کلاه کلمنتیس

مجموعه‌ای از میلان کوندرا نویسنده چک - فرانسوی

کلاه کلمنتیس مجموعه‌ای از میلان کوندرا نویسنده چک - فرانسوی است.

گفتاوردها

ویرایش
  • «در فوریه ۱۹۴۸، کلمنت گوتوالد، رهبر کمونیست، در پراگ بر مهتابی قصری باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار مردمی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظه ای حساس در تاریخ قوم چک بود – از آن لحظات سرنوشت ساز که یکی دو بار در هر هزار سال پیش می‌آید… خش تبلیغات حزب صدها هزار نسخه از عکس آن مهتابی را چاپ کرد. گوتوالد با کلاه خزی بر سر، و رفقا در کنار، با ملت سخن می‌گوید. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. به زودی در سراسر کشور، هر بچه ای از طریق کتاب‌های مدرسه، دیوار کوبها و نمایشگاه‌ها، با آن عکس تاریخی آشنا شد. چهار سال بعد کلمنتیس به خیانت متهم و به دار آویخته شد. بخش تبلیغات بیدرنگ او را از تاریخ محو کرد، و البته چهره او را هم از همه عکس‌ها درآورد. از آن تاریخ تاکنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده‌است. آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده می‌شود. تنها چیزی که از کلمنتیس باقی مانده، کلاه اوست که همچنان بر سر گوتوالد مانده‌است.»[۱]
  • «سال ۱۹۷۱ است، و میرک می‌گوید که مقاومت انسان در برابر قدرت، مقاومت حافظه است در برابر فراموشی.»
  • «در زبان سیاسی آن زمان کلمه «روشنفکر» یک فحش بود و در تعریف کسی به‌کار می‌رفت که در برابر زندگی گیج و از مردم بریده باشد. برچسبی بود که توسط کمونیست‌ها به‌همه کمونیست‌هایی که به‌دار کشیده می‌شدند الصاق می‌شد. در تضاد با شهروندانی که پایشان محکم به‌زمین چسبیده بود، فرض بر این بود که روشنفکران در هوا شناورند؛ بنابراین، کیفر مناسب‌شان این بود که زمین برای همیشه از زیر پایشان کشیده شود و در هوا آویخته بمانند.»
  • «کشتار خونین بنگلادش، به سرعت، خاطره هجوم روسیه به چکسلواکی را فرو پوشاند، قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد، جنگ صحرای سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند، حمام خون کامبوج خاطره سینا را فرو شست، و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند.»
  • «در دوران‌های گذشته، هنگامی که تاریخ هنوز به‌کندی حرکت می‌کرد، وقایع تاریخی انگشت‌شماری که اتفاق می‌افتاد به‌راحتی در یادها می‌ماند و زمینه آشنایی را ایجاد می‌کرد که بر آن صحنه‌های هیجان‌انگیز ماجراهای فردی بشری بازی می‌شد. امروزه، تاریخ به‌شتاب می‌گذرد. یک واقعه سیاسی فقط برای یک روز خبر داغ است، و روز بعد فراموش می‌شود تا باز یک روز صبح آغشته به‌شبنم تازگی دوباره پدیدار شود. برای داستانگو، تاریخ دیگر پرده آویخته‌ای نیست بلکه صحنه گردانی است از ماجراهای شگفت، که نمایش، بر زمینه ابتذال آشنا و متعارف زندگیهای فردی بازی می‌شود.»
  • «وقایع تاریخی بدون هیچ تنوعی یکدیگر را تقلید می‌کنند.»
  • «میرک تاریخ را درست به‌شیوه حزب کمونیست، به‌شیوه همه احزاب سیاسی، به‌شیوه همه ملل، به‌شیوه همه مردمان بازنویسی کرد. مردم با سر و صدای زیاد می‌گویند که می‌خواهند آینده بهتری بسازند، اما این درست نیست. آینده چیزی جز خلئی بی‌اعتنا نیست که نظر هیچ‌کس را جلب نمی‌کند، در حالی که گذشته سرشار از زندگی است و محتوای آن ما را برمی‌انگیزد، به‌خشم می‌آورد، به ما اهانت می‌کند، و ناچارمان می‌کند که آن را نابود کنیم یا از نو رنگش بزنیم. مردم می‌جنگند تا به‌تاریک‌خانه‌هایی راه یابند که عکس‌ها در آنها دستکاری می‌شوند و تاریخ مردان و ملل بازنویسی می‌شود.»
  • «قانون اساسی آزادی بیان را تضمین می‌کرد، اما قانون هر عملی را که خلاف مصالح ملک تلقی می‌شد کیفر می‌داد. هیچ‌کس نمی‌دانست چه وقت ممکن است دولت فریاد بردارد که این یا آن گفته خلاف مصالح بوده‌است.»
