صادق هدایت
صادق هدایت (۲۸ بهمن ۱۲۸۱ در تهران – ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در پاریس)، نویسنده و مترجم ایرانی است.
گفتاوردها
ویرایش- «خدای جهودی آنها قهار و جبار و کین توز است و همه اش دستور کشتن و چاپیدن مردمان را میدهد و پیش از روز رستاخیز حضرت صاحب را میفرستد تا حسابی دخل امتش را بیاورد و آنقدر از آنها قتلعام بکند که تا زانوی اسبش در خون موج بزند.تازه مسلمان مؤمن کسی است که به امید لذتهای موهوم شهوانی و شکم پرستی آن دنیا با فقر و فلاکت و بدبختی عمر را بسر برد و وسایل عیش و نوش نمایندگان مذهبش را فراهم بیاورد. همهاش زیر سلطه اموات زندگی میکنند و مردمان زنده امروز از قوانین شوم هزار سال پیش تبعیت میکنند، کاری که پستترین جانور نمیکند.»
- «همه اولیاء و انبیاء سامی حتی آنهایی که به صلح جویی و بشر دوستی مشهورند، هوچی و چاقوکش بودهاند.»
- «عید قربان مسلمانان با کشتار گوسفندان و وحشت و کثافت و شکنجه جانور انجام میگیرد!»
- «تمام فلسفهٔ اسلام روی نجاسات بنا شدهاست. اگر پایینتنه را از آن بگیرند، اسلام روی هم میغلتد و دیگر مفهومی ندارد.»
- «بعد هم علمای این دین مجبورند از صبح تا شام با زبان ساختگی عربی سر و کله بزنند و سجع و قافیههای بیمعنی و پر طمطراق برای اغفال مردم بسازند یا تحویل هم بدهند.»
- «اسلام یعنی شمشیر بران و کاسهٔ گدایی! احکام مسلمانها مخالف با هرگونه ترقی و تعالی اقوام و ملل است و به ضرب شمشیر به مردم زورچپان کردهاند، یا خراج و جزیه به بیت المال مسلمین بپردازید یا سرتان را میبریم. هرچه پول و جواهر داشتیم چاپیدند، آثار هنری ما را از بین بردند و هنوز هم دست بردار نیستند. هر جا رفتند همین کار را کردند»
- «همین روزی پنج بار دولا راست شدن جلو قادر متعال که باید به زبان عربی با او وراجی کرد، کافی است تا آدم را تو سری خور و ذلیل و پست و بی همه چیز بار بیاورد. بدیهی است که این مذهب دشمن بشریت است و فقط برای غارتگران و استعمارگران آینده جان میدهد.»
- «خدا مقامش عالی تر از این است که اصلاً وجود داشته باشد!»
- «دیکتاتور امروز به مراتب خطرناک تر از دیکتاتور هزار سال پیش است.»
- «مذهب بهانه و افسار دست یک مشت گرگ است که به لباس میش درآمدهاند و جز تخم نفاق و کینه ثمر دیگری به بار نمیآورند.»
- «برخی برای تأیید حرص و آز و شهوت و خودپسندی و جاه طلبی خودشان آمدهاند دنیای نامریی و خدای قهاری تصور کردهاند که تمایلات پست آنها را دارد.»
- «آنها نماینده و تعزیه گردان همین دستگاهند و برای سود و زیان خود آیه میآورند و پایش بیفتد با شیطان هم میسازند تا موجودات را تا ابد پست و احمق و گدا و مطیع نگهدارند و همینکه قوت گرفتند این آقایان زاهد و عابد و مسلمان حتی مدعی تاج و تخت هم میشوند! به همین مناسبت یک پا دشمن خونی ما هستند.»
کاروان اسلام
ویرایش- «مذهب چی؟! کشک چی؟! مگر اسلام به جز چاپیدن و آدمکشی است؟! همهٔ قوانین آن برای یک وجب جلو آدم و یک وجب عقب آدم درست شدهاست.»
- «یا مسلمان بشوید و از روی کتاب «زبده النجاسات» عمل کنید، یا می کشیمتان یا خراج بدهید. این تمام منطق اسلام است!»
- در آن دنیا به مرد مسلمان فرشتهای میدهند که پایش در مشرق و سرش در مغرب است. به اضافهٔ هفتاد هزار شتر و قصری که هفتاد هزار اتاق دارد.
- من حاضرم اعمال شاقه بکنم و به من این فرشته را ندهند که نمیتوانم سر و تهش را جمع بکنم.
- آن قصر را هم اگر روزی یک اتاقش را جارو بزنم تازه در آن دنیا جاروکش میشوم
- و اگر بنا باشد به هفتاد هزار شتر رسیدگی کنم شترچران خواهم شد.
- این بهشت به درد یک مشت آخوند شپشو و عرب موش خوار میخورد!»
- «یک نگاه به نقشهٔ جغرافیا بینداز …!
- همه ملل اسلامی توسری خور، بدبخت، جاسوس، دست نشانده و مزدور هستند.»
زنده به گور
ویرایش- «هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسی که دست از همه جا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار و بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید.. ! همه از مرگ میترسند، من از زندگی سمج خودم.»
- «حالا دیگر نه زندگی میکنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم میآید و نه بدم میآید. من با مرگ آشنا و مأنوس شدهام. یگانه دوست من است، تنها چیزیست که از من دلجویی میکند. قبرستان مناپارناس به یادم میآید. دیگر به مردهها حسادت نمیورزم، من هم از دنیای آنها بشمار میآیم. من هم با آنها هستم، یک زنده به گور هستم…»
- «مرگ درمان دلهای پژمرده، دریچه امید به روی ناامیدان، پایاندهنده دردها و غمها آرامشدهنده روانهای خسته و رنجور است. ای مرگ تو سزاوار ستایشی.»
- «اسم بعضی مردهها را میخواندم. افسوس میخوردم، که چرا به جای آنها نیستم با خودم فکر میکردم:اینها چقدر خوشبخت بودهاند!... به مردههایی که تن آنها زیر خاک از هم پاشیده شده بود رشک میبردم. هیچوقت یک احساس حسادتی باین اندازه در من پیدا نشده بود. به نظرم میآمد که مرگ یک خوشبختی و یک نعمتی است که به آسانی به کسی نمیدهند.»
- «تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی، اوست که ما را صدا میزند و به سوی خودش میخواند.»
- «چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه .. یک احساساتی هست، یک چیزهایی است که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند. هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.»
- «خودم به چشم خودم بیگانهام، در شگفت هستم که چرا زندهام؟ چرا نفس میکشم؟ چرا گرسنه میشوم؟ چرا میخورم؟ چرا راه میروم؟ چرا اینجا هستم؟ این مردمی را که میبینم کی هستند و از من چه میخواهند؟»
- «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.»
- «در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم.»
- «بدون مقصود معینی از میان کوچهها، بی تکلیف از میان رجالههایی که همه آنها قیافههای طماعی داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند میگذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود. همه آنها یک دهان بودند که یک مشت روده به دنبال آنها آویخته و منتهی به آلت تناسلی شان میشد… به من چه ربطی داشت فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجالهها بکنم، که سالم بودند و خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند، و بال مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سائیده نشده بود.»
- «وقتی که میخواستم در رختخوابم بروم چند بار با خود گفتم «مرگ، مرگ» … تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند.»
- «آنچه که زندگی بودهاست از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک، میخواهد کسی کاغذپارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شدهاست مینویسم.»
- «اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهٔ من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد-شاید من اصلاً ستاره نداشتهام!»
