جنوب مرز غرب خورشید
رمانی است نوشته ی هاروکی موراکامی
جنوب مرز غرب خورشید (به انگلیسی: South of the Border, West of the Sun) رمانی از نویسنده ژاپنی هاروکی موراکامی است.
گفتاوردها
ویرایش- «کف دست او مثل ویترینی بود پر از همهٔ چیزهایی که میخواستم بشناسم، همهٔ چیزهایی که باید میدانستم. او با گرفتن دستم آن چیزها را به من نشان داد. نشان داد که همچو جایی در دنیا وجود دارد. من در همان ده ثانیه پرندهٔ کوچکی شدم که به هوا پرید و پرواز کرد. از آن بالا میتوانستم منظره یی را در دوردست ببینم. آن قدر دور بود که خوب نمیدیدم اما در این منظره چیزی بود و میدانستم روزی آن جا خواهم رفت.»[۱]
- «هشت سالی که تو اون شرکت کار کردم اینو بهام ثابت کرد. هشت سال از زندگی ام از دست رفت: بین بیست تا سی سالگی، بهترین سالای عمرم. بعضی وقتا تعجب میکنم که چه طور تونستم این همه سال اون جا رو تحمل کنم. اما فکر کنم باید این دوره رو می گذروندم تا به جایی که الان هستم برسم.»
- «بار هم درست مثل همهٔ انسانها است، بار را هم باید مدتی به حال خود رها کرد و بعد زمان تغییر فرا میرسد. محصور شدن در یک محیط همیشگیِ بی تغییر موجب ایجاد حس کسالت و بی حوصلگی میشود. باعث میشود سطح انرژی فرد به شدت کاهش پیدا کند. حتی کاخهای سر به فلک کشیده هم باید به تناوب رنگ آمیزی شود.»
- «همیشه فکر میکنم دارم تقلا میکنم که یه آدم دیگه بشم. سعی میکنم یه جای جدید پیدا کنم، یه زندگی جدید و یه شخصیت جدید برای خودم بسازم. فک کنم این بخشی از بزرگ شدنه و در عین حال تلاش برای باز سازی خودم. من با تبدیل شدن به یه من دیگه می تونم خودمو از همه چیز رها کنم. واقعاً فک میکردم می تونم از خودم فرار کنم، فک میکردم اگه تلاش کنم می تونم. اما همیشه به بنبست میخوردم. هر چی میشد باز آخرش همینی بودم که هستم. اون چیزی که گم شده هیچ وقت تغییر نمی کنه. ممکنه ظاهراً تغییر کنه، اما من هم چنان همون آدم ناقصی ام که همیشه بودم. همون چیزای گم شدهٔ همیشگی منو با عطشی زجر می ده که هیچ وقت نمی تونم سیر آبش کنم. فک کنم این کمبود بهترین تعریف از ماهیت منه.»
- «من در میانهٔ تبدیل شدن به چیزی تازه بودم. رو به روی آیینه ایستاده بودم و میتوانستم تغییرات بدنم را ببینم. قسم میخورم در آرامش و سکوت شب میتوانستم صدای عضلاتم را بشنوم که رشد میکرد. در آستانهٔ تبدیل شدن به یک من تازه بودم، در آستانهٔ قدم گذاشتن به مکانی که قبلاً هرگز نرفته بودم.»
گفتگوها
ویرایش- تو این دنیا بعضی کارا رو می شه بارها تکرار کرد بعضی کارا رو نمی شه. گذشت زمان از اون چیزاییه که تکرار نمی شه. هر قدمی که بری جلو دیگه امکان برگشت نداره، نه؟
- یه مدت که می گذره همه چی سخت می شه، مثل ملات که تو سطل سفت بشه و دیگه نمی شه به شکل قبل برش گردوند. تو می خوای بگی ملاتی که تو ازش درست شدی دیگه سفت شده؛ بنابراین کسی که تو الان هستی نمی شه یه نفر دیگه باشه.
- به کتاب اشاره کرد و گفت: " چی می خونی؟ "
- کتاب را به او نشان دادم. تاریخچه یی بود از درگیری در مرز چین و ویتنام پس از جنگ ویتنام. سرسری کتاب را ورق زد و دوباره به من برگرداند.
- " دیگه رمان نمی خونی؟ "
- " چرا، اما نه اون قد که قبلا می خوندم. رمانای جدیدو اصلا نمیشناسم. از رمان قدیمی خوشم می آد، اکثرا از رمانای قرن نوزدهم. اونایی که قبلا خونده م. "
- " مگه مشکل رمانای جدید چیه؟ "
- " فک کنم میترسم ناامید بشم. خوندن رمانای مزخرف باعث می شه حس کنم وقتم تلف می شه. قبلا یه عالمه وقت داشتم و حتا اگه می دونستم یه رمانی به دردنخوره بازم فکر میکردم یه چیز خوبی از توش در می آد. الان فرق می کنه. فک کنم به خاطر بالا رفتن سن باشه. "
- به او گفتم: «تو این عکس که به نظر می آد خوشحالترین دختر دنیا بودی.»
- گفت: هلجیمه! خیلی چیزا رو نمی شه از عکس فهمید. عکس یه جور سایه س. واقعیت من هیچ ربطی به چیزی که میبینی نداره. عکس اینو نشون نمی ده. "
نوشتارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ هاروکی موراکامی، جنوب مرز غرب خورشید، ترجمهٔ کیوان سلطانی، نشر بدیل، ۱۳۹۳.