۱
ای نظیر تو در اندیشه چو تقدیر محال | |
داده ایزد همه چیزیت مگر شبه و مثال |
باد فراش پریر از سر گستاخ روی | |
خاک درگاه تو میرفت به گیسوی شمال |
فلکش گفت مرو پیش که آنجا که تویی | |
مرغ اندیشه نیارد که بجنباند بال |
نا که پوشیدگی ذات تواش روشن شد | |
از حیا گشت سیهروی شب مشکین خال[۱] |
۲
دگر باز آمد آن موسم که در باغ | |
نشیند غنچه ی گل در عماری |
شود بویا به طبع ار خود گلی را | |
به نوک خامه بر کاغذ نگاری |
همی ماند بدان شاخ گل از دور | |
چو در جنباندیش باد بهاری |
که خفته دلبر خود را تو خواهی | |
که نرمک نرمک از خوابش برآری[۱] |
۳
ای چرخ ز گردش تو خرسند نیام | |
آزادم کن که لایق بند نیام |
ور میل تو با بیخرد و نادان است | |
من نیز چنان اهل و خردمند نیام[۱] |
۴
چشمم که همیشه جوی خون آید ازو | |
سیلاب سرشک لالهگون آید ازو |
زان ترس نگریم که خیال رخ تو | |
با اشک مبادا که برون آید ازو[۱] |