- «افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند-آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهراً احتیاجات وهوا وهوس مرا دارند برای گولزدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گولزدن من به وجود آمدهاند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»
- «عشق چیست؟ برای همهٔ رجالهها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجالهها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن؛ ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.»
فواید گیاهخواری
ویرایش- اگر نژاد آدمیزاد باید روزی به اوج ترقی و تکامل برسد در یک محیط طبیعی با خوراک نباتی خواهد بود. چنانکه گوشتخواری و تمدن مصنوعی او را فاسد کرده و به سوی پرتگاه نیستی میکشاند. مگر اینکه یک نژاد برومند و نونهالی که زندگانیش از روی قوانین طبیعت است جانشین او بشود وگرنه به طرز ننگینی نژاد او خاموش خواهد گشت.»
- «بچه که هنوز ذائقه اش خراب و فاسد نشده گوشت را با تنفر دور میکند.»
- «هر کس گوشت میخورد باید دست بالا زده خودش حیوان را بکشد. چون که جانوران درنده معاون نمیگیرند یا لااقل قدم رنجه نموده یک ساعت عمر خود را به این تماشای قشنگ بگذرانند و ببینند این خوراکهای خوشمزه برای آنها چگونه آماده میشود.»
- «همیشه سلاخ خانهها را بیرون شهر دور از مردم میسازند تا جنایات کشتار را از چشم آنها بپوشانند. سلاخ خانه اختراع حیوان دوپاست. هیچ جانور درنده و خونخواری با این رذالت طعمهٔ خود را نمیخورد. انسان روی گرگ و جانوران خونخوار روی زمین را سفید کردهاست.»
- «میگویند روح آنان (حیوانات) پستتر است. باشد، اما بالاخره مثل ما احساس درد و شادی میکنند. پستی آنها برای ما تکلیف برادر بزرگتر را معین میکند نه حق دژخیمی و ستمگری را.»
- «نباید احساسات طبیعی خودمان را پست شمرده دلیل بر رقت قلب بدانیم هیچ چیز به این اندازه طبیعی نیست که احساس تنفر و انزجار انسان از کشتار.»
- «تا زمانی که احساسات طبیعی و بیآلایش قلب خودمان را به زور خفه نکردهایم واضح است که در نهاد انسان یک احساس تنفر و اکراه از کشتار و درد سایر جانوران وجود دارد و نیز آشکار است که هرگاه همه مردم وادار میشدند حیواناتی را که میخورند با دست خودشان بکشند بیشتر آنان از گوشتخواری دست میکشیدند.»
- «باید گفت که هنوز گیاهخواری اسباب تمسخر و ریشخند آنهایی است که حقیقت آنرا نمیدانند؛ ما چقدر به سادگی نیاکان خودمان خندیدیم، روزی میآید که آیندگان به خرافات ما خواهند خندید.»
- «مقایسه بکنید یک دکان میوه فروشی را که به رنگهای دلپزیر روان بخش آراسته شده از بوی آن شامه لذت میبرد. سیب، نارنج، گیلاس، هلو، انگور و خربزه و رنگهای زنده سبزیهای گوناگون را با دکان قصابی، دل و روده آویخته شده، اجساد سربریده، شکمهای شکافته شده، پاهای شکسته که آویزان است و قطره قطره از آن خون میچکد و بوی گند لاشه در هوا پراکنده میباشد.»
انسان و حیوان
ویرایش- «سلاخ خانهها را همیشه در بیرون شهر میسازند. خوب بود لااقل در میدانهای عمومی کشت و کشتار میکردند تا مردم از مرگ مهیب غذای خود آگاه میشدند.»
- «فکر بکنید به زمانهای آینده که با شگفتی خواهند خواند، اجداد انسان حیوان کشته شده را میخوردهاند!!»
- «مادر بیوجدانی که پرندهای را به دست بچهٔ خود میسپارد یا پدر بیوجدانی که بچهٔ خود را به شکار برده و به خونریزی تشویق میکند اینها اولین مدرسهٔ قساوت و خونخواری انسان است که باعث بی رحمی و جنگ و جدال میشود.»
- «بر هر مادر و معلمی واجب و لازم است. در جزوهٔ درس و تربیت به بچه بیاموزند که حیوان را برای آزار کردن و کشتن نیافریدهاند و تمام مخلوقات به نظر صانع یکسان هستند و در بین آنها پستی و بلندی نیست».
- «دیگر انسان باید از عنوان جاه طلبانه دست بکشد. او پادشاه موجودات نیست … بلکه یک جانی، ظالم، یک چپوچی، یک راهزن و یک جلاد حیوان است و بس!»
- «میگویند حیوانات حقوقی ندارند، اگر آنان حقوقی ندارند برای آن است که ما نمیخواهیم داشته باشند! چرا نباید حقوق آنها را مراعات کرد؟ انسان باید احترام حقوق آنها را بنماید، وگرنه برتری خود را بر سایر حیوانات انکار نموده، یک نادان دیومنش و یک پستفطرت گرسنه چشم معرفی میشود»
- «پرنده را برای قفس نیافریدهاند، اسب و الاغ با زین زاییده نشدهاند.واضح تر بگوییم: انسان آنان را از طبیعت دزدیده و برای هر کدام یک مصرف و کاری تراشیدهاست.»
- «اگر حیوانات میتوانستند حرف بزنند چه اسمی روی دژخیم خود میگذاشتند؟!»
- «خودپسندی انسان نتایج فوقالعاده رذل و پستی دارد. آیا چه صفتی میشود گذاشت به شخصی که لذت خود را در کشتار و انهدام زیردستان میداند؟!»
- «انسان نه تنها حیوانی است که حالت دفاعیه او از سایر حیوانات کمتر است بلکه راه زندگانی خود را هم نمیداند. صفحات زندگانی او را با خون نوشتهاند. جنایات و رذایل او را تا به حال هیچ حیوانی مرتکب نشده.
- «مثلی است معروف که: «عقل هر خری بهتر از آدمیزاد است. اگر چه از روی طعنه و تمسخر میگویند، اما یک حقیقت انکارناپذیری دربردارد.»
سگ ولگرد
ویرایش- «در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد، در نیم شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی پایان در چشمهایش موج میزد و پیامی باخود داشت که نمیشد آنرا دریافت، ولی پشت نی نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده میشود بود، نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت، بلکه یک نوع تساوی دیده میشد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود؛ ولی به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید!»
- «همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفت تا جان دارد برای ثواب بچزانند!»
- «پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظف میدانست که به صدای صاحبش حاضر شود، که شخص بیگانه یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند، که با بچه صاحبش بازی بکند، با اشخاص دیده شناخته چه جور تا بکند، با غریبه چه جور رفتار بکند، سر موقع غذا بخورد، به موقع معین توقع نوازش داشته باشد؛ ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود. همه توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زبیل، تکه خوراکی بدست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد؛ این یگانه وسیله دفاع او شده بود. سابق بر این او با جرأت، بیباک، تمیز و سر زنده بود، ولی حالا ترسو و تو سری خور شده بود، هر صدائی که میشنید، یا هر چیزی نزدیک او تکان میخورد، بخودش میلرزید، حتی از صدای خودش وحشت میکرد؛ اصلاً او بکثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش میخارید، حوصله نداشت که ککهایش را شکار بکند یا خودش را بلیسد. او حس میکرد جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود. از وقتی که در این جهنم دره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود»
- «ولی چیزی که بیشتر پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش توسری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکردند و حاضر بود جان خود را بدهد درصورتی که یک نفر به او اظهار محبت بکند و با دست روی سرش بکشد.»
