علویه خانم
علویه خانم نام داستانی از صادق هدایت است.
گفتاوردها
ویرایش- «آبکش به کفگیر میگه هفتاد سوراخ داری! زنیکه لوندِ پتیارهٔ پاردم سابیده! نذار دهنم واز بشه، همینجا هتک هوتکِت رو جر میدم. حالا واسیه من نجیب شده! کلاغه کونش پاره بود داد میزد من جراحم! مرادعلی کجاس؟ چرا رفته قایم شده؟ میخوام همین الان روبرو کنم. تو خودت دیشب با آقاموچول کجا بودی؟ آقاموچولم الان حقش رو کف دسش میذارم. آهای پنجهباشی! پرده را از آقاموچول بگیر.»
- «آقاموچول بارنگ پریده هولکی پرده را بهپنجهباشی داد و خودش را کنار کشید[...]، هرری، گورت رو گم کن برو! به گربه گفتن گهت درمونه روش خاک ریخت! برو گمشو، دیگه روتو نمیخوام ببینم، یه دیزییه از کار دراومده هم پشت سرت زمین میزنم، جنده خایهدار! تو لایق اینی که برای بغل صابسلطان بخوابی.- گهِ پنجه باشی به قبر پدرت! کاشکی یه مو از تن او بهِ تن تو بود.»
- «ای زوار حضرت رضا! ای خانوم! ای بیبی! ای ننه! مگه تو نمیخوای بری زیارت حضرت رضا؟ این صاحب پرده رو ببین دستت رو بگیر جلو صورتت، هرچه من میگم توهم بگو- حرومزادهها نمیگن - بگو: یا صاحب شمایل! بگو یا خضر پیغمبر، یا ابوالفضل! فوت کن به دستت، بکش بهصورتت حالا هرچی به دلت برات شده بنداز تو میدون. دسی که با یه چراغ دستش به دسم بخوره، دس علی عوضش بده.»
- «پس از اندکی تأمل علویه رویش را به صاحب پرده کرد و گفت: امروز چیزی دشت نکردیم. انگار خیر و برکت از همهچی رفته. دوریه آخرزمونه. اعتقاد مردم سست شده همهاش سهزار و هفت شاهی! با چهار سر نونخور چه خاکی به سرم بکنم؟»
- «جوان پردهدار شال و عمامه سبز، عبای شتری و مندرس و نعلین گلآلودی داشت. به نظر میآمد الگوی لباس خود را از مد لباس اسرای روی پرده برداشته بود[...]، صورت چاق و سرخ او مثل صورت قمربنیهاشم از جوش غرور جوانی پوشیده شده بود[...]، سرش را تکان میداد و از ته حلقومش فریاد میکشید: اینها مصائبی بود که به سر خاندان رسول آوردند. حالا از این به بعد مختار میآید و اجر اشقیا رو کف دستشون میذاره. اگه سیعیونی (شیعیانی) که اینجا واسادن بخوان باقیشو ببینن نیاز صاحب پرده رو میندازن تو سفره - من چیزی نمیخوام - من چهارسر نونخور دارم، چهار جوونمرد میخوام که از چهارگوشیه مجلس چهارتا چراغ روشن بکنن، تا بعد بریم سر باقی پرده و ببینیم مختار چطور پدر این بدمروتصاحابهارو در مییاره.»
- «در اینوقت زن سبیلداری که سی و پنج یا چهل ساله بود مثل مادر وهب، چادرنماز پشتگلی به سرش و دستش را به کمرش زده، با صورت خشمناک، از اطاق مجاور در آمد. فریاد میکشید: آهای علویه، قباحت داره خجالت نمیکشی، خجالت و خوردی آبرو رو قی کردی؟ دیشب تو گاری مرادعلی چکار داشتی، همین الان میباس روبرو کنم.- کلیه سحر هم پاشده، کاسه گدایی دسش گرفته مردم رو زاورا میکنه. خودت هفت سر گردنکلفت داری بست نیس، مردِ منم میخوایی از چنگم دربیاری؟»
- «زن چاقی که موهای وزکرده، پلکهای متورم، صورت پرککمک، پستانهای درشت آویزان داشت پولها را به دقت جمع میکرد. چادرسیاه شرندهای مثل پرده زنبوری به سرش بند بود، روبنده خود را از پشت سرش انداخته بود، ارخلق سنبوسه کهنه گلکاسنی بهتنش، چارقد آقبانو بهسرش و شلوار دبیت حاجی علیاکبری بهپاش بود.»
- «علویه چشمهایش گرد شده بود، فریاد میزد: زنیکه چاچولباز آپاردی، چه خبره؟ کولی قرشمالبازی درآوردی؟ کی مردتِ رو از چنگِت درآورده؟ سر عمر! اون گه به اون گاله ارزونی! این همون پیرزن سبیلداریه که حضرت صاحبزمون رو میکشه. میدونی چیه، من از تو خورده برده ندارم، کونت را با شاخ گاب جنگ انداختی! جلو دهنتو بگیر وگرنه هرکی به من بهتون ناحق بزنه خشتکشو در میارم. من بابای اون کسی که به من اسناد ببنده با گه سگ آتیش میزنم.»
- «قافله افتان و خیزان وارد عبداللهآباد شده بود، صدای صلوات گوش فلک را کر میکرد. چند تپه گل شبیه الونکهای ماقبل تاریخ، یک کاروانسرای شاهعباسی، بالای سردر کاروانسرا که چراغی کورکورکی میسوخت دوتا جمجمه آدم را گچ گرفته بودند برای اینکه باعث عبرت دزدها بشود.»
- «میان مسافرین ولوله افتاد، هریک حمله به طرف لحاف و دشک و آفتابه و لولهنگ خوشان آوردند و جل و ژنده خود را برداشته و به طرف اطاقهای کاروانسرا روانه شدند. هردسته مرکب از پنج یا شش نفر یک اطاق برای خودشان گرفتند[...]، اطاق عبارت بود از سوراخ تاریکی که دیوار کاهگلی دودزده داشت، به سقف اطاق یک تاب زیر لانه چلچله بسته بودند که از ریزش فضله گود شده بود. به دیوار قی خشکیده چسبیده بود، یک اجاق کنج اطاق زده بودند، یک تکه مقوای چرب، یک بادبزن پاره و مقداری خاکروبه گوشه اطاق جمع شده بود.»
- «یابوی کهری که زمین خورده بود خوب اسبی بوده. یادش به خیر! من لنگه همین اسب رو داشتم. چهل تمن به دوسممدخان فروختمش. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین. تخم عربی بود وختیکه سوار میشدم، هرکی بهمن نگاه میکرد دهنش واز میموند. همیشه یک تفنگ حسنموسا رو دوشم بود، یه موزر هم بهقاچ زین میگذاشتم. دوقطار هم فشنگ حمایلم میکردم- نشون من ردخور نداشت. تو ساوچبلاغ به نوم بودم. یادمه تازه تیلغلافو (تلگراف را) آورده بودن، من سواره تیرهای تیلغلافو نشون میزدم. با اسب میتاختم، برمیگشتم سر دو به تیر اولی، بعد به تیر دومی، نشون میزدم.»
پیوند به بیرون
ویرایشاین یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |