لبخند ؛ مترادف آن تبسم است.

دارای منبع

ویرایش
  • «گویند مرا چو زاد مادر// پستان به دهان ‌گرفتن آموخت// شب‌ها بر گاهواره من// بیدار نشست و خفتن آموخت// لبخند نهاد بر لب من// بر غنچه گل شکفتن آموخت// دستم بگرفت و پا به پا برد// تا شیوهٔ راه‌رفتن آموخت// یک حرف و دو حرف بر زبانم// الفاظ نهاد و گفتن آموخت// پس هستی من ز هستی اوست// تا هستم و هست دارمش دوست»

بدون منبع

ویرایش
  • «ای امیدهای دورهٔ زندگی اگر شما نبودید و به روی این حیات پر از مصیبت تبسم نمی‌کردید، بشر چگونه زنده می‌ماند؟»
  • «زندگی مانند لبخند ژوکوند است، در نظر نخست به روی بیننده تبسم می‌کند، اما اگر در او دقیق شوی می‌گرید
  • «یک قلب مهربان چشمه‌ای از شادی است که هرچیز را در اطراف خود با لبخند تر و تازه می‌کند.»

جستارهای وابسته

ویرایش