هوسباز
ویرایش- «بعضیها فقط پول دارند و تمام عنوان و حیثیت اینها به همان پول است. اینها خود را لایق همه چیز میدانند و قیافهٔ اشخاص باهوش به خود میگیرند، ولی چقدر در نظر من پست هستند و همیشه از ته دل آنها را تحقیر کردهام.»
مازیار
ویرایش- «این مردمی که میبینید یک گله گوسفند هستند که نه فکر دارند و نه جرئت تلاش، به قدری در زیر فشار فکر عرب مسموم شدهاند که از هستی خودشان بیگانهاند.»
- «من گمان میکردم که این مردم را باید از زیر فرمان و شکنجهٔ عربها آزاد کرد. اما حالا که خودشان نمی خواهند دیگر کوشش من چه فایده دارد؟!»
- «همهٔ فتح عربها روی جاسوس بازی و دزدی و خیانت بودهاست. عربها همهٔ کارهایشان روی خیانت و نامردی است. هر چه بگویید از این عربهای پست درنده برمی آید.»
- «این عربهای دزد سرگردنه گیر تازه به پول و زور رسیدهاند و می خاهند رنگ و روی عدل و داد به پستیهای خودشان بدهند و بدتر از همه ایرانیها برای افکار پست آنها فلسفه میبافند و آنها را به بر ضد خودمان عَلَم میکنند!»
- «بیچاره اسلام آثاری از خودش نداشت. همهٔ مذاهب قدیم کمک به ترقی صنایع کردند، اما عرب مخالف صنعت و تمدن بود و روح صنعتی را هر کجا که رفت کشت. مسجدهایش از ساختمانهای دورهٔ ساسانیان تقلیده شدهاست.»
- «عربها با کینهٔ شتری که داشتند کوشش کردند تا آثار ایران و فکر ایرانی و هستی آن را از بین ببرند. این عربها بودند که از خراب کردن ایوان تیسفون عاجز ماندند و به ضرر خودشان آن را ویران کردند تا آثار باشکوه ایران را از بین برده باشند. اگر چه بهتر بود که خراب بشوند تا به جای پادشاهان ساسانی عرب موشخور ننشیند!»
- «به جای این چیزها که از بین بردند از بیابانهای عربستان چه برایمان آورند؟! یک مشت پستی و رذالت، یک مشت موهوم و پرت و پلا که به زور شمشیر به ما تحمیل کردند.»
- «در حدود سال ۱۶۰ هجری همهٔ مردم طبرستان بر عربان بشوریدند و تمام آنان را و کارگزاران خلیفه را و هر که را مسلمان شده بود به باد کشتار گرفتند. ساکنان طبرستان در این امر چنان متفق بودند که حتی تازیان هم که به عقد عربان درآمده بودند شوهران خود را ریش کشان از خانه بیرون آورده به دست مردان به کشتن دادند، طوری که دیگر در تمام طبرستان یک نفر عرب و مسلمان یافت نمیشد.»
آخرین لبخند
ویرایش- «این تقصیر خودمان بود که طرز مملکتداری را به عربها آموختیم. قاعده برای زبانشان درست کردیم، فلسفه برای آئینشان تراشیدیم، برایشان شمشیر زدیم، جوانهای خودمان را برای آنها به کشتن دادیم. فکر، روح، صنعت، ساز، علوم و ادبیات خودمان را دو دستی تقدیم آنها کردیم تا شاید بتوانیم روح وحشی و سرکش آنها را رام و متمدن بکنیم؛ ولی افسوس! اصلاً نژاد آنها و فکر آنها زمین تا آسمان با ما فرق دارد و باید هم همینطور باشد.»
- «این قیافههای درنده، رنگهای سوخته، دستهای کوره بسته برای سر گردنهگیری درست شده، افکاری که میان شاش و پشکل شتر نشو و نما کرده بهتر از این نمیشود. تمام ساختمان بدن آنها گواهی میدهد که برای دزدی و خیانت درست شده.»
- «این عربهایی که تا دیروز پای برهنه دنبال سوسمار میدویدند و زیر چادر سیاه زندگی میکردند، نباید هم بیش از این از آنها متوقع بود.»
- «عرب چه میخواهد؟! یک مشت طلا و نقره و یک حرمسرای پر از زن. این منتهای آرزو و آمال آنهاست.»
نیرنگستان
ویرایش- «وضع افکار و زندگی بهطور عموم و به خصوص وضعیت زن بعد از اسلام تغییر کرد چون اسیر مرد و خانه نشین شد. تعدد زوجات، تزریف افکار، قضا و قدر، سوگواری و غم و غصه فکر مردم را متوجه جادو، طلسم، دعا و جن کرد و از کار و جدیت آنها کاست.»
- «دستهای از آداب و رسوم ایرانی خوب و پسندیده هستند و از یادگارهای روزهای پرافتخار ایران بهشمار میآیند.
- مانند جشن مهرگان، جشن نوروز، جشن سده، چهارشنبه سوری و غیره …
- که زنده کردن و نگاهداری آنها از وظایف مهم ملی بهشمار میآیند.
- مثلن آتشافروزی در زمان قدیم مانند یک کارناوال وجود داشته، چنانچه امروزه هم در نزد اروپاییان مرسوم و طرف توجه است.»
- «آداب عقد، عروسی، شادی، تمیزی یا افکار بیزیان خنده آور و افسانههای قشنگ ادبی بهطور کلی تأثیر خوبی در زندگی دارد و همین قدمت ملتی را نشان میدهد که زیاد پیر شده، زیاد فکر کرده و زیاد افکار شاعرانه داشتهاست.»
- «نذرهای خونین، قربانی و تشریفات مربوط به آن، همهٔ این عادات وحشی از پرستش ارباب ناشی شده و بهطور یقین اثر فکر ملل سامی میباشد. چون انسان نادان و اولیه از قوای طبیعت میترسیده و خودش را مقهور آن میدانسته، هر کدام از این قوا را خدایی تشنه به خون پنداشته و برای فرونشاندن خشم و حرص آنان این معاوضه و تاخت زدن را برای معافیت جان خودش تصور کرده، یعنی مرا نکش و این جانور را بخور!»
- «بشر از همه چیز میتواند چشم بپوشد، مگر از خرافات و اعتقادات خویش.»
- «افکار پوسیده هیچوقت خود بخود نابود نمیشود. چه بسیار کسانی که پایبند به هیچگونه فکر و عقیدهای نمیباشند ولی در موضوع خرافات خونسردی خود را از دست میدهند و این از آنجا ناشی میشود که زن عوام این افکار را به گوش بچه خواندهاست و بعد از آنکه بزرگ میشود هر گونه فکر و عقیدهای را میتواند بسنجد، قبول یا رد بکند مگر خرافات را. چون از بچگی به او تلقین شده و هیچ موقع نتوانسته آن را امتحان بکند. از این جهت تأثیر خودش را همیشه نگه میدارد و پیوسته قوی تر میشود.»
- «برای از بین بردن اینگونه موهومات هیچ چیز بهتر از آن نیست که چاپ بشود تا از اهمیت و اعتبار آن کاسته، سستی آن را واضح و آشکار بنماید.»
مرگ
ویرایش- «تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست میکشند و بی گناه شکنجه نمیشود. نه ستمگر است و نه ستمدیده، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی فرورفتهاند.»
- «چه خواب آرام و گوارایی است که روی بامداد را نمیبینند، داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمیشنوند.»
- «اگر مرگ نبود همه آرزویش را میکردند. فریادهای ناامیدی به آسمان بلند میشد و به طبیعت نفرین میفرستادند.»
- «انسان چهرهٔ مرگ را ترسناک کرده و از آن گریزان است.»
