سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش
سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش (به ژاپنی: 色彩を持たない多崎つくると、彼の巡礼の年) سیزدهمین رمان نویسنده ژاپنی هاروکی موراکامی است.
گفتاوردها از رمان
ویرایش- «سوکورو البته هیچ نمیدانست که سارا به چی فکر میکند و هیچ هم نمیخواست چیزهایی را که در سر خودش میگذشت به سارا بروز بدهد. برخی فکرها هست که، در هر صورت، مجبوری پیش خود نگه داری؛ و فکرهای توی سر سوکورو ـ که حالا سوار قطار بود و داشت به خانه میرفت ـ از همین دست فکرها بود…»[۱]
- «بهترین چیزهای زندگی یکی تعطیلات است یکی هم دوست.»
- «بعضی چیزها توی زندگی آن قدر پیچیدهاند که به هیچ زبانی نمیشود توضیح شان داد.»
- «زندگی گاهی وقتها غافلگیری محض است.»
- «هیچ قلبی صرفاً به واسطهٔ هماهنگی با قلب دیگر وصل نیست. زخم است که قلبها را عمیقاً به هم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای زجه بلند نشود سکوت معنی ندارد و تا خونی ریخته نشود عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی رضا و رضایت بیمعنی است.»
- «هر قدر هم سفرهٔ دلت را باز کنی هنوز چیزهایی هست که نمیشود فاش کرد.»
- «اگر یک چیزی به قدر کافی مهم باشد یک اشتباه کوچک به کلی خرابش نمیکند یا از بین نمی بردش.»
- «آن دوران درخشان توی زندگی ما گذشته و دیگر هیچ وقت بر نمیگردد. آن همه امکان و راههای قشنگی که آن روزها پیش پامان بود توی گذر زمان دود شد و رفت.»
- «مام این همگرایی، مثل یک امتزاج شیمیایی، موفقیت آمیز ولی کاملاً تصادفی بود. اتفاقی که ممکن است تنها یک بار رخ بدهد. ممکن است یک بار دیگر همان ملات و مواد را کنار هم بگذاری، همه چیز را مثل دفعهٔ پیش بچینی ولی هیچ وقت نتوانی نتیجهٔ قبلی را تکرار کنی.»
- «اگر راستی راستی ورزشکاری، باید یاد بگیری که چطور بازندهٔ خوبی باشی.»
- «آدمهایی که آزادی شان گرفته میشود، آخر سر همیشه از یکی بدشان میآید، نه؟ مطمئنم نمیخواهم اینجوری زندگی کنم…»
- «هر چیزی حد و مرزی دارد، فکر هم همین جور. نباید از حد و مرزها ترسید، ولی نباید از پاک کردنشان هم ابایی داشت. اگر میخواهی آزاد باشی، مهم تر از هر چیزی این است: احترام به حد و مرزها و عصبانیت از آنها. همیشه چیزهای فرعی درجه دو، مهمترین چیزهای زندگی اند…»
- «- پس زیاد از چیزهایی که با منطق سازگار نباشند خوشت نمیآید؟ - صرف نظر از اینکه خوشم میآید یا نه، فکر کردن به چیزهایی را که منطقی نیستند رد نمیکنم. این طور نیست که ایمان عمیق و مطلقی به منطق داشته باشم، فکر کنم فصل مشترک امور منطقی و غیر منطقی مهم است.»
- «بدن آدمیزاد آنقدر شکننده است، سیستم پیچیدهای است که میتواند با یک چیز خیلی پیش پا افتاده از کار بیوفتد، و در بیشتر موارد، وقتی از کار افتاد، به سادگی سرپا نمیشود.»
- «میشود با یک دندان سوراخ یا شانهٔ گرفته کنار آمد، ولی از کنار خیلی چیزها نمیشود گذشت.»
- «اگر استعداد پایهای است که میشود بهش تکیه کرد و در عین حال آنقدر غیرقابل تکیه است که هیچ نمی دانی یک دقیقهٔ بعد چه بلایی سرش میآید، پس اصلاً یعنی چه؟
- «- هیچ وقت فکر کردهاید بعد از مرگ چه میشود؟ - دنیا ی بعد از مرگ؟ تصمیم گرفتهام فکرش را نکنم، وقت تلف کردن است به چیزهایی فکر کنی که نمیتوانی بدانی… به چیزهایی که حتی اگر بدانی هم نمیتوانی تأیید کنی.»
