رولو می
در متن این گفتاورد از هیچ منبع و مأخذی نام برده نشدهاست. شما میتوانید با افزودن منابع برطبق اصول اثباتپذیری و شیوهنامهٔ ارجاع به منابع، به ویکیگفتاورد کمک کنید. مطالب بیمنبع احتمالاً در آینده حذف خواهند شد. |
رولو می (۱۹۰۹–۱۹۹۴) روانشناس آمریکایی بود که جزو نظریه پردازان اصلی در رویکرد انسان گرا و اگزیستانسیالیست به شخصیت محسوب میشود.
گفتارها
ویرایش- «اتو رنکِ رواندرمانگر در جایی گفته علت مشکلات همهٔ زنانی که به او مراجعه کردهاند، این بوده که همسرانشان به اندازهٔ کافی خشن نبودهاند. به رغم سادهسازی بیش از اندازه این جمله، یک نکته افشاگرانه در آن است: کشت و کار عمیقانه سکس میتواند ما را چنان خودکامه و بی اعتنا به دیگران کند که نیروی - سادهٔ عمل جنسی نابود شود و زن لذت حیاتی و بنیادین دریافت، باربرداشتن و حمل را از دست بدهد. «گاز گرفتن عاشقانه» - لحظهٔ پرخاشجویی و تهاجم که معمولاً در لحظهٔ ارگاسم اتفاق میافتد ولی ممکن است در تمام طول عشقورزی ناگزیر باشد - از لحاظ روانشناختی، کارکردی سازنده دارد و همان قدر که برای مرد پرمعناست، به همان اندازه و گاه بیشتر برای زن لذتبخش است. در اینجا حتی ذرهای هم برای بازگشت به روابط جنسی زمخت و بدوی چانه نمیزنم. دلم هم نمیخواهد مرد یا زن هنوز جوانی را که برداشتاش از خشونت، اصرار صرف بر خواستههایش از شریک جنسیاش است، دلداری دهم. من واژهٔ خشونت را به معنای سالم آن به کار میبرم یعنی ابراز وجودی که از قدرت سرچشمه میگیرد و نه از ضعف و پیوندی جداییناپذیر با حساسیت و مهربانی دارد.»
- «در آموزههای سنت آگوستین، اِروس(eros) را نیرویی میدانند که انسانها را به سوی خدا میکشاند. اِروس عبارت است از آرزوی یگانگی عارفانه که از تجربه مذهبی پیوستن به خدا یا به اصطلاح فروید، تجربهٔ «اقیانوسی» ناشی میشود. در عشق ورزیدن به سرنوشت خویش یا به قول نیچه «سرنوشتت را دوست بدار amor fati» نیز عنصری از اِروس نهفته است. منظورم از سرنوشت، بداقبالیهای خاص یا اتفاقیمان نیست، بلکه سرنوشت به معنای پذیرش و تصدیق وضعیت متناهی و فانی انسان است که ما را در عین زیرکی و قدرت تا ابد با ضعف و مرگ روبرو کرده است.»
- «قدرت عبارت است از بالقوگی و استعداد و بالقوگی به آینده اشاره دارد؛ چیزی است که باید محقق شود. آینده زمانی است که در آن به خود قول میدهیم. با خود پیمان میبندیم و خود را متمایز میکنیم. گفتهٔ نیچه که «انسان تنها حیوانی است که پیمان میبندد» با ظرفیت ما برای فرض کردن خود در آینده مرتبط است. ... نومیدی بسیاری از بیماران که به صورت افسردگی، یأس، احساس «من نمیتوانم» و درماندگی مربوط به آن، بیان میشود، میتوان از دیدگاه ناتوانی برای دیدن یا ساختن آینده هم مشاهده کرد.»
- «آزادی و اراده شامل چشم پوشی از جبرگرایی نیست بلکه شامل رابطهما با آن است. اسپینوزا نوشت: «آزادی، شناخت سرنوشت است.» انسان با ظرفیت و استعدادش برای درک جبرهای موجود و انتخاب نوع رابطهاش با آنچه برایش از پیش تعیین شده، متمایز میشود. او میتواند و باید انتخاب کند که چطور با سرنوشتاش از جمله مرگ، سالخوردگی، محدودیتهای هوشی و شرطیشدنهای ناگزیر موجود در پیشینهاش ارتباط برقرار کند،... آیا سرنوشتاش را خواهد پذیرفت، انکارش خواهد کرد، با آن خواهد جنگید، تصدیقاش خواهد کرد یا به آن تن در خواهد داد؟ همه این واژه ها حاوی عنصر ارادهاند.»
