از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم

رمانی از هاروکی موراکامی

از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم (به انگلیسی: What I Talk About When I Talk About Running) (به ژاپنی: 走ることについて語るときに僕の語ること) رمانی خاطره‌مانند است که هاروکی موراکامی از زندگی خود ارائه می‌دهد.

گفتاوردها از رمان

ویرایش
  • «همین حالا دارم فکر می‌کنم که مسافت دویدنم را افزایش دهم. خواه ناخواه سرعت برای من در درجهٔ دوم اهمیت قرار دارد. مادامی که بتوانم مسیری تعیین‌شده را بدوم به چیز دیگری جز آن فکر نخواهم کرد. گاهی اگر خوشم بیاید تندتر می‌دوم ولی در آن‌صورت زمان تمرین را کمتر می‌کنم چون نکتهٔ مهم آن است که شور و نشاط فرد در پایان هر جلسهٔ ورزش به روز بعد منتقل شود. همین رویه را در مورد نوشتن هم در پیش گرفته‌ام و آن را جزء واجبات می‌دانم. هر روز موقعی از نوشتن دست می‌کشم که احساس می‌کنم باز هم توان نوشتن دارم. این کار را انجام بدهید تا ببینید روز بعد برنامه‌تان چه راحت و روان پیش خواهد رفت. به گمانم ارنست همینگوی هم به همین ترتیب عمل می‌کرد. آدم باید برای پیش بردن کارهایش ضرب آهنگ را حفظ کند. در پررژه‌های طولانی‌مدت این امر بسیار اهمیت دارد. در دویدن به‌محض تنظیم ریتم گام‌ها، آسودگی خاطر از راه می‌رسد.»[۱]
  • «امروز موقع دویدنم دقایقی باران بارید ولی بارانی خنک بود، که احساسی خوشایند به‌همراه می‌آورد. ابری انبوه از جانب اقیانوس درست روی سرم آمد و بارش ملایم لحظاتی ادامه پیدا کرد اما بعد، ابر انگار چیزی به‌یادش آمده باشد - «ای وای، چند فرمان را باید اجرا کنم!» بی آنکه نگاهی هم به پشت‌سرش بیندازد باشتاب راهش را گرفت و رفت. دوباره سروکلهٔ آفتاب بی‌رحم پیدا شد تا زمین را دام کند. سر درآوردن از اب‌وهوای این‌جا مثل آب خوردن است. هیچ نکتهٔ پنهان یا مبهم، نه حتی یک مورد ناچیز استعاری یا نمادین، در آن یافت نمی‌شود.»
  • «در طول مسیر از کنار دوندگانی دیگر، زن و مرد تقریباً به تعداد مساوی، رد شدم. ان‌ها که پرنفس‌تر بودند مثل باد جلو می‌رفتند و بدن‌شان هوا را مثل پنیر می‌برید؛ انگار سارقی در پی‌شان باشد. بقیه که اضافه‌وزن داشتند به هن‌رهن افتاده بودند، چشم‌های‌شان نیمه‌باز بود و شانه‌های‌شان فروافتاده، پنداری دویدن آخرین کاری باشد که بخواهند در دنیا انجام دهند. قیافه‌شان طوری بود انگار دکترشان هفتهٔ قبل به آنان هشدار داده که دیابت دارند و اگر ورزش نکنند به دردسر می‌افتند. من بین این دو گروه دونده جایی بینابین داشتم.»
  • «از گوش دادن به آهنگ‌های گروه لاوین اسپونفول سیر نمی‌شوم. موسیقی آن‌ها حالتی آسوده و فارغ‌بال دارد و هیچ نشانه‌ای از تصنع و خودنمایی در آن دیده نمی‌شود. با شنیدق آ «نواهای آرامش‌بخش بسیاری از خاطرات دههٔ شصت برایم زنده می‌شوند. خاطراتی که البته چندان هم برجسته و بارز نیستند. اگر بر فرض مثال قرار بود فیلمی از روی زندگی من ساخته شود (که حتی فکر آن لرزه بر اندامم می‌اندازد) صحنه‌های مربوط به این خاطرات از جمله بخش‌هایی می‌بودند که در اتاق تدوین دورشان می‌ریختند و تدوینگر در مقام توضیح کار خود می‌گفت: «این تکه‌ها را می‌توانیم حذف کنیم. بد نیستند ولی خیلی معمولی‌اند و ارزش چندانی ندارند.» خاطراتی پیش‌پاافتاده و حقیرند اما تک‌تک‌شان برای من ارزشمند و معنادار هستند. تا یکی از آن‌ها به‌یادم می‌افتد ناخودآگاه لبخندی بر لبانم می‌نشیند و یا اخم می‌کنم. شاید شبیه خاطرات دیگران باشند ولی از برآیند آن‌ها یک نتیجه حاصل می‌شود: من؛ من در این‌جا و اکنون در ساحل شمالی کائوآئی. گاهی که به زندگی فکر می‌کنم، احساس می‌کنم تکه‌چوبی هستم که آب با خود به ساحل آورده باشد.»
  • «میان اطمینانِ نابه‌جا و غرورِ به‌جا، فاصله‌ای هست به نازکی برگِ گل…»