- «هر قدر همه چیز سطحی و کسالت بار باشد، زندگی باز ارزش زندگی کردن دارد. لازم است هر قدر میتوانی، از نخ منطق استفاده کنی و ماهرانه همهٔ چیزهایی را که ارزش زندگی کردن دارند به خودت بدوزی…»
- «وقتی خیلی عمیق برنجی، زبانت همبند میآید…»
- «یک چیز را می دانی سوکورو؟ باید ولش نکنی، مهم نیس چطوری. باور دارم که میگویم. اگر الان بگذاری برود، ممکن است دیگر هیچکسی را در زندگی ات پیدا نکنی.»
- «- میترسم، میترسم اگر یک کار اشتباه کنم یا یک حرف اشتباه بزنم، همه چیز را خراب کنم و رابطه مان برای همیشه به باد برود.»
- «هیچ وقت اجازه نده ترس و غرور احمقانه کاری کند کسی را که برایت عزیز است از دست بدهی.»
- «سوکورو تازاکی در عمیقترین نقطهٔ جانش به درک رسید. درک اینکه هیچ قلبی صرفاً بهواسطهٔ هماهنگی با قلب دیگری وصل نیست. زخم است که قلبها را به هم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود سکوت معنا ندارد…»
- «ما آنهمه مدت باهم بودیم و من هی سعی میکردم بهت نخ بدهم. اگر فقط یک مغز نصفهنیمه هم داشتی بایست دوزاریات میافتاد.»
- «این یادت بماند؛ تاریخ را نه میشود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را عوض کنی. میشود روی خاطرهها سرپوش گذاشت ولی تاریخ را نمیشود قایم کرد.»
- «چیزهایی هست که من باید حل کنم. باید یک سر به گذشته بزنم وگرنه هیچوقت ازش خلاص نمیشوم.»
- «پسری که اسمش سوکورو تازاگی بود مُرده بود. در سیاهی بیامان، آخرین نفساش را کشیده بود و در فضایی روباز در دل جنگل دفن شده بود. بی صدا، پنهانی، پیش از سر زدن سپیده، زمانی که همه هنوز در خوابی عمیق بودند. هیچ نشانهای از گور نبود؛ و کسی که حالا ایستاده بود و نفس میکشید، سوکورو تازاکیِ تازهای بود که ملالتش به کلی چیز دیگری شده بود؛ ولی فقط خودش خبر داشت. تصمیم هم نداشت به کسی بگوید.»
- «هرقدر هم زندگی آدم ساکت و سازگار به نظر برسد، همیشه زمانی توی گذشته بوده که آدم وضعیت بغرنجی داشته. زمانی بوده که بگویی نگویی زده به سرش. فکر کنم آدمها در زندگی به این مقطع نیاز دارند.»
- «به زودی به کالجت در توکیو برمیگردی. برمیگردی به زندگی واقعی. باید به کاملترین شکلی که از دستت برمیآید، زندگی کنی. هر قدر همهچیز سطحی و کسالتبار باشد، زندگی باز ارزش زندگی کردن دارد. تضمین میکنم. نه طعنه میزنم نه مغالطه. موضوع فقط این است که چیزی که برای من در زندگی ارزشمند بوده، حالا تبدیل به بار شده، دیگر سنگینیاش را بر دوشم نمیتوانم تحمل کنم. شاید دلیلش صرفاً این باشد که برایش ساخته نشدهام. پس، مثل گربهٔ دم مرگ، خزیدهام به یک جای ساکت تاریک و در سکوت انتظار میکشم که نوبتم شود. زیاد هم بد نیست؛ ولی تو فرق میکنی. تو باید بتوانی از پس چیزی که زندگی سر راهت میگذارد بربیایی. لازم است هر قدر میتوانی، از نخ منطق استفاده کنی و ماهرانه همهٔ چیزهایی را که ارزش زندگی کردن دارند به خودت بدوزی.»
- «سوکورو تصمیم گرفت بیش از این کشاش ندهد. ممکن بود تا ابد به آن فکر کند ولی هیچ جوابی نگیرد. این شک را داخل کشویی در ذهنش گذاشت و رویش برچسب زد: «بلاتکلیف»، و هرگونه فکر بیشتری را به آینده موکول کرد. از این جور کشوها درونش زیاد داشت که تردیدها و سوالهای بیشماری در آنها پنهان شده بود.»
- «شیرو آن موقع تازه سی سالش شده بود و هنوز جوان بود. لباسهای خیلی سادهای تناش بود، موها را گوجهای بسته بود و میشد گفت آرایش ندارد؛ ولی حرفم این نیست. اینها فقط شاخوبرگ است. حرفم این است که آن برقی را که قبلاً داشت، آن سرزندگی را از دست داده بود. همیشه درونگرا بود ولی ته ذاتش یک چیز زندهٔ پرشروشور داشت، که خودش هم زیاد خبر نداشت. ان نور، ان برق و درخشندگی، قبلاً درز میکرد بیرون، از لای تَرَکها نشت میکرد بیرون. حرفم را میفهمی؟ ولی بار آخر که دیدمش، همهاش رفته بود، انگار کسی دزدکی رفته باشد پشتسرش، از برق کشیده باشدش. آن برق تروتازه و درخشنده آن چیزی که بعینه از بقیه متمایزش میکرد، غیب شده بود و دیدنش غصهدارم کرد.»
- «مهم ارادهٔ بُردن است. توی دنیای واقعی که همیشه نمیشود بُرد. یک وقت میبَری، یک وقت میبازی.»
- «اما وقتی پای شخص سوکورو وسط میآمد، حتی یک خصوصیت نداشت که ارزش حرف زدن دربارهاش یا پُز دادنش به دیگران را داشته باشد. دست کم خودش، خودش را این جوری میدید. همه چیزش میان مایه، بیبو و بی خاصیت و بیرنگ بود.»
- «میتوانی روی خاطرهها سرپوش بگذاری، یا چه میدانم، سرکوب شان کنی، ولی نمیتوانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی. هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه میشود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی.»
- «تو مشکلاتی داری که داری دنبال خودت میکشی شان، چیزهایی که ممکن است خیلی عمیقتر از آن باشند که فکر میکنی؛ ولی فکر کنم اینها از آن دست مشکلاتی اند که اگر واقعاً تصمیم بگیری، بتوانی از پس شان بربیایی. لازمه اش این است که اطلاعات ضروری را جمع کنی، یک طرح اصولی اولیه تهیه کنی، برنامهریزی و زمانبندی دقیق کنی و از همه مهم تر، اولویتهایت را بگذاری جلوت. لازم است یک راست چشم تو چشمِ گذشته نگاه کنی، نه مثل یک پسربچه ساده دل زخمی؛ مثل یک آدم بزرگِ حسابی که روی پای خودش ایستاده. آن هم نه برای این که چیزی را که دلت میخواهد ببینی؛ نه. برای این که چیزی را که باید، ببینی. وگرنه بقیه عمرت این بار را همین طوری دنبال سر خودت این ور و آن ور میکشانی.»
- «سوکورو تصمیم گرفت بیش از این کش اش ندهد. ممکن بود تا ابد به آن فکر کند ولی هیچ جوابی نگیرد. این شک را داخل کشویی در ذهنش گذاشت و روش برچسب زد: «بلاتکلیف»، و هر گونه فکر بیشتری را به آینده موکول کرد. از این جور کشوها درونش زیاد داشت که تردیدها و سوالهای بی شماری در آنها پنهان شده بود.»
- «چیز دیگری هم که از کار کردن برای بقیه یادگرفتم، این بود که اکثر آدمهای دنیا هیچ مشکلی با دستور شنیدن ندارند. راست اش خیلی هم خوشحال میشوند که بکن نکن بشنوند. ممکن است غر هم بزنند ولی احساس واقعی شان این نیست. فقط عادت کردهاند غر بزنند. اگر به شان بگویی خودشان فکر کنند، تصمیم بگیرند و مسئولیتش را هم بپذیرند، گیج و ویج میمانند.»
- «- این هم فرقی با ایستگاهسازی ندارد. اگر یک چیزی به قدر کافی مهم باشد، یک اشتباه کوچک به کلی خرابش نمیکند یا از بین نمی بردش. آره، شاید بی عیب و ایراد از آب در نیاید، ولی قدم اول این است که واقعاً پروژهٔ ساخت ایستگاه را کلید بزنی، مگر نه؟ وگرنه هیچ قطاری آنجا نمیایستد. آن وقت تو هم نمیتوانی کسی را که این همه برایت اهمیت دارد توی ایستگاه ملاقات کنی. اگر ایرادی هم پیدا کردی، میتوانی بعداً، به فراخور نیاز، برطرفش کنی… اول از همه، ایستگاه را بساز. یک ایستگاه، مخصوص خودش و خودش. یک ایستگاهی که دل همهٔ قطارها بخواهد توش نگه دارند، حتی اگر هیچ دلیلی هم نداشته باشند. یک همچین ایستگاهی را تصور کن، بعد بهش رنگ و شکل واقعی بده. اسمت را هم با میخ روی پایه اش بنویس و زنده اش کن. میدانم که قدرتش را داری، فراموش نکن، تو کسی بودی که شبانه وسط دریای سیاه یخ بندان شنا کردی…»
- «هر چی توی زندگی پیش تر میرویم، یواش یواش بیشتر میفهمیم کی هستیم ولی هر قدر بیشتر میفهمیم کی هستیم، خودمان را بیشتر از دست میدهیم.
