عمادالدین الهی
شاعر ایرانی
میر عمادالدین بن محمود بن حجتالله حسینی همدانی، همچنین شهرتیافته به میر الهی با تخلُّص الهی (؟، اسدآباد - دههٔ ۱۶۲۰، کشمیر) شاعر و زندگینامهنویس ایرانی-هندی بود.[۱]
گفتاوردهاویرایش
افسوس که بیگریهٔ میان شب ما رفت | سامان شکر خندهٔ صبح از لب ما رفت | |
خشکد ز دل ما هوس زلف و خط و خال | این قطعهٔ سهو از ورق مشرب ما رفت[۱] |
صد خون خورم که ناله بآن بیوفا رسد | این آه پا شکسته ندانم کجا رسد[۱] |
سرشک از رخم پاک کردن چه حاصل | علاجی بکن کز دلم خون نیاید[۱] |
فسرده شدم جگرم شعلهزار داغ کجاست؟ | هلاک شیوهٔ پروانهام چراغ کجاست؟[۱] |
ز بس طراوت رویش، نمیتوانم دانست | که شبنم است به گل یا گره به پیشانی[۱] |
هرگز از دستم گریبان من آسایش نیافت | تا نشد پیراهنم صد چاک آرایش نیافت[۱] |
چون گل روی تو از خاطر بلبل گذرد | شنود بوی گل از سایهٔ بال و پر خویش[۱] |
شکستی گر خورم باری از آن زلف | بلایی گر کشم باری از آن مو[۱] |
لب خو میگزد گل، خنده بر گل میزند بلبل | صبا گویا به گلشن میبرد، بویی که من دارم | |
الهی داغ او را خال رخسار چگر کردم | مرا این گل شکست از عشق دلجویی که من دارم[۱] |
مشکین خطان برای تماشای روی تو | مشق نظاره بر ورق لاله میکنند[۱] |
در پیش آن گروه که از اهل ظاهرند | غیر از نماز کار دگر دست بسته نیست[۱] |
هرگه ندا رسد که الهی فدای تو | تو نیز لب گشا که الهی چنان شود[۱] |
از زلف خوبان فارغم، اما پریشانم هنوز | آری به بیداری است غم، خوان پریشان دیده مرا[۱] |
شب که نم در جگر و دیدهٔ بیتاب نبود | اشک را نیز فشردیم در او آب نبود[۱] |
دل خود به روزگار جوانی کباب بود | موی سفید شد نمکی بر کباب من[۱] |
چشمت از هر گردشی با ناز عهد تازه بست | خط مشکینت کتاب حسن را شیرازه بست | |
نشأهای از تیغ او دارم که چاک سینهام | چون خمارآلوده نتوانم دم از خمیازه بست[۱] |
نگهم گوشهنشین خم ابروی کسی است | که به رویش عرق از پاس حیا ننشیند[۱] |
زمانه بس که مرا خاکسار مردم کرد | به آب دیدهٔ من میتوان نیمم کرد[۱] |
دیده هر فال که از قرعهٔ اشکم گیرد | صورت حال پریشان دل آید بیرون[۱] |
صبا بر دوش او چون آکند زلف سیهپوشش | سیهمستی است پنداری که میآرند بر دوشش[۱] |
تا عشوهٔ نو کرد به مستی حوالهام | چون شیشه میل قهقهه دارم پیالهام[۱] |
از بس که خشک شد نفس من ز تاب دل | مانند استخوان به گلو ماند نالهام[۱] |
گرفتاری است چندان سایه را با سرو آزادش | که نتواند کشیدن بر ورق بیسایه استادش[۱] |
رخسار تو آب بر رخ گل نگذاشت | زلف تو شکن به جعد سنبل نگذاشت | |
تا همچو بهار از گلستان رفتی | گل نوبت فریاد به بلبل نگذاشت[۱] |
تا کی به جهان غم معیشت خوردن | از مفلسی آبروی همت بردن | |
میخواهم از این بلا رهایی یابم | از بیکفنی نمیتوانم مردن[۱] |