والس خداحافظی
رمانی از میلان کوندرا
والس خداحافظی یا مهمانی خداحافظی (چکی: Valčík na rozloučenou) نام یکی از رمانهای میلان کوندرا است که به زبان چکی در سال ۱۹۷۲ منتشر شد و در سال ۱۹۷۶ ترجمه فرانسوی این رمان به چاپ رسید.
گفتاوردها
ویرایش- «یاکوب میدانست که همه انسانها در نهان آرزوی مرگ کسی را دارند و فقط دو چیز مانع از متحقق کردن آرزویشان میشود: ترس از مجازات و دردسرهای عینی و واقعی ناشی از ارتکاب قتل.»[۱]
- «این دیدار بیش از همه چیز فقط یک پیام بود، و نه بیشتر. یاکوب تا دو ساعت دیگر میرفت و این موجود زیبا را برای همیشه از دست میداد. این زن خودش را فقط به عنوان محرومیت به او نشان داد؛ زن را فقط به این دلیل دیده بود که پی ببرد هرگز نمیتواند متعلق به او باشد. او را به مثابه مظهر هر آنچه داشت با عزیمتش از دست میداد، ملاقات کرده بود.»
- «ناگهان به فکرش رسید که میتواند همه چیز را به او بگوید، زیرا تا چند ساعت دیگر میرفت و حرفهایش نه برای خودش و نه برای او، هیچ گونه عواقبی نمیتوانست دربرداشته باشد. این آزادی ناگهان کشف شده گیجش کرد.»
- «به طور تفننی به سیاست پرداخته بود و این تقریباً به قیمت زندگی اش تمام شده بود. همیشه فکر کرده بود که به ضربان قلب کشورش گوش میدهد. اما واقعاً چه چیزی را شنیده بود؟ نبض یک ملت را؟ ولی شاید آن فقط یک ساعت شماطه دار قدیمی، ساعتی کند و قدیمی بود که زمان غلطی را نشان میداد. آیا تمام آن مبارزههای سیاسی چیزی جز تصور باطلی بود که توجه او را از چیزهای واقعاً مهم زندگی منحرف کرده بود؟»
- «مادری نفرین است، قیدی ظالمانه تر از قید میان مادر و فرزند وجود ندارد؛ و به علاوه باید فکر کنم که بچهام را وارد چگونه دنیائی میکنم. او به یک چشم بهم زدن به مدرسه خواهد رفت وکلهاش پر از دروغهای محض و چرندیاتی خواهد شد که در تمام عمر سعی کردهام با آنها مبارزه کنم. آیا باید ناظر تدریجی فرزندم به یک ابله همرنگ جماعت بشوم؟ یا باید میراث عقلی خود را به او بدهم و در مقابل، ناظر خوردگی روز افزونش در رؤیائی با همان تضادهای قدیمی باشم؟ و البته باید به فکر خودم هم باشم. در این مملکت والدین را به خاطر نافرمانی فرزندانشان و بچهها را به خاطر خلافکاری والدینشان مجازات میکنند…»
- «بی اعتنایی به زن کفر کبیر و بیاحترامی عظیمی به مخلوقات خداوند است.»
- «هیچکس این را درک نمیکند و از همه کمتر زنم، او فکر میکند که نشانه استوار عشق مرد بیعلاقگی او نسبت به زنهای دیگر است؛ ولی این حرف بی ربطی است. چیزی همیشه مرا به سمت زن دیگری میکشد، اما به محض اینکه تصاحبش میکنم نوعی نیرو که خاصیت فنری دارد دوباره به طرف کامیلا پرتابم میکند. بعضی وقتها احساس میکنم که فقط به خاطر پیوند دوباره، آن پرواز شگفتانگیز بازگشت (سرشار از محبت، اشتیاق، افتادگی) به سوی همسرم که با هر بیوفایی تازه بیشتر دوستش میدارم، است که دنبال زنهای دیگری میافتم.»
- «عزیزم من آرزوی تشکیل خانواده را ندارم. آرزوی عشق را دارم. عشق من تویی، و بچه هر عشقی را به خانواده تبدیل میکند. به ملال. نگرانیها. اجبار. معشوقه به مادری عادی تبدیل میشود. نمیتوانم تو را به عنوان مادر ببینم. تو عزیز من هستی، و نمیخواهم تو را با کس دیگری شریک باشم. حتی با بچه.»
