کافکا در کرانه
رمانی از هاروکی موراکامی
کافکا در کرانه یا کافکا در ساحل (海辺のカフカ, Umibe no Kafuka?) رمانی است از نویسنده ژاپنی، هاروکی موراکامی، که اولین بار در سال ۲۰۰۲ به ژاپنی و در سال ۲۰۰۵ به انگلیسی و در سال ۱۳۸۶ به فارسی منتشر شد.
گفتاوردها از رمان
ویرایش- «اگر سعی کنی برای فکر کردن در مورد چیزها از سرت استفاده کنی، مردم نمیخواهند با تو هیچ کاری داشته باشند.»
- «میخواهم به یادِ من باشی؛ اگر تو به یادِ من باشی، عینِ خیالم نیست که همه فراموشم کنند!»
- «هریک از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است، فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن.»
- «در زندگی هر کس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست، و در موارد نادری نقطهای است که نمیشود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم، دلیل بقای ما همین است…»
- «تجربهام حُکم میکند وقتی کسی با تمامِ قوا میکوشد به چیزی برسد، نمیتواند؛ و وقتی با همهٔ توان از چیزی میگریزد، معمولاً همان سر راهش سبز میشود.»
- «برای خودم هدفی تعیین کردم که برایش به این در وآن در بزنم و ذهنم درگیر شود.»
- «بازی روزگار به انسان ژرف بینی میدهد وبه پختگی اش کمک میکند … به همین دلیل مردم دوست دارند تراژدیهای یونان را امروز هم بخوانند، چون ادبیات کلاسیک را نوعی نمونه میدانند.»
- «مردم بین خوذشان واشیای دور و برشان معنا ایجاد میکنند. آنچه مهم است این است که اشیا را با چشمهای خودت ببینی.»
- «هر چه در زندگی پیش میآید حاصل زندگیهای پیشین ماست. یعنی حتی در کوچکترین حوادث تصادفی در کار نیست.»
- «واقعیت فقط عبارت است ازانباشت پیشگوییهای شوم که در زندگی رخ میدهد. کافی است در هر روز دلبخواهی روزنامهای را باز کنی وخبرهای خوب را با خبرهای بد بسنجی، آن وقت میبینی منظورم چیست.»
- «فقط یک جورسعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است.»
- «تا وقتی شهامتش را داشته باشی که خطای خودت را بپذیری، میتوان جبران کرد.»
- «هر یک از ما چیزی را از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن.»
- «میخواهم به یاد من باشی. اگر تو به یاد من باشی. عین خیالم نیست که همه فراموشم کنند.»
- «زمان چون رؤیایی مبهم و کهن بر دوشت سنگینی میکند. هم چنان پیش میروی و میکوشی از میان آن بلغزی و اما حتی اگر به دو انتهای زمین بروی، نمیتوانی از آن بگریزی. با این حال ناچاری به آنجا بروی – به کران دنیا. کاری هست که نمیتوان کرد، مگر با رسیدن به آنجا.»
- «برای هر کسی یه اسم تو زندگیش هست که تا ابد هرجایی اونو بشنوه ناخودآگاه برمی گرده به همون سمت یا از روی ذوق، یا از روی حسرت یا از روی نفرت»
- «پسر زاغی نام با صدای شل و ولش میپرسد: «تصمیمت را برای پول گرفتی، ها؟» صدایش طوری بیحال است که انگار تازه از خواب بیدار شوی و زورت بیاید دهنت را واکنی. اما فقط تظاهر میکند.کاملاً بیدار است. مثل همیشه.»
- «بستن چشمانت چیزی را تغییر نخواهد داد. صرفاً به خاطر اینکه تو نمیخواهی ببینی چه اتفاقی میافتد، چیزی پنهان یا نابود نمیشود. در واقع، همهچیز بدتر میشود وقتی که چشمانت را بار دیگر باز کنی. این همان دنیاییست که ما در آن زندگی میکنیم. چشمانت را به خوبی باز کن. تنها یک بزدل چشمانش را میبندد. بستن چشمانت و گرفتن گوشهایت زمان را مجبور به ایستادن نمیکند.»