آفرینگان
ویرایش- «چقدر خوب بود اگر زندگان میآمدند اینجا پهلوی ما مردهها کیف میکردند. برای خودشان هم بهتر بود؛ چون یادشان میافتاد که روزی مثل ما میشوند، آنوقت بیشتر از زندگی لذت میبردند.»
- «اگر از بالا نگاه بکنیم زندگانی روی زمین مثل افسانهای به نظر میآید که مطابق فکر یک نفر دیوانه ساخته شده باشد.»
- «عشق مثل یک آواز راه دور، یک نغمهٔ دلگیر و افسونگر است که آدم زشت و بدمنظری میخواند. نباید به دنبال او رفت و از جلو نگاه کرد، چون یادبود و کیف آوازش را از بین میبرد.»
افسانه آفرینش
ویرایش- «خالق گوشش از این حرفها پر شده…از آن روزی که شروع به آفرینش کرد پیه فحش را به تنش مالید.»
- جبراییل پاشا: «البته خیلی خوب است اما این جانوران را که از گل درست میکنید، چطور زندگی میکنند؟!»
- خالق اف: «فکرش را کردهام. آنها را به جان یکدیگر میاندازم تا همدیگر را بخورند.»
وغ وغ ساهاب
ویرایش- اینها قابل نیستند قدر ما را بدانند… همان بهتر که ندانند!
- میلیاردها سال باید بگذرد و زمین دور خودش و خورشید گیج گیجی بخورد و صدها میلیون نسل بشر روی زمین بیایند و خاک شوند و اثری از آنها باقی نماند تا ژنهایی مثل ما پیدا شود. پیدا شود؟ !! نه! تازه آیا بشود، آیا نشود!
- اگر در مماکت خارج پرست بودیم برایمان سر و دست میشکستند. آنجا احترامات گوناگون است که روی سر نویسنده میبارد، تشویقهاست که مستقیم و غیرمستقیم از او به عمل میآید، جایزههاست که تقدیمش میشود، دعوتهاست که از او به شهرهای دیگر و حتی ممالک خارج میشود، مرد و زن امضایش را میقاپند و کلکسیون میکنند، خانه اش را از طرف دولت یا ملت زیارتگاه عمومی قرار میدهند و از قلم و صندلی و کتابها و لباسها و عکسها و اسباب و اثاثیهاش موزه درست میکنند. زنهای مثل ماه نزد او میروند و اگر موفق شدند آشکارا افتخار میکنند که من با فلان نویسندهٔ بزرگ خابیدهام. هر حرفی که بزند توی صدها روزنامه به چاپ میرسد و اثر خودش را میبخشد، کلهگندهها خوشایندش را میگویند و از او هزار جور دلجویی میکنند.
- اما اینجا هر کسی که مطابق میل موقتی چهار تا جنده لگوری یک عبارتهای پوچ و بی لطف پشت هم ریسه کرد خودش را نویسندهٔ محترم و عالیمقدار میپندارد!»
س.گ.ل.ل.
ویرایش- «پس از دو هزار سال وضع زندگی بشر به کلی تغییر پیدا کرده بود و احتیاجات زندگی برطرف شده بود.
- ولی تنها یک درد مانده بود، یک درد بی دوا و آن خستگی و زدگی از زندگی بی مقصد و بیمعنی بود. سوسن علاوه بر کسالت زندگی که ناخوشی عمومی و مسری بود یک ناخوشی دیگر هم داشت و آن تمایل او به معنویات بود که خودش نمیدانست چیست، ولی آن را دنبال میکرد!»
- «دو سه هزار سال پیش یک نفر آدم معمولی که به قدر بخور و نمیر و لباس خودش پول درمیآورد؛ یک زن، یک خانه و یک مشت خرافات داشت. خوشبخت بود، در کثافت خودش میغلطید و شکر خدایش را میکرد تا بمیرد.
- این زندگی تنبل و خوشگذرانی قدیم را امروزه علوم هزار مرتبه عالی تر و بهتر برای همه فراهم میسازد.
- با وجود همهٔ ترقیات بشر ولی مردم بیش از پیش ناراضی هستند و درد میکشند.
- این درد فلسفی، این دردی که خیام هزار سال پیش به آن پی برده و گفته:
- ناآمدگان اگر بدانند که ما / از دهر چه میکشیم نآیند دگر.
- باید دوایی برای این درد پیدا کرد. چون باید اقرار بکنیم که از این حیث فرقی با آن زمان نکردهایم و امروزه هم میتوانیم با خیام دم بگیریم.»
- «چه کسی گفتهاست که من برای بشر کار میکنم؟! بر فرض هم که بشر نابود شد و کارهایم به دست برف و باران و قوای کور طبیعت سپرده شد، باز هم به درک! چون حالا من از کار خودم کیف میکنم و همین کافی است.»
- «آیا موزهٔ مخصوصی هست که این همه روحهای زرد ناخوش و رنجور را رویشان نمره میگذارند و در آنجا نگه میدارند؟»
- «این فکر از خودپسندی بشر سه هزار سال پیش است که دنیای موهومی ورای دنیای مادی برای خودش تصور کردهاست.»
- «آرتیستها حساس تر از دیگران و بهتر از سایرین کثافتها و احتیاجات خشن زندگی را میبینند.
- آرتیست بیشتر از سایر مردم درد میکشد و همین یک جور ناخوشی است.»
- «لختیها عاقلند که میگویند باید به طبیعت برگشت، انسان هر چه از طبیعت دور بشود بدبخت تر میشود. آفتاب طلایی، چشمههای درخشان، میوههای گوارا، هوای لطیف…»
عروسک پشت پرده
ویرایش- «مهرداد از آن پسرهای چشم و گوش بسته بود که وقتی اسم زن را میشنید از پیشانی تا لالهٔ گوشش سرخ میشد. تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند.
- بعد هم برای اینکه پسرشان از راه به در نرود دختر عمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند و این را آخرین مرحله فداکاری و منت بزرگی میدانستند که به سر پسرشان گذاشته بودند و به قول خودشان یک پسر عفیف و چشم و دل پاک و مجسمهٔ اخلاق پرورانیده بودند که به درد دو هزار سال پیش میخورد!»
- «مهرداد به صورت بزک کرده زنها دقت میکرد، آیا اینها بودند که مردها را فریفته و دیوانهٔ خودشان کرده بودند؟!»
- «مهرداد چشمش به مجسمهٔ زنی افتاد که سرش را کج گرفته بود و لبخند میزد. این مجسمه نبود، یک زن، نه بهتر از زن، یک فرشته بود که به او لبخند میزد.
- این دختر با او حرف نمیزد، مجبور نبود با او به حیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد. همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ. نه خوراک میخاست و نه پوشاک، نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت.
- همیشه راضی، همیشه خندان، ولی از همهٔ اینها مهمتر این بود که حرف نمیزد، اظهار عقیده نمیکرد و ترسی نداشت که اخلاقشان با هم جور درنیاید. صورتی که هیچوقت چین نمیخورد، متغیر نمیشد. شکمش بالا نمیآمد، از ترکیب نمیافتاد.
- همین صفات بود که مهرداد را دلباختهٔ آن مجسمه کرد.»
- «قدیمها در خونهٔ مردم باز بود، همه دست و دلباز بودند؛ ولی حالا دیگه اون ممه رو لولو برده!»
- «حاجی جلو چشمش تیره و تار شد، پس رفت، پیشآمد و از روی چادر یک سیلی محکم زد به آن زن و میگفت: بیخود… بیخود صدای خودت را عوض نکن، من از همان اول تو را شناختم. فردا… همین فردا طلاقت میدهم.»