- «در عمق گوش هاش صداها با هم قاتی شد و تبدیل شد به پارازیتی گوش خراش و وحشتناک - از آن صداها که فقط در سنگینترین سکوت شنیده میشوند - صدایی که از بیرون نمیآید، بلکه سکوتی است که از اندامهای درونی خودت پا میگیرد. هر کسی صدای خودش را دارد که با آن زندگی میکند، با این همه، آدم به ندرت فرصت میکند راستی راستی بشنودش.»
- «دنیا چند نفر هم لازم دارد که خلاء درست کنند.»
- «آدم را درد است که به تفکر میرساند، ربطی به سن هم ندارد، چه برسد به ریش.»
- «هر آدمی رنگ خودش را دارد.»
- «سوکورو تازاکی سال دوم کالج که بود، از ژوئیه تا ژانویه، به چیزی جز مردن فکر نمیکرد. در این شش ماه، تولد بیست سالگی اش هم آمده و رفته بود. حالا دیگر مرد شده بود؛ ولی این نقطه عطف خاص زندگی هم برایش معنایی نداشت. سوکورو خودکشی را طبیعیترین راه چاره میدید و هنوز هم درست نمیدانست چرا آن روزها این قدم آخر را برنداشته بود. گذشتن از مرز زندگی و مرگ، سختتر از این نبود که تخم مرغ خام لیزی را ته گلو بیندازد. شاید هم خودکشی نکرده بود چون راه خوبی به فکرش نرسیده بود، راهی درخور حس ناب عمیقی که به مرگ داشت؛ ولی این راه و آن راه چه فرقی میکرد؟ اگر دست اش به در میرسید که یک راست رو به مرگ باز میشد، بی این که لحظهای فکر کند، بدون کمترین این پا و آن پا کردنی، هلش میداد و بازش میکرد، انگار که این هم کاری باشد از کارهای معمول زندگی؛ ولی در هر صورت، خوب یا بد، چنین دری دور و برش ندیده بود.»
- «– حسادت -دستکم تا جایی که از خوابش میفهمید- چارهناپذیرترین زندان دنیا بود. کسی کسی به زور در زندان حسادت حبساش نمیکرد. زندانی به میل خودش تو میرفت، در را قفل میکرد و کلیدش را دور میانداخت. هیچکس دیگری در دنیا نمیدانست که او آن تو گرفتار شده. البته که زندانی دلش میخواست فرار کند و میتوانست هم فرار کند. هر چه بود زندانش دل خودش بود؛ ولی نمیتواسنت تصمیم بگیرد. دلش به سختی دیواری سنگی بود. اصل و جوهر حسادت همین بود.»
- «توانایی فهمیدن درد چیز خوبی است. دردسر واقعی وقتی است که دیگر درد را هم نفهمی!»
- «قلب آدمیزاد مثل شبپره است. بی صدا منتظر چیزی میماند، وقتش که شد، یک راست به سویش میپرد.»
- «درعمیقترین نقطهٔ جانش به درک رسید؛ درک اینکه هیچ قلبی صرفاً به واسطهٔ هماهنگی، با قلب دیگری وصل نیست. زخم است که قلبها را عمیقاً بهم پیوند میدهد. پیوند درد با درد، شکنندگی با شکنندگی. تا صدای ضجه بلند نشود سکوت معنی ندارد و تا خوبی ریخته نشود عفو معنی ندارد و تا از دل ضایعهای بزرگ گذر نکنی، رضا و رضایت بیمعنی ست هماهنگیِ واقعی در همین ریشه دارد…»
- «به سوکورو گفت یکی از این دو را به تو میدهم. تنم یا دلم. هر دو با هم نمیشود. باید یکی را انتخاب کنی، همین حالا. گفت آن یکی را به کس دیگری میدهم؛ ولی سوکورو همهٔ او را میخواست. نمیخواست نیمهٔ دیگر را به مرد دیگری بسپرد. طاقتش را نداشت. میخواست به زن بگوید اگر این جور است، هیچکدام را نمیخواهم؛ ولی نمیتوانست. گیر کرده بود. راه پیش و پس نداشت.»