- «گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت میدهد. تو سمت را تغییر میدهی، اما طوفان دنبالت میکند. تو بازمیگردی، اما طوفان با تو میزان میشود. این بازی مدام تکرار میشود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو؛ بنابراین تنها کاری که میتوانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی، و نه مفهوم زمان…»
- «... و طوفان که فرونشست، یادت نمیآید چی به سرت آمد و چه طور زنده ماندهای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که طوفان واقعاً به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از طوفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهاده بودی. معنی این طوفان همین است.»
- «…یک نقص هنری آگاهی ات را برمیانگیزد و هوشیار نگهت میدارد…»
- «در زندگی وقتهایی هست که اینجور عذر و بهانهها [بلد نیستم یا مهارت ندارم] کاربردی ندارد. موقعیتهایی که هیچکس عین خیالاش نیست به درد کاری که میکنی میخوری یا نه …»
- «مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع میشود. درست همانطور است که ییتس [شاعر ایرلندی] میگوید: مسئولیت از رؤیا آغاز میشود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت میشود گفت هر جا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست…»
- «فقط کسانی که مورد تبعیض قرار گرفتهاند میدانند چقدر آزاردهنده است. هرکسی درد را به شیوهٔ خودش حس میکند، هر کس جای زخمهای خودش را دارد؛ بنابراین فکر میکنم به اندازهٔ هر کس دیگری به انصاف و عدالت اهمیت میدهم. اما از همه چندش آورتر برایم مردمی هستند که هیچ تخیلی ندارند.»
- «نسیم ملایمی لابهلای درختان جنگل میوزد و برگهای درختان را به جنبش و خشخش درمیآورد. این خشخش مبهم در لایههای ذهنم موج میاندازد. دستی را روی تنه درختی میگذارم و چشمهایم را میبندم. این موجها انگار علایمی هستند، یکجور نشانه، اما انگار به زبان خارجی است که از آن سر درنمیآورم. رهاشان میکنم و چشمها را باز میکنم و به این دنیای جدید پیش چشمانم خیره میشوم و احساس میکنم آن موجها در درونم جابجا میشوند.»
- «سرانجام به خواب میروی؛ و وقتی بیدار میشوی، درست است. قسمتی از دنیای تازهای.»
- «بستن چشمهایت، چیزی را تغییر نمیدهد. هیچ چیز، فقط به خاطر اینکه تو آنچه را دارد اتفاق میافتد نمیبینی، ناپدید نمیشود. در حقیقت، بار دیگری که چشمهایت را باز کنی، اوضاع حتی خیلی بدتر خواهد بود. دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم این چنین است. چشمهایت را کاملاً باز نگه دار. فقط یک ترسو چشمهایش را میبندد. بستن چشمهایت و گرفتن گوشهایت، زمان را متوقف نمیکند!»
- «اوشیما: ببین کافکا. چیزی که تو حالا از سر میگذرانی، بن مایه بسیاری از تراژدیهای یونان باستان است. انسان تقدیر خود را انتخاب نمیکند. تقدیر، انسان را برمیگزیند. این پایه جهان بینی درام یونانی است؛ و معنای تراژدی – بنا به قول ارسطو – از بازی روزگار ناشی میشود، نه از نقطه ضعف قهرمانان؛ بلکه از صفات خویش. میدانی میخواهم به کجا برسم؟ مردم نه با نقایص خود، بلکه با فضایل خود، هرچه بیشتر به سوی تراژدی کشانده میشوند. اودیپوس رکس سوفوکلس، یک مثال بارز است. اودیپوس نه به سبب کاهلی و حماقت، بلکه بعلت شهامت و صداقت به سوی تراژدی کشانده میشود؛ بنابراین نتیجه ناگزیر طنز تلخ یا همان بازی روزگار است.»
- «اوشیما، بگذار حقیقت محض را به تو بگویم، من ظرفی را که در آن گیر افتادهام دوست ندارم. هرگز نداشتهام. در حقیقت از آن بیزارم. صورتم، دستهایم، خونم، ژن هایم… از هر چه از والدینم به ارث بردهام بیزارم. از هر چیزی بیشتر دلم میخواهد از آن بگریزم، مثل فرار از خانه.»