- «اکنون تهیدست مانده بود، همه از او گریزان بودند، رفقا عارشان میامد با او راه بروند، زنها به او میگفتند: «قوزی را ببین» این بیشتر او را از جا در میکرد. سال پیش دو بار خواستگاری کرده بود، هر دو دفعه، زنها او را مسخره کرده بودند.»
- «حاجی در مقابل زن بسیار بی طاقت میشد. با وجودی که اندرونش همیشه پر از صیغه و عقدی بود هر وقت زنی را میدید که طرف توجه او واقع میشد و عمومن این زنها خاله شلخته و چادر نمازی، مچ پا کلفت و ابرو پاچه بزی بودند. چشمهایش کلاه پیسه میشد، نفسش به شماره میافتاد، آب توی دهنش جمع میشد و له له میزد و خون توی سرش میدوید.»
- «حتی چند سال پیش هم که هنوز باد فتق نگرفته بود با رفقایش گاهی به شهر نو هم گریز میزد و خانهای را قرق میکرد.»
- «اما از همه مهمتر دلبستگی حاجی به پول بود. پول معشوق و درمان و مایهٔ لذت و وحشت او بود و یگانه مقصدش در زندگی بهشمار میرفت. از اسم پول، صدای پول و شمارش پول، دل حاجی غنج میزد و بی تاب میشد.»
- «اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداریست. اما باید تقیه کرد، چون در نظر عوام مهم است!»
- «نظامی ما تا سربازه توسری می خوره، همین که درجه گرفت توسری می زنه و می دزده و دیگر شمر جلودارش نیست. این معنیه قشونه!»
- «نه ذوق، نه هنر، نه شادی. همه اش دزدی، کلاهبرداری و روضه خوانی!»
- «ما در حال تعفن و تجزیه هستیم، از صوفی و درویش و پیر و جوان و کاسب کار و گدا همه منتظر پول و مقام هستند. آن هم به طرز بی شرمانه وقیحی.»
- «مردم هر جای دنیا ممکن است که به یک چیز یا حقیقتی پایبند باشند، مگر اینجا که مسابقه پستی و رذالت میدهند.»
- «اینجا وطن دزدها و قاچاقچیها و و زندان مردمانش است. ما در چاهک دنیا داریم زندگی میکنیم و مثل کرم در فقر و ناخوشی و کثافت میلولیم و به ننگینترین طرزی در قید حیاتیم؛ و مضحک آنجاست که تصور میکنیم بهترین زندگی را داریم!»
- «اصلاً خاک مرده توی این مملکت پاشیدهاند. هر چه این مادر مرده میهن را بزک بکنند و سرخاب سفیداب بمالند دیگر فایده ندارد، چون علایم تعفن و تجزیه از سر و رویش میبارد.»
- «اگر ما مردم را از عقوبت آن دنیا نترسانیم و در این دنیا از سرنیزه و مشت و توسری نترسانیم فردا کلاهمان پس معرکه است. اگر عمله روزی ده ساعت جان می کنه و کار می کنه و به نان شب محتاجه و من انبار قالی ام تا طاق چیده شده باید معتقد باشه که تقدیر این بوده!»
- «فردا بیا به آنها بگو که همهٔ اینها چرت و پرته که او کار کرده و من کارشکنی کردم، آنوقت خر بیار و باقالی بار کن! دیگر جای زندگی برای من و شما باقی نمی مانه!»
- «برای اینکه ما به مقصود برسیم باید ملت ناخوش و گشنه و بیسواد و کر و کور بماند و حق خودش را از ما گدایی کنه؛ ولی فراموش نکنید که ظاهرن برای مردم باید اظهار همدردی و دلسوزی کرد چون امروز مد شده، اما در باطن باید پدرشان را درآورد.»
- «به شما خاطرنشان میکنم که فقط به وسیلهٔ شیوع خرافات و تولید بلوا به اسم مذهب میتوانیم جلوی این جنبشهای تازه که از طرف همسایهٔ شمالی به اینجا سرایت کرده بگیریم. بعد هم یک نره غول برایشان میتراشیم تا این دفعه حسابی پدرشان را دربیاره!»
- «در صورت لزوم ما با اجنه و شیاطین هم دست به یکی خاهیم شد تا نگذاریم وضعیت عوض بشه. عوض شدن جامعه یعنی مرگ ما و امثال ما.»
- «پس وظیفهٔ ما رواج قمه زدن، سینه زدن، بافور خونه، جنگیری، روضه خوانی، افتتاح تکیه و حسینیه، تشویق آخوند و چاقوکش و نطق و موعظه بر ضدکشف حجاب است. باید همیشه این ملت را به قهقرا برگردانید و متوجه عادات و رسوم دو سه هزار ساله پیش کرد، سیاست اینطور اقتضاء می کنه!»
- «همیشه در این آب و خاک دزدها و قاچاقچیها همهکاره بودهاند، چون که مقامات صلاحیت دار خارجی اینطور صلاح دیدهاند!»
- «از زمان شاه شهید خدا بیامرز شاگرد به فرنگستون فرستادیم و این حال و روزمان هست، اما ژاپن که خیلی بعد از ما به صرافت افتاد حالا کسی نیست بهش بگه بالای چشمت ابروست!»
- «همه اینها تقصیر خودمان است که میدانیم و هیچ اقدامی نمیکنیم. همین بی علاقگی و ندانم کاری جلو هر اقدام سودمندی را گرفته. هر کس میگوید: "به من چه؟!"»
- «هر کس میخواهد در میان این هرج و مرج و بخور و بچاپ به بهانهٔ اینکه "از نان خوردن نیفتیم" گلیم خودش را از آب بیرون بکشد و دست به اصلاحات اساسی نمیزنیم.»
- «حق با شماست که به این ملت فحش میدهید، تحقیرش میکنید و مخصوصن لختش میکنید. اگر ملت غیرت داشت امثال شما را سر به نیست کرده بود.»
- «یک عمر مردم را گولزدی، چاپیدی، به ریششان خندیدی، آنوقت پولهای دزدی را بردهای کلاه شرعی سرشان بگذاری، دور سنگ سیاه لی لی کردی، هفت تا ریگ انداختی و گوسفند کشتی. این نمایش تمام فداکاری توست!»
- «مگر ممالک اروپا از روز اول آباد بودهاند؟! اروپاییان زمامداران باعلاقه داشتهاند و دلسوزی کردهاند و کار را از پیش بردهاند.»
- «در صورتیکه ما صدها سال است که همه اش دلهدزدی و جاسوسی و دغلی کردهایم و حرف صد تا یک غاز زدهایم و ملت را در فقر و فشار نگهداشتهایم و هنوز هم مشغولیم!»
- «مردم همیشه زیر چکمهٔ استبداد و دیکتاتوری مرعوب و خفه شدهاند و رمقشان رفته، از این جهت به خون خودشان زیاد اهمیت میدهند و از رنگ خون میترسند، در صورتیکه در روز هزاران هزار از آنها را با پنبه سر میبرند!»
- «اینجا قبرستان هوش و استعداد است.»
- «تو وجودت دشنام به بشریت است. تو هیچوقت در زندگی زیبایی نداشتی و ندیدی و اگر هم دیدی سرت نشده. یک چشمانداز زیبا هرگز تو را نگرفته، یک صورت قشنگ یا موسیقی دلنواز تو را تکان نداده و کلام موزون و فکر عالی هرگز به قلبت اثر نکرده.»
