هجرت عاشقان
خاک صحرای جنون، خاطره مجنون داشت | |
برگ برگ گل آن چهره به رنگ خون داشت |
خار آن از سفر عشق حکایت میکرد | |
ریگ زارش سخن از قافله مجنون داشت |
نقش پایی که عیان بود بر آن دشت غریب | |
داستان سفری در افق گلگون داشت |
با صبا چون سخن از داغ شقایق گفتم | |
دیدمش شعله نفس زمزمهای محزون داشت |
آنکه با داغ دل لاله سحر کرد شبی | |
سیل اشک از مژه مواجتر از جیحون داشت |
دل آشفته ما را به اسارت میبرد | |
کاروانی که متاعی ز عقیق خون داشت |
آه ز آن پرسش معصوم دو چشمان یتیم | |
که اندر آن محکمه از عمر سخن افزون داشت |
نقش خاتم به جبین داشت دلارا، سروی | |
رایت افراشته بر دوش، ره گردون داشت |
رفت فرهاد و پیامش همه شیرینکاریست | |
ناقه در اشک غم لاله و شان گلگون داشت |
نام اگر یافت سپیده ز ره گمنامی | |
عاشقی بود که عطر سخنش افسون داشت[۱] |
پیمان
سرم را نیست سامان جز تو، ای سامان من بنشین | |
حریم جان مصفا کردهام، در جان من بنشین |
ز اوج آسمان آرزوها سر برآوردی | |
کنون این مهر روشن در دل ایمان من بنشین |
دو چشمم باز اما غیر تاریکی نمیبینم | |
شب تاریک من بشکاف و در چشمان من بنشین |
بیا کز نور روی تو چراغ دل برافروزم | |
بیا تا بشنوی اندوه بی پایان من بنشین |
دل هر ذره لبریز است از نور جهانگیرت | |
امید من بیا در باور پنهان من بنشین |
به خوابم آمدی کز شوق رویت دیده نگشایم | |
سحر چون عطر گل آهسته بر مژگان من بنشین |
مرا عهد تو با جان بسته دارد رشتهٔ الفت | |
تو نیز ای دوست لختی بر سر پیمان من بنشین |
مرا هرگز نشاید تا تو را در شعر بسرایم | |
طبیبا، غمگسارا، از پی درمان من بنشین[۱] |
شهید
ای لالهٔ آرمیده در خاک خموش | |
مضمون سخن تویی و معنای خروش |
هم سینه به سینه نقش شد قصّهٔ تو | |
هم رایت سرخ تو رود، دوش به دوش[۱] |