- «من از زندگی خودم بی اندازه خسته شدهام. از خودم خسته شدهام. در مرحلهٔ خاصی باید دست از زندگی میکشیدم اما این کار را نکردم. میدانستم زندگی بیمعنی است اما نمیتوانستم از آن دست بردارم؛ بنابراین عاقبت کارم فقط انتظار کشیدن شد، به هدر دادن عمرم در جستجویی بیهوده. عاقبت به خودم صدمه زدم و این کار باعث شد به دیگرانی که در اطرافم بودند صدمه بزنم. به این دلیل است که اکنون دارم تنبیه میشوم چون اسیر نوعی نفرین هستم. روزگاری چیزی داشتم که خیلی کامل، خیلی بی نقص بود و بعد از ان تنها کاری که از من برمیآمد خوار شمردن خودم بود. این نفرینی است که هرگز نمیتوانم از آن بگریزم؛ بنابراین از مرگ نمیترسم.»
- «من آزادم. مثل ابرهایی که در آسمان جولان میدهند، خودم هستم و خودم، یکسره آزاد. تصمیم میگیرم تا غروب بشود در کتابخانهای وقت بگذرانم. از زمان کودکی از قرائتخانهٔ کتابخانهها خوشم میآمد؛ بنابراین، وقتی به مقصد تاکاماتسو راه افتادم اطلاعاتی دربارهٔ کتابخانههای داخل و دور و بر شهر گرفتم. تصورش را بکنید پسربچهای که دلش نمیخواهد به خانه برود، چندان جایی برای رفتن ندارد. کافیشاپها و سینماها برایش دور از دسترس است. پس میماند فقط کتابخانهها - و چهقدر خوب جایی هستند اینها- نه ورودیهای در کار است و نه کسی از کوره در میرود و به خودش دردسر میدهد که ببیند چرا پسر جوانی وارد چنین جایی میشود. فقط مینشینی و هر چه دلت خواست میخوانی. همیشه بعد از مدرسه سوار دوچرخه میرفتم کتابخانهٔ عمومی محل.»
- «کتابخانه مثل خانهٔ دومم بود. شاید از آنجایی که در آن زندگی میکردم خانهای واقعیتر بود. من که هر روز به آنجا میرفتم، با همهٔ خانمهای کتابداری که آنجا کار میکردند؛ آشنا شدم.»
- «مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند.»
- «وقتی توفان تمام شد یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در برد. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.»
- «فکر میکنم در زندگی واقعی مردم اینطورند. زیاد آسان نیست خودت به تنهایی انتخاب کنی. همه چیز یک استعاره است.»
- «بستن چشمهایت چیزی را تغییر نمیدهد. هیچ چیز فقط به خاطر اینکه تو آنچه را دارد اتفاق میافتد نمیبینی، ناپدید نمیشود. در حقیقت بار دیگری که چشمهایت را باز کنی اوضاع حتی خیلی بدتر خواهد بود. دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم این چنین است. چشمهایت را کاملاً باز نگه دار. فقط یک ترسو چشمهایش را میبندد. بستن چشمهایت و گرفتن گوشهایت زمان را متوقف نمیکند.»
- «فقط کسانی که مورد تبعیض قرار گرفتهاند میدانند چقدر آزاردهنده است. هرکسی درد را به شیوهٔ خودش حس میکند، هر کس جای زخمهای خودش را دارد؛ بنابراین فکر میکنم به اندازهٔ هر کس دیگری به انصاف و عدالت اهمیت میدهم. اما از همه چندش آورتر برایم مردمی هستند که هیچ تخیلی ندارند. کسانی که تی۰ اس. الیوت آنها را مرد تو خالی مینامد. ادمهایی که آن فقدان تخیل را با ذرههای بیاحساس کاه پر کردهاند و حتی نمیدانند دارند چه میکنند. ادمهای سنگدلی که یک عالم کلمات تهی را به سویت میاندازند، سعی دارند ترا وادار کنند کاری را انجام بدهی که نمیخواهی. اگر هرکسی را که قدرت تخیل چندانی ندارد جدی بگیری، پایانی ندارد.»