- «تو تنها اسیر شکم و زیرشکمت هستی. حرص میزنی که این زندگی ننگین که داری در زمان و مکان طولانیتر بکنی. از کرم، از خوک هم پست تری! تو پستی را با شیر مادرت مکیدی. کدام خوک جان و مال همجنس خودش را به بازیچه گرفته یا پول آنها را اندوخته یا خوراک و دوای آنها را احتکار کرده؟ !تو خون هزاران بی گناه را از صبح تا شام مثل زالو میمکی و کیف میکنی و اسم خودت را سیاستمدار و اعیان گذاشتی!»
مردی که نفسش را کشت
ویرایشمیرزا حسینعلی
- «آیا چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرندهای که در تارکی شبها ناله میکشد گم گشته تر و آواره تر حس میکنند؟»
- «دردهای مافوق بشر حس کرده بود … و بدبختی را میشناخت و دردهای فلسفی را که برای توده مردم وجود خارجی ندارد میدانست.»
- «آیا همه صوفیان همینطور بودهاند و چیزهایی میگفتند که خودشان باور نداشتهاند یا اینکار به مرشد او اختصاص دارد.»
- «میخواست در دیوانگی را فراری برای خودش پیدا بکند.»
- «آنچه که در مدح می و باده در اشعار صوفیانه خوانده بود جلو نظرش جلوه گر شد … و از پشت بخار لطیف شراب آنچه که تصورش را نمیتوانست بکند دید … و یک دنیای دیگری پر از اسرار به او ظهر شد و فهمید آنهایی که این عالم را محکوم کرده بودند همه لغات و تشبیهات و کنایات خودشان را از آن گرفتهاند.»
گجسته دژ
ویرایش- «آنچه که این مردم را اداره میکند اول شکم و بعد شهوت است با یک مشت غضب و یک مشت باید و نباید که کورکورانه به گوش آنها خواندهاند.»
- «ما همهیمان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون.»
- «بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند. بعضیها میخواهند فرار بکنند و دستشان را بیهوده زخم میکنند، بعضیها هم ماتم میگیرند.»
۸۲ نامه به حسن شهید نورایی
ویرایش- کتاب خواندن هم مثل همه چیز دیگر در این ملک لوس و بیمعنی شده. فقط دقیقهها را سرانگشت میشماریم تا چند تا گیلاس بالا بریزیم و با کابوس شب در آغوش بشویم. آدم هی چین و چروک جسمی و معنوی میخورد و هی توی لجن پایینتر میرود
نامه شماره ۲
- مسافرت فرنگ برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همه چیز محروم ماندهایم، این هم یکیش!
وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگی ام را تأمین کنم فرنگ به چه درد من میخورد؟!
نامه شماره ۶
- شعر فارسی هم مثل موزیکش نمیدانم چه اثر خسته کنندهای در من میگذارد. چون حس میکنم که از نظر جسمی ناخوشم کردهاست.
نامه شماره ۱۱
- نهضت آذربایجان به هر جور و با هر قوه و به دست هر کس درست شده، اقلاً نهضت پیشرو است و اصلاحاتی که در آنجا کردهاند به درد باقی مملکت میخورد.
نامه شماره ۱۷
- در مملکتی که آدم مثل یهودی سرگردان زندگی میکند به چه چیزش ممکن است علاقهمند باشد؟! بعد از ۱۶ سال سابقهٔ خدمت تازه حقوقم را نصف کردهاند!
حتی نوشتنش هم احمقانه است و لکن من کوچکترین اقدامی نخواهم کرد و تملق هیچکس را نخواهم گفت. به درک که آدم بترکد. اگر لولهٔ هنگ دار مسجد آدیس بابا بودیم زندگی مان هزار مرتبه بهتر بود!
- پای ملت ششهزار ساله هر کجا باز شود به گه میزند.
- اکثر ایرانیهای فرانسه از آن دزدهای کارکشته تا قاچاقچیهای قهار هستند.
- فرنگ برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است.
نامه شماره ۱۸
- اوضاع اینجا روز به روز گه تر و گندتر میشود. نقشهٔ اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. برای اتحاد اسلام بسیار سنگ به سینه زده میشود.
نامه شماره ۱۹
- با بیپولی در هیچ جهنم درهای به آدم خوش نمیگذرد.
نامه شماره ۲۲
- اولیای امور همینکه دیدند کسی اسمش به دزدی و قاچاقچیگری شهرت یافته او را لایق و برازنده همکاری خود میدانند.
نامه شماره ۲۳
- فلانی از کار و گرفتاری اداری و خانوادگی زیاد مینالد. شاید هم حق دارد. مثلی است به فارسی که میگوید آنوقت که جیک جیک مستانت بود فکر زمستانت نبود؟!
- همهٔ کسانی که زناشویی کردهاند مخصوصن آنهایی که بی پولند همین شکایت را دارند و به حال بی زنها حسادت میکنند.
برای کسی که پول و وسیلهٔ زندگی دارد آن هم یک جور تفریح است.
نامه شماره ۲۳
- همه چیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید میکند. زندگی را به بطالت میگذرانیم و از هر طرف خاه چپ یا راست مثل ریگ فحش میخوریم و مثل این است که مسئول همهٔ گه کاریهای دیگران شخص بنده هستم.
- همه تقاضای وظیفهٔ اجتماعی مرا دارند، اما کسی نمیپرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟! یک تخت خاب یا اتاق راحت دارم یا نه؟! و بعد هم از خودم میپرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفهای است که از رجالههای دیگر دفاع بکنم؟!
- این درددلها هم احمقانه شده. همه چیز در این سرزمین گُه بار احمقانه میشود.
نامه شماره ۲۵
- ما همچنان میسوزیم و میسازیم، قسمت مان بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز.
- خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم، اهمیتی ندارد و لکن این آخرین حربهٔ من است تا دست کم توی دلشان نگویند "فلانی خوب خر بود!"
نامه شماره ۲۸
- نمیدانم آزادیخواهان چرا بیشتر میل به مهاجرت دارند. شاید آزادی اینجا را تأمین کردهاند حالا به جاهای دیگر میپردازند!
نامه شماره ۲۸
- مدتی است که روزنامه نمیخوانم و از هیچ جای دنیا و هیچ اتفاقی خبر ندارم و مثل این است که چیزی را هم نباختهام. دنیا و اتفاقاتش به چه درد من میخورد؟!
- خواندن مزخرفات روزنامههای اینجا جز اینکه آدم را عصبانی بکند و فشار خون را بالا ببرد نتیجهٔ دیگری ندارد!
نامه شماره ۳۱
- راستی وقاحت و مادرقحبگی در این ملک تا کجا میرود! چه سرزمین لعنتی پست گندیدهای و چه موجودات پست جهنمی بدجنسی دارد!
- حس میکنم تمام زندگی ام را توپ بازی در دست جندهها و مادرقحبهها بودهام. دیگر نه تنها هیچگونه حس همدردی برای این موجودات ندارم بلکه حس میکنم که با آنها کوچکترین سنخیت و جنسیت هم نمیتوانم داشته باشم.
- همه دزدها و قاچاقچیها میهنپرست هستند. باید هم همینطور باشد. راستی که میهن مال آنهاست.
نامه شماره ۳۲
- [حیف] از مستشرقینی که سالها وقت خودشان را به مطالعه گذشته این ملت بوگندو صرف کردهاند.
نامه شماره ۳۳
- زبان فارسی نه یک گرامر درست و حسابی دارد نه یک لغت اقلاً مثل المنجد و نه کتاب کلاسیک. با رمل و اسطرلاب هم نمیشود آنرا یادگرفت. فقط عدهای بیخود و بیجهت اظهار فضل میکنند و سر تلفظ لغات تو سر هم میزنند.
