سبکی تحملناپذیر هستی
رمانی از میلان کوندرا
سبکی تحملناپذیر هستی یا بار هستی رمانی از میلان کوندرا رماننویس چک - فرانسوی است.
گفتاوردها
ویرایش- «استعاره چیز خطرناکی است. با استعاره نمیشود شوخی کرد. عشق از یک استعاره آفریده تواند شد.»[۱]
- «وقتی فردی قوی آن قدر ضعیف میشود که به فرد ضعیف بی حرمتی میکند، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.»
- «سنگینترین بار ما را درهم میشکند، به زیر خود خم میکند و بر روی زمین میفشارد. پس سنگینترین بار در عین حال نشانه شدیدترین فعالیت زتدگی هم هست. بار هرچه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است.»
- «زندگی فقط یک بار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمیز دهیم زیرا ما در هر موضوعی فقط میتوانیم یک بار تصمیم بگیریم. زندگی دوباره، سه باره چهارباره به ما عطا نمیشود که این را برای ما امکانپذیر سازد تا تصمیمهای مختلف خود را مقایسه کنیم.»
- «عشق به یک امپراتوری شبیه است، اگر اندیشه ای که بر اساس آن به وجود آمده از میان برود، خود عشق نیز از میان خواهد رفت.»
- «بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیندازیم، یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانیتر سازیم؟ آیا پاسخی برای این پرسشها وجود دارد؟»
- «چیزی را که نتیجه یک انتخاب نیست نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد.»
- «کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچکونه رضایت خاطری از آن نداشت.»
- «میانِ همهٔ عشّاق خیلی زود قواعدی برای بازیاشان برقرار میشود که به آن آگاهی ندارند و همچون قانون باید محترم شمرده شود.»
- «بازگشت ابدی، اندیشه ای اسرارآمیز است و نیچه با این اندیشه بسیاری از فیلسوفان را متحیر ساختهاست: باید تصور کرد که یک روز همه چیز، همانطور که از پیش بوده، تکرار میشود و این تکرار همچنان تا بینهایت ادامه خواهد یافت! معنای این اسطوره نامعقول چیست؟»
- «خلاف اسطوره بازگشت ابدی این است: زندگی که به یکباره و برای همیشه تمام میشود و باز نخواهد گشت، شباهت به سایه دارد، فاقد وزن است و از هم اکنون آن را باید پایان یافته دانست و هر چند موحش، هر چند زیبا، و هر چند باشکوه باشد، این زیبایی، این دهشت و شکوه هیچ معنایی ندارد. اینها در خور اعتنا نیست، همانطور که جنگ میان دو سرزمین آفریقایی در قرن چهاردهم هیچ چیز را در دنیا تغییر ندادهاست، هر چند در این جنگ سی هزار سیاهپوست با رنج و مصیبت وصف ناپذیری هلاک شده باشند.»
- «اندیشه بازگشت ابدی دورنمایی را نشان میدهد که در آن هر چیز آنطور که میشناسیم به نظر نمیآید و همه چیز بدون کیفیت ناپایدارش ظاهر میشود. این کیفیت ناپایدار ما را از دادن هر حکمی بازمیدارد. آیا میتوانیم آنچه را گذراست محکوم کنیم؟ ابرهای سوخته غروب آفتاب بر همه چیز حتی گیوتین افسونی غمانگیز میتاباند.»
- «وفا از والاترین پارسایی هاست، وفا به زندگی ما وحدت میبخشد و بدون آن زندگی ما بصورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده میشود.»
- «ترزا بخوبی میداند که لحظهٔ پدیدار شدن عشق به چنین صحنه ای شباهت دارد: زن در برابر صدایی که روح هراسانش را بسوی خود میخواند، سرسختی نمیکند. مرد در برابر زنی که روحش متوجه صدای اوست، از مقاومت بازمیایستد.»
- «به یاد افسانه مشهور «ضیافت افلاطون» افتاد: در زمانهای خیلی پیش جنسیت زن و مرد در انسانها یک جور و با هم بود تا اینکه مشیت خداوند بر آن قرار گرفت که آنان را به دو نیمهٔ متفاوت از یکدیگر جدا کند از ان زمان افراد بشر در جهان سرگردانند و در جستجوی یکدیگرند. عشق در واقع آنگونه اشتیاق و تمایلی است، که ما به آن نیمهٔ از دست رفتهٔ خویشتن داریم.»
- «ما هرگز نمیتوانیم با قاطعیت بگوییم که روابط ما با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما، از فقدان عشق ما، از لطف و مهربانی ما، و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه میگیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تأثیر میپذیرد.»
- «از اینها گذشته، چرا باید این کودک را بیشتر از کودک دیگری دوست بدارد؟ آنها، جز به سبب بی احتیاطی در یک شب، هیچ بستگی با یک دیگر نداشتند. با وسواس پول را خواهد داد، اما نباید _ به اسم احساسات پدرانه _ از او بخواهند که برای نگاه داشتن پسرش زد و خورد کند.»
- «به او فکر مکن! به او فکر مکن! به خود میگفت: از همدردی بیمار شدهام و به همین دلیل خوب شد که رفت و چه بهتر که او را هرگز باز نبینم. این ترزا نیست که باید از دستش خود را آزاد کنم، بلکه از احساس همدردی است که باید رها شوم، مرضی که در گذشته نداشتم و او آن را به من تلقیح کرد!»
