آنا گاوالدا
ژورنالیست و نویسنده فرانسوی
آنا گاوالدا (به فرانسوی: Anna Gavalda) رماننویس قرن بیستم میلادی اهل فرانسه است. از او تا کنون چندین رمان کوتاه به فارسی برگردانده شده است.
گفتاوردها
ویرایش- «در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است اما من اصلاً از کسانی که آسانترین راه را انتخاب میکندد خوشم نمیآید! تورا به خدا شاد باش و برای شاد بودن هر کاری که از دستت بر میآید انجام بده !»
- سی و پنج کیلومتری امیدواری
- «به هر حال بگویی نگویی زندگی بلوفی بیش نیست .. نه؟ میز بازی کوچک است، کارتها ناقص و آنقدر دست ضعیف آوردهای که رغبت نمیکنی بازی را تا آخر ببری..»
- گریز دلپزیر
- «آموختهام که وابسته نباید شد نه به هیچکس و نه به هیچ رابطهای! و این لعنتی، نشدنیترین کاری بود که آموختهام.»
- «تو در مورد دلتنگی واقعی چیزی نمیدانی چون این زمانی اتفاق میافتد که کسی را بیشتر از خودت دوست داشته باشی.»
من او را دوست داشتم
ویرایش- «عادت ندارم گذشتهام را مرور کنم، انگار احساس مرگ به من هجوم میآورد.»
- «چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تنِ کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟»
- «دیگران هم صدبار گفتهاند به چیز دیگری فکر کن. زندگی ادامه دارد. به دخترهایت فکر کن. حق نداری خودت را وانهی. تکانی به خودت بده. بله میدانم، خوب میدانم، اما مرا بفهمید. نمیتوانم. وانگهی زندگی، معنای زندگی کردن چیست؟ یعنی چه؟ بچه هایم؟ چه دارم به آنها هدیه کنم؟ مادری که خود لنگ میزند؟ دنیایی وارونه؟ از تمام وجود مایه میگذارم، صبحها از خواب بیدار میشوم، لباس میپوشم، به آنها لباس میپوشانم. غذا میدهم. تا شب مراقب شان هستم. آنها را میخوابانم و پیشانی شان را می بوسم. میتوانم، از عهده این کار برآیم. تا این حد را همه میتوانند. اما بیش تر از این نه. لطف و محبتی که زندگی بخش است، نه نمیتوانم. بیش از این نه.»
- «هوس سیگار کردم. ابلهانه بود سیگار نمیکشیدم. بله اما حالا دلم میخواست، زندگی همین است…ارادهٔ راسختان را در ترک سیگار تحسین میکنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم میگیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در مییابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد.»
- «شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان میگویند، فقط به خودشان: "آیا من حق اشتباه کردن دارم؟" فقط همین چند واژه … شهامت نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو … و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن… به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی… پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟ شهامت با خود رو به رو شدن. دست کم یک بار در زندگی. رو به رو با خود. تنها خود. همین…»
- «در خانه من، ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن، مانند نفس کشیدن بدیهی و ضروری است. زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتهاند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است. باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشکها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟»
- «- همیشه وارونه عمل کردهام، نه؟ همین الان هم این ساندویچ مسخره را وارونه گرفتهام؟ شلوارش پر از سس مایونز شده بود. - کلوئه؟ - بله؟ - لطفاً غذا بخور… مرا ببخش که مانند سوزان با تو حرف میزنم اما از دیروز هیچی نخوردهای… -نمیتوانم. دوباره بذله گویی را شروع کرد. - به هر حال چطور میتوانی همچین چیز مزخرفی را بخوری؟! چه کسی میتواند بخورد؟ بگو، چه کسی؟ هیچکس! سعی کردم لبخند بزنم. - خب اجازه میدهم فعلاً رژیمت را نگه داری اما امشب، تمام! امشب شام را من درست میکنم و تو مجبوری افتخار خوردنش را به من بدهی. قبول؟ -قبول. - و این؟ این غذای فضایی را چطور میخورند؟ منظورش سالاد عجیب غریبی بود که در یک ظرف پلاستیکی ریخته بودند.»
- «زندگی حتی وقتی که انکارش میکنی، حتی وقتی که نادیده اش میگیری، حتی وقتی که نمی خواهیش از تو قوی تر است از هر چیز دیگری قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتهاند دوباره زادولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکان و سوختن خانه هایشان را دیده بودند. دوباره به دنبال اتوبوسها دویدند، با دقت به به پیشبینی هواشناسی گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است. باید یک بار برای همیشه گریه کرد آنقدر که اشکها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. باید به چیز دیگری فکر کرد باید پاها را حرکت داد و چیز دیگری را از نو شروع کرد.»