- «نقطه مقابل عشق، نفرت نیست، بلکه بیاحساسی ست. نقطه مقابل اراده، دودلی نیست، بلکه خود را با وقایع خاصی درگیر نکردن، بی اعتنا بودن و بی ارتباط ماندن با آنهاست.»
- «اراده با رویارویی آغاز میشود، با یک «نه» آن همزمانی که «آری» از پیش وجود دارد. خطر در تعبیر منفی والدین از این مرحله از تکامل است که بهوسیلهٔ خشم بیش از اندازهشان نشان داده میشود و این برداشت نادرست که «نه» اصیل کودک، در واقع مخالفت با آنهاست؛ و در نتیجه کودک آنها را مخالف رشد و استقلال خویش میبیند؛ و ممکن است به دلیل اتهام متقابلی که در برابر انتخابهایش دریافت میکند وسوسه شود (و حتی تا حدودی تسلیم این وسوسه شود) که از اراده کردن منصرف شود... این همان ولع، خودشکنی و حسرت برای بازگشت به یگانگی نخستینیست[دوران نوزادی] که در بزرگسالان رواننژند میبینیم.»
- «هر فردی عاقل یا دیوانه، در قالب معنایی زندگی میکند که تا حدودی خودش آن را میسازد (به این معنا که فردی است) ولی آن را در درون موقعیتی که در تاریخ و زبان انسانی شریک است، میسازد. به همین دلیل است که زبان تا این حد مهم است: زبان محیطیست که ما در آن قالب معناییمان را مییابیم و شکل میدهیم، محیطی که در آن با سایر انسانها شریکایم. بینزونگر[روانشناس سوئیسی] میگوید: «زبان ریشه روحی هر انسانیست». بر همین اساس ما میگوییم تاریخ جسم فرهنگی هر انسانیست. ... ما هرگز نمیتوانیم قالب معنایی یک بیمار یا هر فرد دیگر را با کاملاً بیرون ماندن از این قالب درک کنیم. من باید بتوانم در معنای بیمارم شریک شوم ولی همزمان قالب معنایی خودم را حفظ کنم و در نتیجه ناگزیر و بهحق، اعمالش را برایش تفسیر کنم: البته اغلب اعمالی را که در ارتباط با من انجام میدهد. این مسئله در مورد همهٔ انواع روابط انسانی صدق میکند: دوستی و عشق نیازمند شریک شدن در قالب معناییِ دیگری، بدون صرف نظر کردن از قالبِ خویش است.»
- «اگر دیوهایمان را بهدور افکنیم، باید خودمان را برای وداع با فرشتههایمان هم آماده کنیم. سرزندگی ما و ظرفیت گشودن آغوشمان بر روی قدرت اِروس، در دیوآسایی نهفته است. ... دیوآسایی را باید هدایت کرد و برایش بستر ساخت، این همان جایی است که خودآگاهی انسان بسیار اهمیت مییابد. در ابتدا دیوآسایی را همچون رانشی کور تجربه میکنیم. از این جهت غیرشخصیست که از ما ابزاری برای طبیعت میسازد. یا مثل خشم به سوی اثبات کور خویشتن میراندمان و یا مثل سکس به سوی استیلای گونه انسانی با بارور کردن زن. وقتی خشمگینم، دیگر اهمیتی ندارد که من کیستم یا شما کیستید؛ فقط میخواهم بتازم و نابودتان کنم. وقتی مردی در وضعیت تحریک شدید جنسیست فقط میخواهد با زن بخوابد بدون توجه به اینکه آن زن کیست؛ ولی خودآگاهی، دیوآسایی را انسجام میبخشد و آن را انسانی میکند. هدف رواندرمانی هم همین است.»
- «: اگر این واقعیت را تجربه کنم که آرزوهای من صرفاً رانشی کور به سوی کسی یا چیزی نیست، که این منم که در این دنیا یعنی جایی که لمس، تغذیه، لذت جنسی و ارتباط میان من و دیگران ممکن است، مستقر شدهام، پس کمکم باید ببینم برای این آرزوها چه کار میتوانم بکنم. این دستیابی به بصیرت یا «بینش درونی» را برایم امکانپذیر میسازد، به این معنا که دنیا و دیگران را در ارتباط با خودم میبینم. پس پیوند قبلی با آرزوهایی که واپس رانده شدهاند چون یا نمیتوانستم برآوردهنشدنشان را تحمل کنم و یا جبرا به سوی ارضای کور آنها رانده میشدم، جای خود را به این واقعیت میدهد که من در این روابط مرتبط با لذت، عشق، زیبایی و اطمینان دخیلام. پس این امکان را دارم که رفتار خودم را تغییر دهم تا امکان برآوردهشدن آرزوهایم را بیشتر کنم.»