- «هر دانش آموز برای اثبات درستی یک فرضیهٔ علمی فیزیکی، میتواند دست به آزمایش زند، اما بشر _ چون که فقط یک بار زندگی میکند_ هیچ امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از طریق تجربهٔ شخصی خویش ندارد، به طوری که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات کار درست یا نادرستی بودهاست.»
- «آیا یک رویداد هرچه بیشتر اتفاقی باشد، مهمتر و پر معناتر نیست؟»
- «به نظرش عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شدهاست، به اندازهٔ افتخار به زن بودن ابلهانه است.»
- «سابینا میخواست به آنها بگوید که: کمونیسم، فاشیسم، هر گونه اشغال و هرگونه تجاوز و تهاجم یک عیب و نقص اساسی و جهانی را پنهان میکند، به نظر او صفوف مردمی که راه پیمایی میکنند و مشتها را گره کرده و متفقاً یک صدا فریاد میزنند، تجسم این عیب و نقص است. اما میدانست که نمیتواند آن را برایشان توضیح دهد. خجالت کشید و ترجیح داد موضوع را عوض کند.»
- «به نظر سابینا در حقیقت زیستن _ به خود و به دیگران دروغ نگفتن _ تنها در صورتی امکانپذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه نا خواه خود را با آن چشمان نظاره گر، تطبیق میدهیم، و دیگر هیچیک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است.»
- «آه چقدر وحشتناک است! ما پیشاپیش مرگ کسانی را که دوست میداریم، مجسم میکنیم!»
- «هیچ بشری نمیتواند عطیه عشق ناب را به دیگری تقدیم کند.
- «آزمون حقیقی اخلاق بشریت چگونگی روابط انسان با حیوانات است، بخصوص حیواناتی که در اختیار و تسلط او هستند.
- «حقیقی انسان فقط در مورد موجوداتی آشکار میشود که هیچ نیرویی را به نمایش نمیگذارند
- «مجازات کسانی که نمیدانند چه میکنند، نشانه توحش است.
- «تختخواب مشترک از ارکان نماد ازدواج است و همه میدانند که به ترکیب نمادها نباید دست زد.
- «کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست.»
- «دوست داشتن، چشم پوشی از قدرت است.»
- «فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است.»
- «آیا مرا دوست دارد؟ آیا کسی را بیش از من دوست داشتهاست؟ آیا کدام یک، یکدیگر را بیشتر دوست داریم؟»
- «آیا تمام این پرسشهایی که عشق را میآزماید، آن را ارزیابی میکند و میشکافد، عشق را در نطفه خفه نمیکند؟»
- «اگر ما شایستگی برای دوست داشتن نداریم، شاید بخاطر آن است که خواهانیم تا دوستمان بدارند، یعنی از دیگری چیزی (عشق) را انتظار داریم، به جای آن که بدون ادعا و توقع به سویش برویم و تنها خواستار حضورش باشیم.»
- «ما اغلب برای از یاد بردن درد و رنج خویش به آینده پناه میبریم.»
- «در پهنهٔ زمان خطی تصور میکنیم که فراسوی آن خط درد و رنج ما پایان خواهد یافت.»
- «اما ترزا این خط را در پیش روی خود نمیدید و تنها یا اندیشهٔ گذشته میتوانست خود را دلداری دهد.»
- «آن کس که خود را در اختیار دیگری میگذارد باید پیشاپیش _ همچون سربازی که تسلیم میشود _ سلاحهای خود را به دور اندازد و در حالی که خود را بی دفاع میبیند، در انتظار خوردن ضربه باشد.»
- «ما یک روز تصمیمی میگیریم (حتی نمیدانیم چگونه این تصمیم را گرفتهایم) و این تصمیم به خودی خود پابرجا میماند و هر سال که میگذرد، تغییر دادن آن باز هم مشکلتر میشود.»
- «از کودکی همیشه پرسشهای یکسان به ذهن ترزا خطور میکند. زیرا پرسش واقعاً با اهمیت را فقط یک کودک میتواند طرح کند. در واقع همیشه سادهترین پرسشها با اهمیتترین پرسش هاست و پاسخی برای آنها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمیتوان رفت. به عبارت دیگر؛ پرسشهایی که نمیتوان به آنها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیتهای امکانات بشری را نشان میدهد و مرزهای هستی ما را تعیین میکند.»
- «فقط اتفاق است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه برحسب ضرورت روی میدهد، آنچه که انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است.»
- «تنها اتفاق، سخنگو است و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند.»
- «توما از رستوران خارج شد و آکنده از اندوهی بیش از پیش مطبوع، برای گردش به خیابان رفت. هفت سال با ترزا زندگی کرده بود و اکنون میدید که این سالها در خاطره، زیباتر از لحظههای واقعی زندگی مشترکشان است.»
- «نخستین خیانت جبران ناپذیر است و از طریق واکنش زنجیره ای خیانتهای دیگر را برمیانگیزد که هر کدام از آنها ما را بیش از پیش از خیانت پیشین دور میکند.»