- «هر چه بیشتر سعی کنم بیشتر نمیفهمم چه کسی هستم. انگار هویت من مداری است که از آن کاملاً دور افتادهام.»
- «آنچه تو اکنون تجربه میکنی مضمون مکرر بسیاری از تراژدیهای یونان است. انسان سرنوشتش را انتخاب نمیکند. سرنوشت او را انتخاب میکند.»
- «مسئولیت در رؤیا شروع میشود.»
- «بیشتر اشعار بزرگ اینطور هستند. اگر کلمات نتوانند تونلی پیامبرگونه بیافرینند که آنها را با خواننده مرتبط کند آنوقت کل ماجرا دیر به صورت شعر در نمیآید.»
- «من از زندگی خودم بی اندازه خسته شدهام. از خودم خسته شدهام. در مرحلهٔ خاصی باید دست از زندگی میکشیدم اما این کار را نکردم. میدانستم زندگی بیمعنی است اما نمیتوانستم از آن دست بردارم؛ بنابراین عاقبت کارم فقط انتظار کشیدن شد، به هدر دادن عمرم در جستجویی بیهوده. عاقبت به خودم صدمه زدم و این کار باعث شد به دیگرانی که در اطرافم بودند صدمه بزنم. به این دلیل است که اکنون دارم تنبیه میشوم چون اسیر نوعی نفرین هستم. روزگاری چیزی داشتم که خیلی کامل، خیلی بی نقص بود و بعد از ان تنها کاری که از من برمیآمد خوار شمردن خودم بود. این نفرینی است که هرگز نمیتوانم از آن بگریزم؛ بنابراین از مرگ نمیترسم.»
- «هرکسی عاشق میشود دنبال نیمهٔ گمشدهٔ خودش میگردد؛ بنابراین هرکس عاشق است وقتی به معشوقش فکر میکند غمگین میشود. مثل قدم گذاشتن به داخل اتاقی که خاطراتت را در آن پیدا میکنی، نهایی که زمان درازی ندیده بودی. این فقط یک احساس طبیعی است. تو کسی نیستی که این احساس را کشف کرده بنابراین سعی نکن امتیازش را به اسم خودت ثبت کنی، باشد؟»
- «او شروع میکند به گریه. او صورتش را در بالش فرو میبرد و بی صدا گریه میکند. تو نمی دانی چه بکنی. می دانی باید چیزی بگویی اما اصلاً نمی دانی چه چیزی بگویی. پشت سر یک بالش مرطوب باقی میگذارد، خیس از اشکهایش. تو گرما را با دستت لمس میکنی و به آسمان بیرون نگاه میکنی که عاقبت دارد روشن میشود.»
- «همهٔ ما خیلی خالی هستیم، اینطور فکر نمیکنی؟ غذا میخوریم، خودمان را سبک میکنیم، شغل مزخرفمان را انجام میدهیم و حقوق افتضاحمان را میگیریم و گاه و بیگاه با کسی همبستر میشویم اگر خوش شانس باشیم.»
- «من کاملاً تهی هستم. میدانید کاملاً تهی بودن یعنی چه؟ تهی بودن مثل خانه ایست که کسی در آن زندگی نکند. خانهای بدون قفل بدون اینکه کسی در آن زندگی کند. هر کسی میتواند وارد شود هروقت که بخواهد. این چیزیست که بیشتر از همه مرا میترساند.»
- «ژان ژاک روسو گفت تمدن از زمانی آغاز شد که انسان حصارها را برپا کرد و این حقیقت دارد – هر تمدنی محصول فقدان آزادی در حصار قرار گرفته است. ادمهایی که حصارهای بلند و قوی میسازند کسانی هستند که بیش از همه جان به در میبرند. با اینکار این واقعیت فقط در معرض این خطر قرار میگیری که خودت به بیابان رانده شوی…»
- «قدرتی که من دنبالش میگردم ربطی به برد و باخت شما ندارد. دنبال یک دیوار نیستم تا نیرویی را که از بیرون میآید دفع کند. آنچه میخواهم این است که بتوانم آن قدرت بیرونی را چذب کنم تا رودرروی ان بایستم. توانایی تحمل در سکوت- تحمل بی انصافی، بدشانسی، اندوه، اشتباهات، سوء تفاهمها.»