  • «یک بار حول‌وحوش شانزده‌سالگی، وقتی که کسی خانه نبود، تمام لباس‌هایم را از تن درآوردم و جلو یک آینه تمام‌قد، بدنم را از فرق سر تا نوک پا به دقت وارسی کردم. حین آن‌کار هرچه نقص و کمبود در بدنم بود – یا دست‌کم به نظر من نقص و کمبود می‌آمد – در ذهن خود فهرست‌بندی کردم. برای مثال (و یادتان باشد که اینها را فقط به‌عنوان مثال ذکر می‌کنم) ابروهایم چه پُرپشت‌اند، ناخُن‌هایم چه شکل خنده‌داری دارند و از این مسائل. تا جایی که به یاد دارم وقتی به بیست‌ودو مورد رسیدم حسابی دَمغ شدم و دست از کار کشیدم. به این نتیجه رسیدم که: اگر در قسمت‌های پیدای بدنم این همه ناهنجاری وجود دارد پس شمارش ناهنجاری در قسمت‌های ناپیدا – مثل شخصیت، ذهنیت، روحیهٔ ورزشکاری و مواردی از آن دست – حتماً سربه‌فلک خواهد زد… اما آن احساس ناخوشایند در شانزده سالگی، وقتی جلو آینه ایستاده بودم و کاستی‌های جسم خود را برمی‌شمردم، هنوز هم برای من در حکم نوعی سنگ محک است؛ شاخص غم‌انگیز زندگی‌ام که فاصلهٔ فراوان بدهی‌ها تا دارایی‌هایم را نشان می‌دهد.»
  • «شانزده‌سالگی سن بسیار دردسرسازی است. آدم مُدام نگران مسائل جزئی است، نمی‌تواند با هیچ شیوهٔ معقولی جایگاه خود را تعیین کند، در کارهای عجیب و بی‌مورد تبحر پیدا می‌کند و اسیر احساسات گنگ و متناقضی است. اما هرچه سن بالاتر می‌رود فرد از طریق آزمون و خطا به نیازهای خود پی می‌برد و آنچه را که نیاز ندارد دور می‌ریزد. کم‌کم تشخیص می‌دهد (و یا تن به واقعیت می‌دهد) که چون نقص‌ها و کمبودهایش طوماری می‌شود تا مرز بی‌کران، پس چه بهتر که وجوه مثبت را شناسایی کند و با داشته‌های خود کنار بیاید.»
  • «میک جگر زمانی با تفاخر گفته بود: «ترجیح می‌دهم بمیرم تا آن که در چهل‌وپنج سالگی هنوز ترانهٔ «رضایت» را بخوانم.» البته می‌دانم که او الان شصت‌سالگی را رد کرده و هنوز دارد همان ترانه را می‌خواند، ولی در آن زمان هم اگر عده‌ای به این حرف او خندیدند من جزو آن‌ها نبودم. میک جگر در جوانی تصوری از چهل‌وپنج سالگی خود نداشته است و من هم مثل او بودم. آیا حالا من باید به او بخندم؟ حق ندارم. تنها شانسی که من آورده‌ام این بوده که خواننده جوان راک نبوده‌ام. حرف‌های احمقانهٔ مرا در جوانی کسی به یاد ندارد تا آن‌ها را دوباره تحویلم دهد.»
  • «یک بار که در اتاق هتلی در پاریس دراز کشیده بودم و روزنامهٔ هرالدتریبون را می‌خواندم گزارشی ویژه دربارهٔ ماراتن نظرم را جلب کرد. با چند دوندهٔ معروف ماراتن مصاحبه کرده بودند و از آنان پرسیده بودند که در طول مسابقه چه مانترا، ورد یا عبارت خاصی به آنها انگیزه می‌دهد تا کار را دنبال کنند. به خود گفتم: چه پرسش جالبی! آن همه افکار متفاوت که در طول مسافت ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متری ماراتن به ذهن دوندگان خطور می‌کرد حیرت‌زده‌ام کرد. آن حرف‌ها نشان می‌داد که یک مسابقهٔ ماراتن چه مایه خسته کننده و فرساینده است. هر کس که مانترایی نداشت تا زیر لب زمزمه کند بی شک از پا درمی‌آمد.»
  • «یکی از دوندگان از مانترایی سخن به میان آورده بود که از برادر بزرگ ترش، او هم دونده، شنیده بود و از ابتدای کار دوندگی آن را به کار بسته بود. مانترا این بود: "درد اجباری است، رنج کشیدن اختیاری است." قضیه را می‌توان به این صورت مطرح کرد که آدم حین دویدن کم‌کم به فکر می‌افتد که " کار عذاب آوری است. دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم." در آن صورت، بخش عذاب آور آن یک واقعیت اجتناب ناپذیر و قطعی است ولی ادامه دادن یا ندادن آن اختیاری است، و به خود دونده بستگی دارد که چه تصمیمی بگیرد. مهم‌ترین وجه ماراتن در همین نکته خلاصه می‌شود.»
  • «مهم‌ترین نکته‌ای که در مدرسه یاد می‌گیریم آن است که مهم‌ترین نکته‌ها را در مدرسه نمی‌توان یاد گرفت.»
  • «من فقط دو سه دلیل برای دویدن دارم. در حالی‌که دلایلم برای ندویدن بی‌حدوحصر است‌. بنابراین باید تا می‌توانم به آن دو سه دلیل بها بدهم.»
  • «طولی نکشید که دور سیگار را هم خط کشیدم. ترک سیگار در واقع یکی از نتایج طبیعی دویدن‌های هر روزه به حساب می‌آمد. کار ساده‌ای نبود ولی من نمی‌توانستم هم خوب سیگار بکشم و هم خوب بدوم. شوروشوق دویدن و بیشتر دویدن محرک نیرومندی شد تا دیگر سراغ دود نروم و بر وسوسه‌های بعدی آن نیز غلبه کنم. ترک سیگار همچنین به حرکتی نمادین برای وداع با زندگی پیشینم شباهت داشت.»

نوشتارهای وابسته

ویرایش

منابع

ویرایش
  1. هاروکی موراکامی، از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم، ترجمهٔ مجتبی ویسی، انتشارات چشمه.