- «چگونه قابل قبول است که همان دادستان مدعی درستی و پاکی خود شود و با شدت و حدت بگوید «وجدان من پاک است، من نمیدانستم، من اعتقاد داشتم!»
- «توما تحمل این لبخندها را نداشت. او فکر میکرد همه جا، حتی در خیابان، این لبخند را بر چهرهٔ افراد ناشناس میبیند. خواب از چشمانش دور شده بود. آیا این افراد برایش آن قدر مهم بودند؟ ابداً، او هیچ نظر خوبی نسبت به آنان نداشت، از نگاهشان ناراحت میشد و حرص میخورد. این وضع به شدت نامعقول بود. چه طور کسی که دیگران را بیارزش میپنداشت، این همه برای نظر آنان اهمیت قائل بود.»
- «... دکارت انسان را «ارباب و مالک طبیعت» میداند و رک و راست حق داشتن روح را از جانوران سلب میکند. دکارت میگوید: «انسان مالک و ارباب است، در حالی که حیوان فقط یک ماشین خودکار است، یک ماشین جاندار است. وقتی جانوری ناله میکند، نشانهٔ شکوه و زاری نیست، بلکه سر و صدای ابزار ماشینی است که خوب کار نمیکند. وقتی چرخ یک گاری به صدا در میآید، بدین معنا نیست که گاری درد میکشد، بلکه روغن به آن زده نشدهاست. ناله و زاری جانوران را نیز باید بدین گونه تعبیر کرد و گریه و زاری برای سگی که در آزمایشگاه قطعه قطعه میشود، بیهوده است.»
- «نیچه از هتلی در شهر «تورینو» بیرون میآید و مشاهده میکند که یک درشکهچی با ضربههای شلاق اسبش را میزند. نیچه به اسب نزدیک میشود و جلو چشمان درشکهچی، سر و یال اسب در آغوش میگیرد و با صدای بلند میگرید. این واقعه در سال ۱۸۸۹ روی داد، زمانی که نیچه هم از آدمیان دور شده بود. به عبارت دیگر، دقیقاً همان موقع نیز بیماری روانی او بروز کرد. اما به عقیدهٔ من همینجاست که باید مفهوم عمیق حرکت او را دریابیم. نیچه آمدهاست تا از اسب برای دکارت طلب مغفرت کند. جنون او (بنابراین جدایی او از بشریت) در لحظه ای بروز کرد که سر و یال اسب را در آغوش گرفت و به زاری گریست.»
- «چرا برای ترزا کلمهٔ عشق پاک و ناب، این همه اهمیت داشت؟ ما که با اساطیر عهد عتیق بزرگ شدهایم، میتوانیم بگوییم که عشق پاک و ناب خیال و تصوری است که همچون خاطره ای از بهشت در ذهن ما ماندهاست. زندگی در بهشت به دویدن در خط مستقیم و رفتن به سوی ناشناخته ای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت دایره وار میان چیزهایی شناخته شده جریان مییابد و یکنواختی آن کسل کننده و ملالانگیز نخواهد بود، بلکه مایهٔ خوشبختی است.»
- «چندی پیش من در وضعی قرار گرفتم که به نظرم باور نکردنی میرسید. کتابی دربارهٔ هیتلر را ورق میزدم و در برابر بعضی از عکسهای آن دچار هیجان میشدم، زیرا این عکسها دوران کودکیم را که زمان جنگ سپری شده بود به خاطرم میآورد. چندین نفر از اعضای خانواده ام جان خود را در اردوگاههای کار اجباری نازیها از دست داده بودند، ولی مرگ آنان در رابطه با عکس هیتلر چه مفهومی داشت؟ عکسی که زمانی تمام شده از زندگیم را به خاطرم میآورد. زمانی که باز نخواهد گشت؟ این آشتی با هیتلر تباهی عمیق اخلاق را در دنیایی که اساساً بر عدم بازگشت بنا شدهاست، آشکار میکند، زیرا در این دنیا همه چیز از قبل بخشوده شده و همه چیز در آن به طرز وقیحانه ای مجاز است.»
- «چقدر عذاب ابدی و شرایط ممتاز فردی یعنی خوشبختی و بد بختی تبدیل پذیر هست وچقدر دو قطب هستی انسان بهم نزدیک.»
- «در جامعهٔ دیکتاتوری توما مدام بین انتخاب بین درست و غلط در تردید است. از یک سو با عملی که میداند درست است جان خود را به خطر میاندازد و از سوی دیگر با سکوت در برابر استبداد آرمانهایش را میبازد: «بنابراین چه باید میکرد؟ میبایست بیانیه را امضا میکرد یا نه؟ میتوان پرسش را اینگونه نیز مطرح کرد که بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود را جلو بیندازیم یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانی سازیم؟»
- «عشق همیشه تنها راه حل درست برای ادامه زندگی اجتماعی دلخواه نیست بلکه گاهی باعث نقطه مقابل آن میشود. عشق امروزه به معنی اشتیاق به تسلیم شدن در برابر معشوق جلوه میکند از همین رو کسی که خود را دراختیار دیگری قرار میدهد یا به تعبیری تسلیم میشود باید پیشاپیش منتظر ضربههای مداوم معشوق باشد؛ بنابراین میتوانم بگویم عشق را از زاویه ای میشود به انتظار تعبیر کرد انتظار ضربه ای که هر لحظه ممکن است به ما اصابت کند. ضربهها هر چه سنگین تر باشند زندگی ما به دیگران نزدیکتر، معیشتمان واقعی تر و حیاتمان حقیقی تر است در عوض فقدان آن ضربهها باعث میشود انسان همچون بالن از هوا پر شود سبک و سبکتر گردد به پرواز درآید و از انسانها و زمینیان دور شود به انسانی غیر واقعی تبدیل شده و آزادانه به حرکت میپردازد و از همه مهمتر این که زندگی انسان بی معنا و پوچ میشود این نوع زندگی بسیار تلخ و غیرقابل تحمل است.»