- «اینکه بتوانی برای کسی مفید باشی احساس خوشایندی است.»
- «مردم متولد میشوند که زندگی کنند، درست است؟ اما من هرچه بیشتر زندگی کردهام آنچه را در درونم بود بیشتر از دست دادهام- و در آخر خالی شدم و شرط میبندم هرچه بیشتر زندگی کنم، خالی تر، بیارزش تر میشوم. این وضعیت یک ایرادی دارد. زندگی قرار نیست اینطوری از اب دربیاید! امکان ندارد بشود تغییر جهت داد تا مقصدم را عوض کنم؟»
- «می دانی فکر هزارتو اول از کجا آمد؟ از بینالنهرین باستان. رودههای حیوانات را بیرون میکشیدند – گمان میکنم، گاهی هم مال ادمها را- و از شکل آن برای پیش بینی آینده استفاده میکردند. شکل پیچیدهٔ روده را ستایش میکردند؛ بنابراین الگوی نخستین هزارتو، در یک کلمه، شکم است؛ که یعنی قوانین هزارتو درون توست و با هزارتوی بیرون ارتباط دارد. آنچه بیرون از توست منعکس کنندهٔ چیزهای درون تو است و آنچه درون توست منعکس کنندهٔ چیزهای بیرونی است؛ بنابراین وقتی به هزارتوی بیرون از خودت قدم میگذاری همزمان به هزار توی درون نیز قدم گذاشتهای.»
- «یک چیزی که خیلی خوب نفهمیدهای این است که زنها تمایلات جنسی دارند. تمایلات زنان یک راز است. یک زن همان جذبهٔ جسمی مرد را حس میکند؟ یا چیزی به کلی متفاوت است؟»
- «بدون این تجربههای در اوج، زندگی مان خیلی ملال آور و یکنواخت میشود. زندگی بدون یکبار خواندن هملت مثل زندگی ای است که تمام آن در معدن ذغال بگذرد.»
- «خاطرات شما را از درون گرم میکند اما در عین حال شما را پارهپاره میکند. هرچه بیشتر به آنها میچسبیدم آزاردهنده تر میشد اما هرگز نخواستم تا زمانی که زندهام آنها را رها کنم. این تنها دلیلی بود که برای ادامهٔ زندگی داشتم. تنها چیزی که ثابت میکرد زندهام.»
- «بزرگ شدیم و زمان تغییر کرد. بخشهایی از دایره خراب شد، دنیای بیرون به درون بهشت خصوصی ما هجوم آورد و چیزهای داخل آن سعی کردند خارج شوند. گمان میکنم همهٔ اینها کاملاً ظبیعی بود هرچند آن زمان نتوانستم این را بپذیرم؛ و به این دلیل بود که سنگ وروردی را باز کردم تا از فرو ریختن دنیای خصوصی کاملمان پیشگیری کنم. یادم نیست چطور موفق به این کار شدم اما به این نتیجه رسیدم که باید هرطور شده سنگ را باز کنم تا او را از دست ندهم تا آن چیزهای بیرون نتوانند دنیای ما را نابود کنند.»
- «واقعیت این است. این اتفاق افتاده. تو به شدت زخم خورد ای و آن زخمها برای همیشه با تو خواهد بود. برایت متاسفم. واقعاً متاسفم. اما اینطوری به ان فکر کن: برای بهبود زیاد دیر نیست. تو جوانی، سرسختی. میتوانی تطابق پیدا کنی. میتوانی زخمهایت را بپوشانی، سرت را بالا بگیری و ادامه بدهی. اما برای او این امکان نیست. او برای همیشه از دست رفته. فرقی نمیکند کسی این را خوب یا بد بنامد- نکته این نیست. این تویی که برتری به دست اوردهای. او در آن زمان نباید تو را رها میکرد و تو نباید رها میشدی. اما ماجراهای گذشته مثل بشقابی هستند که شکسته و ریز ریز شده. نمیتوانی آن را دوباره به شکلی که بوده برگردانی. درست است؟ مسئلهٔ اصلی این است که باید او را ببخشی. فقط به این ترتیب میتوانی خلاص شوی. راه دیگری وجود ندارد.»