- «سارا گفت: هنوز نمیفهمم. درد آن اتفاق هنوز توی ذهنت است یا توی قلبت. شاید هم هر دو»
گفتگوها در رمان
ویرایش- سارا پرسید «ولی احساس تنهایی نمیکردی؟»
- «احساس میکردم تنهام ولی احساس تنهاییِ به خصوصی نمیکردم.»
- «نمیتوانم کلمههای درست را پیدا کنم ولی حس میکنم که – که تو جز من، داری کس دیگری را هم میبینی. مدتی است که این دارد اذیتم میکند.»
- سارا بلافاصله جواب نداد. بعد از مدتی سکوت بالاخره پرسید «حست این است؟ یعنی میخواهی بگویی که، به هر دلیلی، چنین احساسی پیدا کردهای؟»
- سوکورو گفت «آره. به هر دلیلی. آره؛ ولی قبلاً هم گفتم، من زیاد اهل کشف و شهود نیستم. مغزم اساساً برای ساختوساز درست شده، ساختن چیزهای دیدنی، اسمم هم همین را میگوید. مغزم ساختار ساده و سرراستی دارد …»
- صدای سارا وقتی بالاخره حرف زد، نرم بود. «تو آدم سادهای نیستی. فقط، به زور، فکر میکنی که سادهای»
- «شاید همینجور باشد که تو میگویی. واقعاً نمیدانم ولی زندگی ساده برای من از همهچیز بهتر است. این را خوب میدانم. موضوع این است که در رابطهام با بقیه صدمه خوردهام. بدجوری ضربه خوردهام، و نمیخواهم دوباره بیفتم توش.»
- «یاد روزهای کالج افتاد که فقط به مرگ فکر کرده بود و بس. حالا دیگر میشد شانزده سال پیش. آن موقع به این نتیجه رسیده بود که اگر فقط و فقط روی آنچه درونش میگذرد تمرکز کند، قلبش بالاخره خودبهخود میایستد. مطمئن شده بود اگر احساساتش را یکجا به شدت متمرکز کند، مثل عدسییی که زیر نور، بالای کاغذی میگیری تا آتشاش میزند، قلب او هم ضربهای مرگبار خواهد خورد. بزرگترین امیدش همین بود؛ ولی ماهها گذشته بود و برخلاف انتظارش، قلبش نایستاده بود. قلب ظاهراً به این سادگیها نمیایستد.»
- – قطعهای بود آرام و غمانگیز که با ملودی کند و به یادماندنییی از چند تک نُت شروع میشد و بعد ترکیبی میشد از چند واریسیون ملایم. سوکورو سرش را از روی کتابش بلند کرد و از هایدا پرسید این چه قطعهای است.
- «لو مَل دو پِی. مال فرانتس لیست. از سوییت سالهای زیارتاش: سال اول سویس.»
- «لو مَل دو…؟»
- «لو مَل دو پی. به زبان فرانسه است. معمولاً ترجمه میشود به «غم غربت». ترجمهٔ دقیقترش این است: «غمی بیجهت که با تماشای دشت به دل میافتد.»
- هایدا: «از مرگ نمیترسید؟»
- میدوریکاوا: «راستش نه. کلی آدم بیمصرف دیدهام که مردهاند، و اگر آن جور آدمها میتوانند این کار را بکنند، من هم باید از پساش بربیام»
- گفت: «هر آدمی رنگ خودش را دارد. میدانستی؟»
- «نه، نمیدانستم.»
- «هر آدمی رنگ تَکی دارد که مثل هالهٔ خیلی خفیف دورتادورش را گرفته. یا مثل نورِ پس زمینه. من این رنگها را شفاف و روشن میبینم.»
- «بهت که گفتم، میخواهم این قضیه را پاک از ذهنم بیرون کنم. یواش یواش موفق شدهام روی این زخم را ببندم و یک جورهایی دردش برایم تمام شده. وقت زیادی برده. حالا که این زخم بسته، چرا دوباره باید بازش کرد؟»
- «میفهمم ولی شاید، فقط از بیرون، به نظر میرسد که زخم بسته شده. شاید توی زخم، زیر دَلَمه، هنوز خون بند نیامده باشد و بیصدا خونریزی کند. به این فکر کردهای؟»
نوشتارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ هاروکی موراکامی، سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش، ترجمهٔ امیرمهدی حقیقت، انتشارات چشمه، ۱۳۹۳.