- «توما خود را سخت سرزنش میکرد، اما سر انجام دریافت که شک و تردید امری کاملاً طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یکبار بیش نیست و نمیتوان آنرا با زندگیهای گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود. هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکانپذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی میتوان قائل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک طرح شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.»
- «سهیم شدن در خواب کفران نعمت عشق بود.»
- «همه ما میخواهیم در وجود قدرتمند، یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف، یک قربانی بی گناه را بجوییم.»
- «زندگی روزانهٔ ما پر از اتفاقات و دقیق تر، برخوردهای تصادفی میان افراد و رویدادهاست. ما این رویدادها را تصادف مینامیم. تصادف زمانی اتفاق میافتد که دو رویداد نا منتظر در یک زمان به وقوع پیوندد و به یکدیگر تلاقی کند: توما وقتی در رستوران ظاهر میشود که رادیو موسیقی بتهوون پخش میکند. اینگونه تصادفات، در اکثر موارد، کاملاً نامشهود روی میدهد. اگر قصاب محل بجای توما به رستوران آمده و میزی را اشغال کرده بود، ترزا به پخش موسیقی بتهوون از رادیو توجهی نمیکرد (به رغم اینکه برخورد بتهوون و یک قصاب نیز تصادف عجیبی باشد). اما عشقِ ولادت یافته، درک زیبایی را در او شدت بخشیده بود و ترزا هرگز این موسیقی را فراموش نخواهد کرد. شنیدن آن هر بار او را به هیجان خواهد آورد و هر چه در اطرافش روی دهد از درخشش این موسیقی نور خواهد گرفت، و زیبا خواهد بود.»
- «کسی که مدام خواهان «ترقی» است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظ دار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را بسوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط - که لحظه ای بعد با ترس در برابرش مقاومت میکنیم- سراسر وجود ما را فرا میگیرد.»
- «میتوانم بگویم که سرگیجه همان سرمستی از ضعف خویشتن است. آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم میکند. آدمی خود را از ضعف خویش سرمست میکند، میخواهد هر چه ضعیف تر شود، میخواهد در وسط خیابان جلوی چشم همگان در هم فرو ریزد، میخواهد بر زمین بیفتد، و از زمین هم پایینتر رود.»
- «وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانندو آهنگهای موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، میتوانند آنرا به اتفاق یکدیگر بسازند و مایهها را رد و بدل کنند (مانند توما و سابینا که مایهٔ کلاه گرد لبه دار را رد و بدل کردند). اما، وقتی در سن کمال به یکدیگر میرسند، آهنگهای موسیقی زندگی آنها کم و بیش تکمیل شدهاست، و هر کلام یا هر شیئی در قاموس موسیقی هر کدام معنی دیگری میدهد.»
- «از کودکی، پدر و معلم مدرسه برای ما تکرار میکنند که خیانت نفرتانگیزترین چیزی است که میتوان تصور کرد. اما خیانت کردن چیست؟ خیانت کردن از صف خارج شدن است. خیانت از صف خارج شدن و بسوی نامعلوم رفتن است. سابینا هیچ چیز را زیباتر از بسوی نامعلوم رفتن نمیداند.»
- «"در حقیقت زیستن" این عبارتی است که کافکا در دفتر خاطرات یا یکی از نامههایش نوشتهاست. فرانز دقیقاً چیزی به خاطر نمیآورد که آنرا کجا دیده، ولی فریفتهٔ آن شده بود. معنای در حقیقت زیستن چیست؟ به سادگی میتوان یک معنی منفی از آن ارائه داد: دروغ نگفتن، پنهان کاری نکردن، و هیچ چیز را مخفی نکردن، «در حقیقت زیستن» است. از وقتی با سابینا آشنا شده در دروغ زندگی میکند… دروغ گفتن و پنهان کاری او را سرگرم میکند زیرا هرگز اینکار را نکردهاست.»
- «میگویند بار سنگینی بر دوش داریم و این بار را حمل میکنیم، خواه قدرت تحمل آنرا داشته و خواه نداشته باشیم. با آن مبارزه میکنیم، خواه بازنده باشیم، خواه برنده شویم. اما براستی چه برای سابینا روی داده بود؟ در واقع هیچ. مردی را ترک کرده بود که خودش نخواسته بود با او بماند. آیا او را دنبال کرده بود؟ آیا کوشیده بود از او انتقام بگیرد؟ نه، او دست به هیچ کاری نزده بود. واقعهٔ هولناک زندگی سابینا فاجعهٔ سنگینی نبود، بلکه عارضه ای بود که از سبکی ناشی میشد. آنچه بر شانههای او فرو ریخت بار سنگینی نبود، بلکه «سبکی تحمل ناپذیر هستی» بود.»