- «دوست دارم با تو باشم چون هیچ وقت از با تو بودن خسته نمیشوم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی نوازشم نمیکنی، حتی وقتی در یک اتاق نیستیم باز هم خسته نمیشوم. هرگز دلزده نمیشوم. فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. میتوانی بفهمی چه میگویم؟ همه آنچه در تو میبینم و هر آنچه نمیبینم را دوست دارم. با این همه ضعفهایت را میدانم. اما احساس میکنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند. ترسهای مشترک نداریم. حتی پلیدیهای ما هم به هم میآیند! تو بیش از آنچه نشان میدهی میارزی و من برعکس. من، به نگاه تو نیازمندم تا کمی بیش تر … تا جوهر بیش تری کسب کنم؟ نمیدانم به فرانسه چطور بگویم؟ واژههای ثبات، استوار، درست است؟ وقتی آدم میخواهد بگوید که احساس رضایتمندی درونی میکند چه میگوید؟»
- «آدمهای زیادی را دیدهام که رنج کمی میکشند. فقط یک ذره، اما همان رنج اندک هم برای تباه کردن زندگی شان کافی است. می دانی … من در این سن و سال زیاد از این چیزها میبینم … آدمهایی که هنوز با هم اند، چون چسبیدهاند به این زندگی بی حاصل، به این زندگی حقیر بی آب و رنگ، به این مصالحهها و تضادها … و همهاش برای این که برسند به این جایی که من رسیدهام…»
- «آفرین به ما، چون همه چیز را خاک کردهایم، دوستانمان را، رویاهایمان را، عشق هایمان را، و حالا نوبت خودمان رسیده است! دست مریزاد رفقا…»
- «به ما میگویند: به سلامت از مهلکه گذ شتیم، به سلامت گذ شتیم! اما خدایا، به چه قیمتی؟ به چه قیمتی؟! افسوسها، پشیمانیها، جداییها، و سازشهایی هست که زخمشان هیچ وقت التیام نمییابد، هیچ وقت درست نمیشود، هیچ وقت، میفهمی، حتی آن دنیا. حتی وقتی نوه و نتیجههایتان دور شما نشستهاند تا عکس دسته جمعی بگیرند، حتی وقتی جلو تلویزیون نشستهاید و مسابقهای تلویزیونی را تماشا میکنید و بی درنگ جواب سؤالها را میدهید.»[۱]
گریز دلپذیر
ویرایش- «دفعه آینده، به وضع خودم سرو سامانی میدهم میدانی … حتماً. کسی را برای خودم پیدا میکنم. یک پسر خوب. یک پسر سفید پوست. پسری بی همتا. کسی که گواهی نامه رانندگی و تویوتا داشته باشد. اینطوری دیگر شنبه صبحها برای رفتن به خارج از شهر مزاحم تو نخواهم شد. به شوشوی چند رسانهای میگویم: شوشو جان! مرا به عروسی پسرخالهام میبری؟ با اتوموبیل زیبایت که جی پی اس دارد و حتی کرس و دم-تم را هم رهیابی میکند؟ و جانمی جان! همه چیز روبراه خواهد شد. چرا مثل احمقها میخندی؟ فکر میکنی به اندازه کافی یز و زرنگ نیستم که مثل بقیه بتوانم پسرکی مهربان و شیرین و خودشیرین و تودل برو تور بزنم؟ … کسی که هرگز خودش را نگیرد، وقتی به فکر مقایسه قیمت مجلهها و کاتالوگهای مصالح و لوازم خانگی هستم، با مهربانی بگوید: عزیزم چرا نگرانی؟ از هر فروشگاهی دوست داری، خرید کن، نگران قیمت نباش، تفاوت قیمتها واقعاً ناچیز است، ارزش این که فکرت را مشغول کنی ندارد … همیشه از در پارکینگ رفت و آمد میکنیم تا ورودی خانه کثیف نشود. کفشهامان را زیر راه پله میگذاریم تا پلکان کثیف نشود. همیشه با همسایههایی که خوش رفتار هستند دوست میشویم، یک باربی کیوی درست و حسابی خواهیم داشت چون برای بچهها خوب است، چون همانطور که زن برادرم میگوید نقشه ساختمان خانه، بدون باربی کیو نقشه قابل اعتمادی نیست و … وای خوشبختی. تصورش هم بسیار نفرتانگیز بود. خوابم برد.»[۲]
- «احساس هر دو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است. با این همه بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او از سایه خود میترسد، من سوار سایهام میشوم. او چهاربیتیها و قصیدهها را کپی میکند، من از اینترنت نمونه موسیقیها را دانلود میکنم. او شیفته نمایشگاههای نقاشی است، من نمایشگاههای عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در دل دارد نمیگوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او نمیداند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمیتوانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم…»