- «از حاملگیش به عنوان رویدادی بزرگ در زندگیش و به مثابه فرصتی که دیگر به این زودیها دوباره فرا نمیرسید آگاه بود. احساس پیاده ای را داشت که به انتهای صفحه شطرنج رسیده و به وزیر تبدیل شده باشد. طعم قدرت جدید و نامنتظرش را چشید. دید که تلفنش باعث به حرکت درآمدن انواع و اقسام رویدادها شدهاست: نوازنده ترومپت مشهور خانه اش را ترک کرد تا با عجله به سوی او بیاید، با اتومبیل قشنگش او را همراه خود به اینجا و آنجا ببرد، با او عشقبازی کند. آشکار، میان حاملگیش و این قدرت ناگهانی رابطه ای وجود داشت، و ممکن بود صرف نظر کردن از این یک به معنای محروم شدن از آن یکی باشد.»
- «هر بار که از برج رصد خانه صعود میکردیم، کهوهتا سعی میکرد مرا به ازدواج ترغیب کند، و من همیشه بالای برج که میرسیدم آنقدر درب و داغان میشدم که احساس پیری و خستگی میکردم و آمادگی ازدواج را پیدا میکردم. اما همیشه میتوانستم بموقع خودم را کنترل کنم. هنگام پایین آمدن از برج دوباره تمام توش و توانم بازمیگشت و از مجرد ماندنم بسیار خشنود بودم. هر چند، یک روز یکشنبه نحس، کهوهتا مرا از یک مسیر انحرافی بالا برد و صعود آنقدر دشوار بود که حتی پیش از این که به قله برسیم نفس زنان بله را دادم.»
- «از خودم میپرسیدم که آیا مردم درست همان کاری را با او نکردمد که او با دیگران کرده بود؟ هر چه باشد آنهایی که او را پای چوبه دار کشاندند درست مثل خودش بودند: همان اعتقادها را داشتند، همان متعصبها بودند. آنها معتقد بودند که هر عقیده مخالف – هر قدر هم جزئی و بیاهمیت – تهدید مهلکی برای انقلاب است. آنها به طرزی بیمار گونه بدگمان بودند. آنها به نام اصول جزمی مقدسی که خود او به آنها اقرار داشت باعث مرگش شدند. پس چرا اینقدر مطمئنی که او عیناً همان کار را با دیگران نکرده بودهاست؟»
- «کلیما خم شد و روزنا را بوسید. دهانی پاکیزه، جوان و زیبا بود با دندانهایی خوب مسواک زده. همه چیزش دلپذیر بود، اما درست به همین دلیل آن را در میان ابری از هوس دید و چیزی از شکل واقعی آن نفهمید. اما دهانی که هیچ جاذبهای برایش نداشت دهان واقعی بود، حفرهای پرکار که یک عالم خمیر نان پخته، سیب زمینی و سوپ از آن رد میشد. دهانی با دندانهایی کرم خورده و بزاقی که نه سُکر آور، بلکه به یک قلنبه تف میمانست!»
- «اینجا مردم قدر صبح را نمیدانند، با بیدار باش زنگ ساعت که همچون تیشه ای خوابشان را قطع میکند به طرز خشنی از خواب برمیخیزند و بلافاصله خود را به دست تعجیلی شوم میسپارند، میتوانی به من بگویی روزی که با چنین عمل خشنی شروع شود چگونه روزی خواهد بود؟ باور کن همین صبح هاست که خلق و خوی آدم را تعیین میکند.»[۲]
گفتگوها
ویرایش- بارتلف که معلوم بود توجه زیادی به معلومات اسکرتا دربارهٔ زنها ندارد پرسید «آیا اعتقاد دارد که رفتار موبورها با رفتار سبزه روها تفاوت دارد»؟
- دکتر اسکرتا جواب داد البته روشن و تیره – اینها دو قطب خصوصیات انسانی هستند. موی تیره قدرت جسمی، شهامت، صراحت و ابتکار عمل را بیان میکند، در حالی که موی بور سمبل زنانگی، ملایمت و انفعال است. زن مو طلایی واقعاً دو برابر، زنتر است. به همین دلیل است که شاهزاده خانم باید مو طلایی باشد و به همین دلیل است که زنها – برای آن که تا حد امکان زن باشند.
- – موهایشان را بور میکنند ولی هرگز سیاه نمیکنند.