- «چرا دوست داشتن کسی یعنی اینکه باید او را به همان اندازه هم آزار بدهی؟ منظورم این است اگر قرار است اینطور باشد دوست داشتن دیگر چه فایدهای دارد؟ اصلاً چرا باید اینطوری باشد؟»
- «اگر وارد نمیشوی پس به جایی که از آن آمدهای برگرد. پیدا کردن راه برگشت آن قدرها برایت سخت نیست بنابراین نگرانش نباش. مشکلی پیدا نمیکنی. بعد به دنیایی برمی گردی که از آن آمدهای، به زندگی ای که داشتهای. انتخابش کاملاً با توست. هیچکس مجبورت نمیکند این کار یا آن کار را بکنی. اما اگر وارد شدی برگشتن دیگر آسان نیست.
- «نمادها مهمند. نمادها ما را به سوی نقشهایی که بازی میکنیم هدایت میکنند.»
- «می دانی برای پاره کردن شکم کسی با سرنیزه بهترین روش چیست؟ خوب، اول سرنیزه ات را عمیقاً توی شکمش فرومیکنی بعد آن را به اطراف میچرخانی. این کار دل و روده اش را پارهپاره میکند. بعد طرف به شکلی هولناک، آهسته و دردناک میمیرد. اما اگر فقط سرنیزه را فروکنی و نپیچانی ان وقت دشمنت میتواند از جا بپرد و دل و رودهٔ تو را ریز ریز کند.»
- «منظورت از مجذوب شدن چیست؟ مثل اینکه وقتی در جنگل هستی به بخشی پیوسته از آن تبدیل میشوی. وقتی زیر بارانی تو بخشی از بارانی. وقتی در صبح هستی بخشی جدایی ناپذیر از صبحی. وقتی با منی بخشی از من میشوی.»
- «تا وقتی به جایی که داری میروی نرسیدهای، هرگز به پشت سر نگاه نکن.»
- «پاسخ واقعی چیزیست که کلمات نمیتوانند شرح بدهند.»
- «وقتی موج سواری میکنی یادمیگیری با قدرت طبیعت مبارزه نکنی حتی وقتی بی رحم میشود.»
- «هر کدام از ما چیزی را که برایش با ارزش بوده از دست میدهد. موقعیتهای از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی اش زنده بودن است. اما درون سرمان اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه میداریم. اتاقی شبیه قفسههای توی این کتابخانه؛ و برای درک عملکرد قلبمان باید مدام کارتهای مرجع جدید درست کنیم. باید هرچندوقت یکبار چیزها را گردگیری کنیم، آنها را هوا بدهیم، آب گلدانها را عوض کنیم. تو برای ابد در کتابخانهٔ خصوصی خودت زندگی میکنی.»
- «اما حتی اگر تا آن طرف دنیا هم بروی نمیتوانی از آن فرار کنی. با این حال باید به آنجا بروی … به لبهٔ دنیا. کاریست که تا به آنجا نرسی نمیتوانی انجام بدهی.»
گفتگوها در رمان
ویرایش- میس سائهکی شگفتزده سر برمیدارد، و پس از دمی تردید دستش را روی دستم میگذارد. «به هرحال تو – و فرضیهات- پرتاب سنگی است به هدفی خیلی دور. حرفم را میفهمی؟»
- سر میجنبانم. «میدانم. اما استعاره میتواند فاصله را کم کند.»
- «ما استعاره نیستیم.»
- «میدانم. اما استعارهها به کمک محو آنچه من و شما را از هم جدا میکند میآیند».
- نگاهم که میکند، لبخند خفیفی به لبهایش میآید. «این عجیبترین تمجیدی است که تاکنون شنیدهام.»