نامه شماره ۳۴
- دیروز من اصلاً از توی رختخاب بیرون نیامدم. شب قدری دور کوچهها پرسه زدم. بد نیست که گاهی آدم شرایط رسمی و معمولی زندگی را برهم بزند.
- دشمن خونی مزقون وطنی [موسیقی ایرانی] شدهام.
- برای من قیافهای اینجا [جامعه ایران] سر و صدایشان، عقاید و افکار و هنر و افتخارتشان وحشت دائمی است. کابوس است.
نامه شماره ۳۶
- از اوضاع تبعیدگاه ما خواسته باشید مطلب قابل عرضی نیست مگر تشنج دانشگاه و کشمکش با آخوندها!
- به تازگی در مجلس یکی دو نمایندهٔ آخوند حملهٔ شدیدی به دکتر سیاسی کردند به طوری که مجبور شد از وزارت استعفا بدهد.
- مخالفت آخوندها با تمام دستگاه دانشگاه و مخصوصن با دانشکدهٔ حقوق است که می خاهند آنجا را مرکز تبلیغات اسلامی بکنند و با وجود اعتراض شدید دانشجویان هنوز دست برنداشتهاند.
نامه شماره ۳۷
- در مملکتی که دزد و مارگیر و آخوند شپشوی آن سالی چندین راس دکتر به جامعه تحویل میدهند و درجهٔ دانشگاهی در آن معنی ندارد افتخار میکنم که هیچ مدرکی ندارم!
نامه شماره ۴۱
- میگویند ایرانی باهوش است. هیچ چیز مضحکتر از هوش ایرانی نیست. شاید هوشش سر خورده و توی کونش رفته.
- ایرانیها خودشان را فرانسوی شرق میدانند و گمان میکنند خیلی باهوشند. اما ملتی به حماقت اینها کمتر دیده شدهاست.
نامه شماره ۴۲
- این هم یک جور طرز تفکر احمقانهای است که آبروی میهن حفظ بشود یا نشود. کدام آبرو؟! کدام میهن؟! شاید اگر حفظ نشود بهتر است. لااقل همانجور که هستیم معرفی بشویم!
- در مملکتی که دزد و مارگیر آن سالی چندین رأس دکتر به جامعه تحویل میدهند و درجه دانشگاهی در آن معنی ندارد، افتخار میکنم که هیچ مدرکی ندارم.
نامه شماره ۵۰
- توقیف و بگیر ببند و کین توزی احمقانه به قوت خود باقی است، انگار که آدم هیچ جور تأمین ندارد. نه تنها نوشتن و خواندن جرم حساب میشود، بلکه فکر کردن هم قدغن خواهد شد!
نامه شماره ۵۸
- ایرانی متخصص عزاداری است و به زنده اهمیت نمیدهد و بعد از مرگ همیشه خودش را قدردان و وظیفهشناس معرفی میکند.
نامه شماره ۷۴
- بیخود و بی جهت پاپی من میشوند و توی مجلات و روزنامهها فحش مینویسند و مادرقحبه بازی درمیآورند. با وجود اینکه سال هاست کنار نشستهام باز هم دست بردار نیستند، مثل اینکه ارث پدرشان را میخواهند!
نامه شماره ۷۷
- وانگهی شنیدم به تازگی یکی دیگر از آثار جاودانی حقیر را بدون اجازه چاپ کردهاند (البته با اغلاط و افتادگی و مسخرگی و سانسور اسلامی و اخلاقی). نمیدانم چرا با دیگران این شوخیها را نمیکنند؟!
نامه شماره ۷۹
پیام کافکا
ویرایش- همه چیزهایی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنی خود را گم میکنند، عقربک ساعت جور دیگر به کار میافتد، مسافتها با اندازهگیریهای ما جور در نمیآید، هوا رقیق میشود و نفسمان پس میزند. آیا برای اینکه منطقی نیست؟ برعکس؛ همه چیز دلیل و برهان دارد، یک جور دلیل وارونه؛ منطق افسارگسیختهای که نمیتوان جلویش را گرفت.
شرح حال هدایت به قلم خود
ویرایش- «من همان قدر از شرح حال خودم رم میکنم که در مقابل تبلیغات آمریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چهکسی میخورد؟ اگر برای استخراج زایچهام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کردهام اما پیشبینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست باید اول مراجعه به آراء عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیشدستی بکنم مثل این است که برای جزییات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم به علاوه خیلی از جزییات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و از این جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسبتر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینهدوز سر گذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزییاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجستهای در برندارد نه پیشآمد قابلتوجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام بلکه برعکس همیشه با عدم موفقیت رو به رو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیانآوری پذیرفته شدهاست روی هم رفته موجود وازدهٔ بیمصرف قضاوت محیط دربارهٔ من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.
گفتاوردهای پراکنده
ویرایش- «... از زبان صادق هدایت بخوانیم که:
بیا بریم تا میخوریم
شراب ملک ری خوریم
حالا نخوریم کی خوریم
حالا نخوریم کی خوریم.» به نقل از محمد عاصمی (یادنامه عبدالحسین نوشین، به کوشش نصرت کریمی، ص ۴۰)
دربارهٔ هدایت
ویرایش- «آنطور که در عکسها دیده میشود: قامت متوسط، اندام بسیار باریک، عینک، سیگار همیشگی لای انگشتان، حالت خونسرد، قیافهای تودار و ظاهر بیقید هیچچیزی که توجّه را جلب کند در او نیست مگر، شاید در نظر دوستان صمیمیاش که در او نوعی گیرندگی و زیبایی میدیدند.»
- ونسان مونتی، ترجمه حسن قائمیان
- «پس ازحادثه آذربایجان که هدایت از ناتوانی جنبش برای محو سلطنت ناراضی بود و نمیتوانست در این مسئله واقعبینانه قضاوت کند و مقدمه کتاب «گروه محکومین» را در ۴۰ صفحه نوشته بود، من با او در میدان توپخانه برخوردم. با محبتی که بین ما بود سر صحبت را باز کردم و از مقدمه او ابراز ناخرسندی نمودم و وارد بحث فلسفی طولانی دربارهٔ اصالت انسان و پیروزی نهاییاش بر همه چیزهای ضدانسانی شدم. از توپخانه تا اواسط اسلامبول سخنان مرا شنید و کلمهای جواب نداد. من گفتم: تو که همهاش ساکت هستی، آدم وحشت میکند. هدایت با لبخند کوچکی گفت: - اصلاً شما خوش وحشتید! و با این جمله یک بار دیگر ناخرسندی خود را از ناتوانی ما در نبرد با سلطنت و اربابانش بیان داشت و یک بار دیگر مرا بور کرد.»
- یک بار دیدم که در کافه لالهزار یک نان گوشتی را که به زبان روسی بولکی میگفتند، به این قصد که لای آن شیرینی است، گاز زد و ناگهان چشمهایش سرخ شد، عرق به پیشانیاش نشست و داشت قی میکرد که دستمالی از جیبش بیرون آورد و لقمه نجویده را در آن تف کرد.
- نویسندهای که در کتابش (بوف کور) زنی را مثل گوسفند تکهپاره میکند، در زندگی عادی مرد خوش نیت نیکخاهی بود که تحمل ریختن خون حیوانی را نداشت، چه برسد به اینکه قتل انسانی را تحمل کند. در بچگی یکبار روز عید قربان هنگام قربانی کردن دیده بود که چگونه شتری را زجرکش کردند و از آن زمان دیگر نمیتوانست گوشت بخورد
- «شاید هدایت یکی از استثناییترین نویسندگان کشورمان باشد که آثارش از زوایای گوناگون و در ابعادی متنوع قابل تعمق و بررسی است. این ابعاد اگرچه هرکدام ـ همچون شخصیت درونی هدایت ـ دارای پیچیدگیها و تودرتوهای عجیبی است، اما منطقی که بر این پیچیدگیها حاکم است ـ اگر دقت و نظر کافی داشته باشیم ـ ما را از پیچاپیچ تمامی این تودرتوها عبور خواهد داد و سر انجام ـ اگر چه نه به آسانی ـ این کلاف هزارپیچ را برایمان خواهد گشود.»