- «طنازی چیست؟ میتوان گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القا میکند، بدون آنکه این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. به عبارت دیگر، طنازی وعدهٔ آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده. توما دایماً میکوشید تا او بپذیرد که میان عشق و عمل عشق ورزی یک دنیا فاصله وجود دارد. اما ترزا هرگز این نظر را نمیپذیرد. اکنون میان مردانی قرار گرفته که کمترین جذابیتی برای او ندارند. براستی بودن با این افراد چه تأثیری روی او خواهد گذاشت؟ دلش میخواهد حداقل از راه وعدهٔ بدون ضمانت، یعنی با طنازی، امتحان کند.»
- «توما با خود میگفت که "میدانستند یا نمیدانستند، مسئلهٔ اساسی نیست، بلکه باید پرسید: اگر بی خبر باشیم، بی گناه هستیم؟ آیا آدم ابلهی که بر اریکهٔ قدرت تکیه زدهاست، تنها به عذر جهالت، از هر گونه مسئولیتی مبراست؟"»
- «مضحک و در عین حال تاثرانگیز است که تربیت درست اولیهٔ ما در خانواده به پلیس –در کار بازپرسی- یاری دهد. ما قادر نیستم دروغ بگوییم. دستور «راست بگو» که پدر و مادر به ما آموختهاند، به خودی خود ما را از دروغ گفتن، حتی در برابر پلیس، شرمسار میکند. برای ما آسانتر است که با او مشاجره کنیم، به او دشنام دهیم (چیزی که بی فایده است) تا صریحاً به او دروغ بگوییم (تنها کاری که باید کرد).»
- «طنز بسیار جالبی بود! "دو هزار کلمه"، نخستین بیانیهٔ بزرگ بهار ۱۹۸۶ بود که دموکراسی کردن بنیادی نظام کمونیستی را خواستار میشد و تعداد بیشماری روشنفکر آن را امضا کرده و سپس افراد عادی نیز به نوبه خود به آنان پیوستند. پس از چندی به قدری امضا جمع شده بود که هرگز کسی نتوانست تعداد آنها را حساب کند. وقتی ارتش سرخ به خاک بوهم هجوم برد و تصفیههای سیاسی آغاز گردید، در بازپرسی، از افراد سؤال میشد: "تو هم زیر دو هزار کلمه را امضا کردهای؟" کسانی که اعتراف میکردند بلافاصله از کار اخراج میشدند.»
- «تاریخ و زندگی هر فرد بدین روال است. مردم چک فقط یک تاریخ دارند و این تاریخ –مانند زندگی توما- روزی تمام میشود، بدون اینکه تکرار آن میسر باشد.»
- «یکبار حساب نیست، یکبار مثل هیچوقت است. تاریخ بوهم بار دیگر تکرار نخواهد شد. تاریخ اروپا هم همینطور. تاریخ بوهم و تاریخ اروپا، دو طرحی است که با بی تجربگی بشری ترسیم شده. تاریخ به همان سبکی زندگی یک فرد است، فوقالعاده سبک. به سبکی پر است، مانند گرد و غبار در هوا معلق است، مانند چیزیست که فردا ناپدید میشود.»
- «وقتی در یک جامعه چندین گروه در کنار یکدیگر به فعالیت سیاسی مشغولند و متقابلاً نفوذ و تأثیر دیگری را بی اثر ساخته یا محدود میکنند کم و بیش میتوان از حاکمیت «کیچ» در زمینه تفتیش عقاید، رهایی یافت. اما در سرزمینی که فقط یک حزب سیاسی تمام قدرت را در قبضهٔ خود دارد، در واقع جامعه در قلمرو «کیچ» توتالیتر است.»
- «حق با فرانز است. به روزنامهنگاری میاندیشم که برای بخشودگی زندانیان سیاسی امضا جمع میکرد. او به خوبی میدانست که اینکار نفعی برای زنانیان سیاسی ندارد. هدف واقعی هم آزاد کردن زندانیان سیاسی نبود بلکه میخواستند نشان دهند که هنوز افرادی هستند که هراس به دل راه نمیدهند. آنچه میکردند حالت نمایشی داشت، اما تنها راه ممکن بود. برای آنان امکان انتخاب میان عمل مؤثر و نمایش، وجود نداشت. یا میبایست هیچ کاری انجام ندهند یا اینکه فقط به کار نمایشی اکتفا کنند. انسان گاهی در پاره ای موقعیتها گرفتار میشود که چاره ای جز نمایش ندارد. پیکار او علیه اقتدار سکوت، به پیکار یک گروه بازیگر تاتر میماند که به یک ارتش هجوم بردهاست.»
- «حدود سی سال پیش مسلماً همهٔ گاوها اسمی داشتند. (و اگر اسم نشانهٔ روح و روان است، میتوانم بگویم که گاوها دارای روح بودند، هر چند دکارت این نظر را نپسندد) اما پس از آن دوران، روستا تبدیل به یک کارخانه بزرگ تعاونی شد و گاوها همهٔ عمر خود را در دو متر مربع آغل میگذرانند. آنها دیگر نامی ندارند و فقط «ماشین جاندار» هستند. دنیا حق را به دکارت دادهاست.»