- «انسان هویت خود را در قصدمندی و اراده تجربه میکند. «من» آن منِ «من میتوانم» است. دکارت در جملهٔ مشهور «من فکر میکنم، پس هستم» اشتباه کرده، زیرا هویت، حاصل تفکر و عقلانیگری نیست. فرمول دکارت، مهمترین متغیر را کنار گذاشته؛ او از روی فکر به هویت جست زده در حالی که آنچه در اصل اتفاق میافتد متغیر بینابینی «من میتوانم» است. کییرکگور به همین ترتیب، راه حل بیش از حد ساده شده و عقلانیگرای هگل را که میگوید «بالقوگی به فعلیت منجر میشود» به سخره میگیرد وقتی میگوید بالقوگی به فعلیت منجر میشود ولی متغیر بینابینیاش اضطراب است. میتوانیم اینگونه بیانش کنیم که «بالقوگی به صورت چیزی متعلق به من تجربه میشود - قدرتِ من، پرسشِ من - و اینکه به فعلیت منجر شود یا نه، تا حدود زیادی به من بستگی دارد: اینکه کجا عمل کنم و کجا مکث.» آنچه در تجربه انسانی روی میدهد این است: «من دریافت میکنم، من میتوانم، من اراده میکنم، من هستم.» و «من میتوانم» و «من اراده میکنم»، تجربیات لازم برای هویتند. این مسئله ما را از این موضع توجیه ناپذیر در درمان که بیمار اول حس هویت پیدا میکند و بعد عمل میکند، میرهانَد. برعکس، او هویت را حین عمل یا دست کم در امکان انجام عمل تجربه میکند.»
- «در وضعیت بیگانهوار کنونی در رسانههای ارتباط جمعی، هر شهروند معمولی یک دوجین شخصیت تلویزیونی میشناسد که هر بعداز ظهر لبخندزنان به اتاق نشیمنش میآیند، ولی خودش هرگز شناخته نمیشود. در این وضعیت از خودبیگانگی و گمنامی که تحملاش برای هر کسی دردناک است، یک انسان به راحتی میتواند خیالپردازیهایی داشته باشد که به ناهنجاری واقعی پهلو میزند. خلق و خوی فرد گمنام این است که اگر نمیتوانم بر کسی تأثیر بگذارم یا لمسش کنم، دست کم میتوانم تو را با احساسی شوکه کنم، بهوسیلهٔ جراحت و درد، شور و اندوهی را به تو تحمیل کنم؛ دست کم باید مطمئن شوم که هر دو ما چیزی احساس میکنیم و باید وادارت کنم مرا ببینی و بدانی من هم اینجا هستم! بسا کودک و نوجوانی که با رفتار ویرانگر، یک گروه را واداشته بشناسندش و با اینکه مقصر شناخته شده، دست کم مورد توجه جمع قرار گرفته است. فعالانه مورد نفرت واقع شدن تقریباً به همان اندازهٔ فعالانه مورد علاقه بودن خوب است؛ زیرا وضعیت تحملناپذیر گمنامی و تنهایی را درهم میشکند.»
- «هایدگر یک حکایت قدیمی از محبت (Care) را نقل قول میکند که گوته هم در پایان فاوست آورده است: «یک بار وقتی "محبت" از رودی عبور میکرد، تودهای گل رس دید؛ متفکرانه تکهای برداشت و شروع کرد به شکل دادن آن. همان طور که داشت به آنچه ساخته بود، فکر میکرد، به ژوپیتر برخورد. "محبت" از او خواست در مخلوقش روح بدمد و ژوپیتر با خوشحالی پذیرفت. ولی وقتی "محبت" خواست نام خویش را به آن ارزانی کند، ژوپیتر مانعش شد و خواست نام خود را بر آن نهد. همین طور که "محبت" و ژوپیتر مشغول جروبحث بودند، زمین برخاست و مدعی شد که باید نا او را بر آن مخلوق بگذارند. زیرا "محبت" با بخشی از تن او، این موجود را ساخته است. این سه از ساتورن[خدای زمان] خواستند میانشان حکمیت کند و او این تصمیم را گرفت که به نظر عادلانه می آمد: از آنجا که تو، ژوپیتر، به او روح بخشیدهای، روحش را هنگام مرگش دریافت خواهی کرد؛ و از آنجا که تو، زمین، به او جسم بخشیدهای، جسمش به تو خواهد رسید. ولی از آنجا که "محبت" پیش از همه به او شکل داده، تا زمانی که این مخلوق زنده است، به "محبت" تعلق خواهد داشت؛ و از آنجا که بحثی دربارهی نام او میان شما درگرفته، اجازه دهید او را «انسان homo» بنامیم چرا که از humus (زمین) ساخته شده است.» »