- محمدرضا قربانی - نقد و تفسیر آثار صادق هدایت
- سرِ مزار آزادهمردی از جهان جمع شدهایم که همچون ما، آوارگان، در به در و آواره زیست و شهامت و شجاعتش تا بدان حدّ بود که نقطه پایان زندگیش را، عزرائیل نه، که خود گذاشت، و بدان سان که مشت بر سینه زندگی نکبت بار طبقهٔ آلوده خویش زد، مشت محکمتری نیز بر سینهٔ مرگ اجباری زد… هوشیاری و درایت هدایت در این بود که به چیزی که نمیخواست تن نمیداد و هیچ چیز شکل گرفته و جاافتاده را قبول نمیکرد؛ هوشیاری او در این بود که معترض بود؛ مدام معترض بود؛ هوشیاری او در این بود که زندگی را تنها، خوردن و خوابیدن و تخم و تَرکه پس انداختن، راست و ریس کردن حساب بانکی و غرغره کردن خاطرات نمیدانست… این آوارهٔ معترض را اگر انزواگر و انزواجو و مرگ طلب خواندهاند به غلط خواندهاند و نامیدهاند؛ او زندگی را در پویایی میدید؛ در بیقراری خویش میدید؛ دنبال آب زندگی بود، از حضور در مجامع رسمی و انجمنهای ادبی امتناع داشت، قهوهخانه کنار آب کرج را بیشتر میپسندید… آزادمردان ادا درنمیآورند؛ آزادمردان چنان مینمایند که هستند؛ و این چنین بود که با مردم اُخت شد… او برای همه مینوشت… او یک روشنفکر به تمام معنی بود، دُم خود را به جایی نبست، از هیچ حزب و دستهٔ دَمدمی مزاج سردرنیاورد. تقلّا کرد، جستجو کرد، نوشت و مدام نوشت، غریبانه زیست، آنچنان که در وطن خویش نیز غریب بود… هدایت پیوند استبداد را با تسلّط مذهبی بسیار خوب میفهمید… او بوی گنداب جامعهٔ متحجّر را میفهمید. جادوگر غریبی بود. بی آن که با جانوران و حَشرات حوزههای علمیه و مدارس علوم دینی حَشر و نَشری داشته باشد، همه را به روشنی میشناخت… هدایت اگر امروز زنده بود و تسلّط دستاربندان را بر وطن ما میدید… «حَیّ بن یَقظان» یا «زنده بیدار» بود. روشنفکری که دُم به تله نداده بود، سرِ تسلیم؛ هیچ وقت سر تسلیم، درمقابل هیچ قدرتی فرونمیآورد، مطمئناً، هدایت رودررو با رژیم جمهوری اسلامی میایستاد، هم با قلم و هم با اسلحه. هدایت تن به خودکشی نمیداد.
- غلامحسین ساعدی - بر سر مزار هدایت در فروردین ۱۳۶۲(مجلهٔ «الفبا»، دورهٔ جدید، جلد دوم، بهار ۱۳۶۲)[۱]
- «بعضی از جوانان شیفته شهرت، صادق هدایت را مدل قرار دادهاند، اما از تمام صفات بارز او، متأسفانه فقط تریاک کشیدن و مصرف مشروبات الکلی را تقلید میکنند.» عبدالحسین نوشین (یادنامه عبدالحسین نوشین، به کوشش نصرت کریمی، ص ۱۸)
آشنایی با صادق هدایت
ویرایش- «داستان مضحکی است ساخته و پرداختهٔ خودشان تا بهاین ترتیب در حزب توده را ببندند، روزنامهها را توقیف کنند و بساط رضاخانی را دوباره راه بیندازند… چند صباحی جلو مردم را ول کردند و حالا از سگ پشیمانترند. خیال دارند گُه تاریخی را جلوشان بگذارند تا قلپ قلپ سر بکشند. وگرنه هر بچهای که شعور داشته باشد میفهمد که اگر موضوع جدی بود، اگر واقعاً گلولهٔ مشقی تو هفتتیر گذاشته بودند، نه حتی گلولهٔ سربی، از روی لب مبارک لیز نمیخورد، جا در جا میکشت. اینها همهاش دوز و کلک خودشان است. دسیسهٔ آنهایی که همیشه خواستهاند این ملّت در حالت ماقبل تاریخی بماند تا از آب کره بگیرند…»
- مصطفی فرزانه، آشنایی با صادق هدایت
- «سیاست چیز گُهی است. کار من نیست. تو یک مملکت حسابی سیاست را میدهند دست متخصّص، نه دست من و امثال من؛ ولی ضمناً همهمان بچهٔ سیاستیم. با سیاست کاری نداریم، سیاست با ما کار دارد. وقتی هم پایش بیفتد باید حقّش را گذاشت کف دستش. سارتر همین کار را کرد. با سلام و صلوات به آمریکا دعوتش کردند. اولاً یک ربع ساعت بهش در رادیو وقت دادند که حرف بزند. به جای اینکه راجع به ادبیات و فلسفه صحبت بکند، پرید به وضع آمریکا. سیاهها، حقکشی، راسیسم.»
- مصطفی فرزانه، آشنایی با صادق هدایت
- «کافی است یک نفر فیزیونومیست ریخت این موجود (رضا شاه) را نگاه بکند و ببیند کهاست. در کنج لبهایش کاراکتریستیک بلاهت است. حالا هم افتاده تو پنجول یک موجودی مثل مصدقالسلطنه که در دماگوژی (عوام فریبی) دوّمی ندارد.»
- مصطفی فرزانه، آشنایی با صادق هدایت
- «مضحک این است که اغلب مرا به این و آن میبندند… بیجا…موپاسان، ادگار پو، چخوف،.. درست است. اوّلها و بعضی وقتها حتی بدون اینکه خودم متوجّه شده باشم به نسبتِ موضوع یک چیزهایی از اینهاست… ولی اصل مطلب جای دیگر است… اصلِ مطلب توی نگاه است… توی گوش است. همان مطلب را، همان چیز را، همان داستان را میشود بهصورتهای مختلف نقل کرد… و شاید کسی که بیشتر از همه به من تأثیر کرد گوبینو باشد یا حتی پیر لوتی.»
- مصطفی فرزانه، آشنایی با صادق هدایت
- «وقتی به سه پشتشان نگاه کنی میبینی که همه یا نوکر و پیشخدمت درباری بودهاند یا جد بزرگشان راهزن و دزد سر گردنه.»
- مصطفی فرزانه، صادق هدایت در تار عنکبوت
- «همهٔ این اعتراضات دلخوشکنک است. همهاش گهاست. دولت، مملکت، سینمایش، ادبیاتش، مزقانش… آدم عُقِش مینشیند.»
- مصطفی فرزانه، آشنایی با صادق هدایت
- «نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت، بلکه یکنوع تساوی دیده میشد. دو چشم مشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود.» (سگ ولگرد، صادق هدایت، سال ۱۳۲۱)
جستارهای وابسته
ویرایشدر پروژههای خواهر میتوانید در مورد صادق هدایت اطلاعات بیشتری پیدا کنید.
در میان متون از ویکینبشته
در میان تصویرها و رسانهها از ویکیانبار