- «باید تصور کرد که یک روز همه چیز، همانطور که پیش از این بوده، تکرار میشود و این تکرار تا بینهایت ادامه خواهد یافت! اگر هر لحظه از زندگی مان باید دفعات بی شماری تکرار شود، هر کاری که در زندگی انجام دهیم، بار مسئولیت تحمل ناپذیری دارد. بار هر چه سنگین تر باشد، زندگی ما به زمین نزدیک تر، واقعی تر و حقیقی تر است.»
- «یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یک بار زندگی کردن مانند زندگی نکردن است.»
- «هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکاً با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا بجای شخص دیگری، میکشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد.»
- «کسی را از روی همدردی دوست داشتن، دوست داشتن حقیقی نیست.»
- «واقعه هولناک یک زندگی را میتوان به کمک استعاره سنگینی توضیح داد. میگویند بار سنگینی بر دوش داریم و این بار را حمل میکنیم، خواه قدرت تحمل آن را داشته باشیم و خواه نداشته باشیم. با آن مبارزه میکنیم، خواه بازنده باشیم، خواه برنده شویم.»
- «می توان به پدر و مادر، به همسر، به عشق و به وطن خیانت کرد. اما زمانی که دیگر نه پدر و مادر، نه شوهر، نه عشقی و نه وطنی باقی بماند، به چه چیز میتوان خیانت کرد؟»
- «در مقابل دنیای پر از وقاحتی که او را در بر میگرفت، ترزا تنها یک سلاح داشت و آن هم کتابهایی بود که از کتابخانهٔ شهرداری به امانت میگرفت. او کتابهای زیادی خوانده بود. از «فیلدینگ» گرفته تا «توماس مان». کتاب به او فرصت گریختن از نوعی زندگی را میداد که هیچ گونه رضایت خاطری از آن نداشت. کتاب به عنوان یک شی هم برای او معنای خاصی داشت: دوست داشت کتاب زیر بغل در خیابانها گردش کند. کتاب برای او به منزلهٔ عصای ظریفی بود که آدم متشخص قرون گذشته، به دست میگرفت. کتاب او را از دیگران به کلی متمایز میساخت.»
- «انسان همیشه ندانسته، حتی در لحظههای عمیقترین پریشانیها، زندگیش را طبق قوانین زیبایی میسازد… میتوان به راستی انسان را ملامت کرد که طی زندگی روزمره در برابر این اتفاقات بی اعتناست و بدین ترتیب بعد زیبایی را از زندگی خود سلب میکند.»
- «انسان، انگل گاو است.»[۲]
- «بعضی افکار از بمب هم مخربترند.»
- «ما چقدر در برابر چاپلوسی، بیدفاعیم!»
- «در جامعهای که با تهدید اداره میشود، هیچ ادعایی نمیتواند جدی تلقی شود.»
- «دنیا در حال تبدیل شدن به اردوگاه اسراست؟»
- «وقتی ما گوری را با سنگ میپوشانیم، یعنی نمیخواهیم مرده بازگردد. سنگ سنگین بهمرده میگوید: "همانجا سرجایت بمان!"»
- «در گورستان همیشه صلح برقرار است.»
- «فرهنگ با تولید بیش از حد، با بهمنی از کلمات و با جنون کیفیت در حال از بین رفتن است.»
- «هرکسی که هدفش چیزی بالاتر باشد، باید انتظار این را داشته باشد که روزی سرگیجه بگیرد.»
- «دنیا چیزی نیست جز اردوگاه شلوغ و وسیع بدنها»
- تمام زبانهایی که ریشه در لاتین دارند، کلمه همدردی (Compassion) را با پیشوند (com) و ریشه (passion) میسازند، که در اصل به معنای رنج و مشقت است. یعنی آدمی نمیتواند به رنج دیگران بیتفاوت باشد. بهعبارتدیگر انسان نسبت به کسی که رنج میکشد، احساس علاقه میکند. این احساس با عشق ارتباط چندانی ندارد؛ کسی را از روی همدردی دوست داشتن، دوست داشتن حقیقی نیست.
- وقتی فرد قوی آنقدر ضعیف میشود که به فرد ضعیف بیحرمتی میکند، فرد ضعیف باید بهراستی خود را قوی بداند.
- آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم میکند. خود را از ضعف خویش سرمست میکند، میخواهد هرچه ضعیفتر شود، میخواهد در وسط خیابان جلو چشمان همگان در هم فروریزد، بر زمین بیفتد و از زمین هم پایینتر برود.
- وفا از بالاترین پارساییهاست که به زندگی ما وحدت میبخشد، و بدون آن زندگی ما بهصورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده میشود.
- غایتها مرز را نمودار میکنند و در آنسوی مرز، زندگی به انتها میرسد. میل فراوان به هنر نیز مانند سیاست، نوعی اشتیاق پنهانی به مرگ است.
- خود را متقاعد کرد تا به یکی از جلساتی برود که هموطنان مهاجرش به راه انداخته بودند، بازهم بحث سر این بود که میبایستی در برابر روسها سلاح بهدست گرفت و جنگید یا نه؟ البته اکنون در پناهگاه امن مهاجران، همه معتقد بودند که باید میجنگیدند. او گفت: بسیار خوب، برگردید و بجنگید! اما این حرف را نبایستی میگفت...
- از کشوری میآمد که در آنجا پندارهای انقلابی از مدتها پیش پژمرده شده بود ولی آنچه در انقلابها بیشتر از همه ستایش میشد، هنوز باقیمانده بود: به خطر افکندن زندگی تا ترسآورترین مرحله، تا آنجایی که شجاعت و مرگ به بازی گرفته شود.
- به نظر او در حقیقت زیستن، به خود و دیگران دروغ نگفتن، تنها در صورتی امکانپذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. بهمحض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواهناخواه خود را با آن چشمان نظارهگر تطبیق میدهیم و دیگر هیچیک از کارهایمان صادقانه نیست.
- پرسش بااهمیت را فقط یک کودک میتواند طرح کند. درواقع همیشه سادهترین پرسشها بااهمیتترین پرسشهاست و پاسخی برای آنها وجود ندارد. پرسشهایی که نمیتوان به آنها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیتهای امکانات بشر را نشان میدهد و مرزهای هستی ما را تعیین میکند.
- و عشق به یک امپراتوری شبیه است، اگر اندیشهای که بر اساس آن به وجود آمده از میان برود، خود عشق نیز از میان خواهد رفت.
- میدانستند یا نمیدانستند، مسئله اساسی نیست، بلکله باید پرسید اگر بیخبر باشیم، بیگناه هستیم؟ آیا آدم ابلهی که بر اریکه قدرت تکیه زده است، تنها به عذر جهالت، از هرگونه مسئولیتی مبراست؟
- تصور کنید یک دست شما را قطع کرده و به پیکر شخص دیگری پیوند زده باشند و یک روز، کسی در مقابل شما مینشیند و جلو روی شما، این دست را تکان میدهد و با آن به شما اشاره میکند. بدون تردید فکر میکنید که این یک مترسک است و هرچند که با آن بهتمامی آشنا باشید، هرچند که مطمئن باشید که این دست خود شماست ولی از اینکه لمسش کنید، هراس خواهید داشت.
- ما هرگز نمیتوانیم با قاطعیت بگوییم روابط ما با دیگران تا چه حدی از احساسات ما، از عشق ما و یا از کینه و نفرت ما سرچشمه میگیرد و تا چه حد از قدرت و ضعف در میان افراد تأثیر میپذیرد.
- نیکی حقیقی انسان در کمال و خلوص و بیهیچ گونه قید و تکلف فقط در مورد موجوداتی آشکار میشود که هیچ نیرویی را به نمایش نمیگذارند، آزمون حقیقی اخلاق بشریت چگونگی روابط انسان با حیوانات است.
- زندگی در بهشت به دویدن در خط مستقیم و رفتن بهسوی ناشناختهای مجهول شباهت ندارد و یک ماجرا نیست. زندگی در بهشت دایرهوار میان چیزهایی شناختهشده جریان مییابد و یکنواختیان کسلکننده و ملالانگیز نخواهد بود بلکه مایه خوشبختی است.
- حتی تحمل درد خویشتن بهسختی دردی نیست که مشترک باکسی دیگر برای یک نفر دیگر یا بجای شخص دیگری، میکشیم
- در مقابل دنیای پر از وقاحتی که او را دربر میگرفت، ترزا فقط یک سلاح داشت و آنهم کتابهایی بود که از کتابخانه به امانت میگرفت.
- همه ما میخواهیم در وجود قدرتمند یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف، یک قربانی بیگناه
- چگونه میتوان به لحظهای که درد بیهوده میشود، پی برد؟ چگونه میشود آن لحظهای که زندگی دیگر ارزش ندارد، تشخیص داد؟
- بار هرچه سنگینتر باشد، زندگی ما به زمین نزدیکتر، واقعیتر و حقیقیتر است.
- هیچ وسیلهای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسهای امکانپذیر نیست. در زندگی با همهچیز برای نخستین بار برخورد میکنیم. مانند هنرپیشهای که بدون تمرین وارد صحنه شود.
- زندگی همیشه به یک طرح شباهت دارد! اما حتی طرح هم کلمه درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینهسازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست طرح هیچچیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
- استعاره چیز خطرناکی است، با استعاره نمیشود شوخی کرد، عشق از یک استعاره آفریدهشده.
- کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست.
- آدمی هرگز ازآنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمیتوان آن را با زندگیهای گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.
- در عصر جدید هرکس تنها به زندگی و بقای خود فکر میکند و انگیزه فردی شالوده همه کارها و فعالیتها شده است.
- وقتی مردم هنوز کموبیش جواناند و آهنگهای موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، میتوانند آن را بهاتفاق یکدیگر بسازند و مایهها را ردوبدل کنند، اما وقتی در سن کمال به یکدیگر میرسند، آهنگهای موسیقی زندگی آنها کموبیش تکمیلشده است و هرکدام یا هر شیء در قاموس موسیقی هرکدام معنای دیگری میدهد.