- «چیزهای عجیب و غریب زیاد است – اما احساس میکنم کمکم دارم به حقیقت نزدیکتر میشوم.»
- «در واقع به حقیقت استعاری نزدیکتر میشوی؟ یا از لحاظ استعاری به حقیقت واقعی؟ یا شاید اینها یکدیگر را تکمیل میکنند؟»
- میگویم: «هرچه باشد، به نظرم نمیتوانم در برابر غمی که حالا احساس میکنم تاب بیاورم»
- «احساس من هم همین است.»
- اوشیما میگوید: «آرزو دارم سفری به اسپانیا بکنم»
- «چرا اسپانیا؟»
- «تا در جنگ داخلی آن شرکت کنم.»
- «اما این جنگ که سالها پیش بوده.»
- «میدانم. لورکا مرد و همینگوی ماند. اما باز هم حق من است که به اسپانیا بروم و در جنگ داخلی آن شرکت کنم.»
- «از لحاظ استعاری.»
- «دقیقاً»
- «مهمترین چیز دربارهٔ زندگی در اینجا این است که مردم خود را در اشیاء ذوب میکنند. تا وقتی اینکار را بکنی، هیچ اشکالی پیش نمیآید.»
- «منظورت از ذوب چیه؟»
- «مثلاً وقتی در جنگلی، قسمت پیوستهای از آن میشوی، وقتی با منی، قسمتی از من میشوی»
- گفت: «من کاملاً تهی هستم. میدانید کاملاً تهی بودن یعنی چه؟»
- سرش را تکان داد. «گمان میکنم نمیدانم.»
- ادامه داد: «تهی بودن، مثل خانهای ست که کسی در آن زندگی نکند. خانهای بدون قفل، بدون اینکه کسی در آن زندگی کند، هر کسی میتواند وارد شود، هر وقت بخواهد.»
- دنیای دیگری هست که موازی دنیای ماست و تا حدی قادری در آن قدم بگذاری و ایمن برگردی. تا وقتی که مراقب باشی. اما از یک حدی جلوتر بروی راهت را گم میکنی. برای خودش هزارتوست. میدانی نظریهٔ هزارتو اولین بار از کجا آمد؟»
- سری بالا میاندازم.
- «از بینالنهرین باستان آمده. آنها دل و رودهٔ جانوران را بیرون میکشیدند – به نظرم گاهی هم دل و رودهٔ آدمیزاد را- و از شکل آن برای پیشگویی آینده استفاده میکردند. اشکال پیچیدهٔ رودهها مورد تحسینشان بود؛ بنابراین نمونهٔ نوعی هزارتو به عبارتی روده است. یعنی که اصل هزارتو در درون توست؛ و همین ارتباط دو جانبهای با هزارتوی بیرونی دارد.»
- میگویم: «یک استعاره دیگر»
- «درست است. یک استعارهٔ دو جانبه. اشیای بیرون تصویر آن چیزی است که در درون توست. ئ آنچه در درون توست برونافکنی آن چیزهایی است که در بیرون است. پس وقتی در هزارتوی بیرون قدم بگذاری، در همان حال، در هزار توی درون گام گذاشتهای. قطعاً کار خطرناکی است»
- «خاطره داری؟»
- باز سر بالا میاندازد و دستها را روی میز میگذارد. این بار کف دست رو به بالاست. بی آنکه چیزی در چهرهاش خوانده شود نگاهشان میکند.
- «نه، ندارم. در جایی که زمان مهم نیست، خاطره هم همینطور است. البته دیشب یادم هست که اینجا آمدم و سوپ سبزی درست کردم. تو هم همه را خوردی، نه؟ پریروز را هم یک خرده یادم هست. اما پیش از آن چیزی یادم نمیآید. زمان، در درونم ذوب شده و من فرق بین یک شیء و چیزی را که کنار آن است نمیدانم»
نوشتارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- هاروکی موارکامی. کافکا در کرانه. ترجمهٔ مهدی غبرائی. انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۲.
- هاروکی موراکامی. کافکا در ساحل. ترجمهٔ گیتا گرکانی. انتشارات کاروان، ۱۳۸۶.