  • «در تاریخ معاصر دوره‌هایی هست که در آنها زندگی به رمان‌های کافکا شباهت پیدا می‌کند.»
  • «به محض آنکه کارل کوسیکِ فیلسوف به داشتن فعالیت‌های ضدانقلابی متهم و از دانشگاه چارلز اخراج شد، گروه گروه از زنان جوان هوادارش آپارتمان کوچک او را در میدان قصر در میان گرفتند. کوسیک (که دوستانش او را پروفسور ک.ک. می‌خوانند) هیچ‌گاه مردی زن‌پسند یا زنباره نبود؛ و این تغییز فاحش در زندگی جنسی‌اش، پس از هجوم روس‌ها، مرا واداشت تا از آرایشگری که دلباختهٔ او بود در این مورد پرس و جو کنم. زن با لحنی نیمه‌شوخی و نیمه‌جدّی به من گفت: «همه متهمان جذّابند.» این اشاره‌ای آگاهانه به لنی در رمان محاکمه است که همان کلمات را برای توضیح توجه جنسی خود به مشتریان کارفرمایش، وکیل دعاوی هولد، به کار می‌برد. ماکس برود همین تکه را برای تأکید بر تعبیر مذهبی از آثار کافکا نقل می‌کند که زیباتر می‌شود چون کم‌کم جرم خود را می‌فهمد؛ ندامت به او زیبایی می‌دهد. اگر این نظریه را با آرایشگر در میان می‌گذاشتم به خنده می‌افتاد. «پروفسور ک.ک.» بدون کوچکترین ندامتی زیبا بود.»
  • «در دنیای کافکایی، پرونده نقش مثال افلاطونی را دارد. نمایندهٔ هویت واقعی است، حال آن که وجود جسمانی انسان تنها سایه ای است بر پرده پندار. مساح ک و یوزف ک در واقع تنها سایه‌هایی از پرونده‌های خود هستند و حتی کمترند: سایه‌هایی خطایی در پرونده اند، سایه‌هایی که حتی به عنوان سایه هم حق وجود ندارند.»
  • «در تاریخ جدید گرایش‌هایی هست که دنیای کافکایی را در ابعاد وسیعتر جامعه ایجاد می‌کند: تمرکز روزافزون قدرت، که هر روز اشتهای آن برای خود خداسازی بیشتر می‌شود؛ دیوانسالار شدن فعالیت اجتماعی، تبدیل همه نهادها به هزار توی بی پایان؛ که نتیجهٔ آن عاری ساختن بیشتر فرد از انسانیت است.»
  • «تاریخ در مورد ما به ناحق قضاوت خواهد کرد، چرا فکر کنیم که منصفانه قضاوت می‌کند؟ قضاوت تاریخ حتماً ظالمانه است، شاید حتی احمقانه. گفتن این حرف که تاریخ در مورد ما قضاوت خواهد کرد – که حرفی معمولی است، همه آن را می‌گویند- به این مفهوم است که ما تاریخ را ناگزیر عقلانی می‌دانیم – با حقِ قضاوت، با حق بیان حقیقت. این تصوری است که در میان ملل بزرگ می‌یابیم که، چون سازنده تاریخند، همیشه آن را بخرد و مثبت می‌انگارند. امااگر متعلق به کشوری کوچک باشید، تاریخ را نمی‌سازید، اسباب دست تاریخید. تاریخ چیزی دشمن خوست، چیزی که در برابر آن باید از خود دفاع کنید، بیدرنگ احساس می‌کنید تاریخ ستمگر است، حتی احمق است و نمی‌توانید آن را جدی بگیرید. طنز خاص ما بدین سبب است: طنزی که قادر است تاریخ را نابهنجار بداند.»
  • «... سرود ملی را در نظر بگیرید. سرود ملی چک با سؤالی ساده آغاز می‌شود: " سرزمین مادریام کجاست؟ " تصور ما از سرزمین مادری به صورت یک سؤال است به صورت تزلزلی ابدی. یا سرود ملی لهستان را در نظر بگیرید، که با این کلمات آغاز می‌شود: " لهستان هنوز … " و حال آنکه با سرود ملی اتحاد شوروی مقایسه کنید: " روسیهٔ بزرگ برای همیشه به اتحاد تجزیه‌ناپذیر سه جمهوری پیوسته‌است" یا با سرود ملی انگلستان :" پیروز، شاد و بشکو." اینها کلمات سرود ملی کشوری بزرگ است – شکوه، بشکو، پیروزی، بزرگی، افتخار، جاودانگی – بله جاودانگی، زیرا ملل بزرگ خود را مرگ ناپذیر می‌دانند، می‌بینید، اگر انگلیسی باشید، هرگز در مورد مرگ ناپذیری ملت خود تردید نمی‌کنید، چون شما انگلیسی هستید. هیچ‌گاه انگلیسی بودن شما مورد سؤال قرار نمی‌گیرد، ممکن است در مورد سیاست‌های انگلستان تردید داشته باشید اما در مورد بقای آن تردیدی ندارید.»

جستارهای وابسته

ویرایش

منابع

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. میلان کوندرا، کلاه کلمنتیس، ترجمهٔ احمد میر علائی، نشر باغ نو، ۱۳۸۷.