- در یک جامعه مرفه، افراد احتیاج به کارکردن با دستهای خود ندارند و به فعالیت فکری میپردازند. دانشگاهها بیشازپیش به وجود میآید و تعداد دانشجویان بیشازپیش زیاد میشود. آنها برای فارغالتحصیل شدن باید موضوع رساله خود را انتخاب کنند. تعداد موضوعات بیشمار است، زیرا میتوان درباره همهچیز و هیچچیز تفسیر و بررسی کرد. بدین ترتیب دستههای کاغذ سیاه شده در آرشیوها به روی هم تلنبار میشود، جایی که از گورستان هم حزنانگیزتر است، زیرا حتی در عید اولیای دین مسیح هم کسی به آنجا نمیرود. فرهنگ در جمع کثیر فراوردهها، در تودهای از علامتها و در سرسام کمیت ناپدید میشود. باور کن، تنها یک کتاب ممنوع در کشورت، بیشتر از میلیاردها کلمه که از دانشگاههای ما بیرون میریزند، معنا و مفهوم دارد.
- دوست داشتن، چشمپوشی از قدرت است.
- زمان بشری دایرهوار نمیگذرد، بلکه به خط مستقیم پیش میرود. و به همین دلیل انسان نمیتواند خوشبخت باشد، چراکه خوشبختی میل به تکرار است.
- آنکس که عاشق دیگری میشود باید پیشاپیش - همچو سربازی که تسلیم میشود - سلاحهای خود را به دور اندازد و درحالیکه خود را بیدفاع میبیند، در انتظار خوردن ضربه باشد.
- یاس و ناامیدی که کشور را فراگرفته بود در جان نفوذ میکرد و بر جسم غلبه مییافت و انسان را از پای میانداخت.
- رمان، اعترافات نویسنده نیست، بلکه کاویدن زندگی بشری در دامی است که جهان نام دارد.
گفتگوها
ویرایش- سابینا زن بودن را حالت و وضعی میداند که خود انتخاب نکردهاست و میگوید چیزی را که نتیجه انتخاب نیست نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد. او معتقد است در برابر چنین وضعی تحمیلی باید رفتار درستی پیش گرفت. به نظرش عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شدهاست، به اندازه افتخار به زن بودن، ابلهانه است.
- در یکی از نخستین ملاقاتهایشان، «فرانز» با لحنی خاص به او گفته بود: «سابینا! شما یک زن هستید.» او نمیفهمید چرا فرانز این خبر را جدی و رسمی و با لحنی کریستف کولومب در موقع دیدن ساحل آمریکا به او میگوید ؟! فقط بعدها فهمید که کلمه زن _ که فرانز با طمطراق خاص تلفظ میکند _ در نظرش تعیین یکی از دو جنس انسان نیست، بلکه معرف یک ارزش است. همه زنان شایستگی نداشتند که زن نامیده شوند.»
- توما به دیوار کثیف حیاط نگاه میکرد و نمیدانست که آیا این احساسِ عصبیِ زودگذری است یا عشق؟ و در این شرایط که یک مرد واقعی میداند چگونه سریعاً تصمیم بگیرد، توما از شک و دودلی خود شرمسار بود. این تردید زیباترین لحظهٔ عمرش را از هر معنایی تهی میساخت.
- توما خود را سخت سرزنش میکرد، اما سرانجام دریافت که شک و تردید امری کاملاً طبیعی است: آدمی هرگز از آنچه باید بخواهد، آگاهی ندارد، زیرا زندگی یک بار بیش نیست و نمیتوان آن را با زندگیهای گذشته مقایسه کرد و یا در آینده تصحیح نمود.
- _ با ترزا بودن بهتر است یا تنها ماندن؟
- سابینا بر این باور است که هر کس که خلوت انس خویش را از کف میدهد، همه چیزش را باختهاست و کسی که با کمال رغبت از آن چشم پوشی میکند، غولی بیش نیست. بدین ترتیب سابینا از اینکه باید عشق خود را پنهان سازد رنج نمیبرد. بالعکس، این تنها راهی است که به او امکان میدهد «در حقیقت» زندگی کند.
- اما فرانز اطمینان دارد که سرچشمهٔ هر دروغی در تفکیک زندگی به دو حوزهٔ خصوصی و عمومی نهفتهاست: ما همان آدمیزادی که در حوزهٔ خصوصی هستیم در زندگی عمومی نیستیم. به نظر فرانز، «در حقیقت زیستن» از میان برداشتن مرز میان زندگی خصوصی و عمومی است. او با کمال میل گفتهٔ آندره برتون را نقل میکند که میگوید بهتر است «در یک خانهٔ شیشه ای زندگی کنیم، جایی که هیچ چیز پوشیده نیست و همه چیز بر همهٔ نگاهها آشکار است.»
- دستهایش را گرفت تا با فشار انگشتان او را آرام سازد، اما ترزا از دست او گریخت.
- - از چی ناراحتی؟
- - از هیچ.
- - میخواهی برایت چه کار بکنم؟
- - دلم میخواهد که پیر باشی. ده سال بیشتر، بیست سال بیشتر داشته باشی.
- - منظور ترزا این بود: دلم میخواهد که ضعیف باشی، به اندازهٔ من ضعیف باشی.