش را برای لحظهای از یاد ببرد.»
- «هیچ وقت تسلیم نشو. شاید آن زمان که تسلیم میشوی، دو ثانیه پیش از معجزه باشد…»
- «بعد از چند لحظه لولو پرسید: -تو چرا هیچ وقت نمیخندی؟ -چون من ناراحتم. -چرا ناراحتی؟ -چون زنم مرده. -چرا مرده؟ -چون ناراحت بوده. -پس تو هم میمیری؟ -من … خب نه الزاما! -پس تو که نمیمیری چرا وهیچوقت نمیخندی؟ ژروم به بچه نگاه کرد و به او لبخند زد.»
منابع
ویرایش- ↑ انیس لودیگ، کمی قبل از خوشبختی، ترجمهٔ منصوره رحیم زاده، انتشارات مروارید، ۱۳۹۵.
این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |