کجا ممکن است پیدایش کنم
مجموعه داستانهای کوتاه از هاروکی موراکامی
کجا ممکن است پیدایش کنم (به انگلیسی: WHERE I’M LIKELY TO FIND IT) (به ژاپنی: どこであれそれが見つかりそうな場所で) مجموعه داستانهای کوتاه از هاروکی موراکامی است.
گفتاوردها از اثر
ویرایش- «یک شاعر در بیستویک سالگی میمیرد، یک انقلابی یا یک ستارهٔ راک در بیستوچهار سالگی. اما بعد از گذشتن از آن سن، فکر میکنی همه چیز رو به راه است، فکر میکنی توانستهای از «منحنی مرگ انسان» بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه ششبانده مستقیم به سوی مقصد خود در سفر هستی. چه بخواهی باشی، چه نخواهی. موهایت را کوتاه میکنی؛ هر روز صبح صورتت را اصلاح میکنی. دیگر یک شاعر نیستی، یا یک انقلابی و یا یک ستارهٔ راک. در باجههای تلفن از مستی بیهوش نمیشوی یا صدای «دورز» را ساعت چهار صبح بلند نمیکنی. در عوض، از شرکت دوستت بیمهٔ عمر میخری، در بار هتلها مینوشی، و صورتحسابهای دندانپزشکی را برای خدمات درمانی نگه میداری. این کارها در بیستوهشت سالگی طبیعی است. اما دقیقن آن وقت بود که کشتار غیرمنتظره در زندگی ما شروع شد.»[۱]
- «من بی آنکه متوجه شوم، به این شیوهٔ زندگی بدون کتاب عادت کرده بودم. حالا که فکر میکنم، میبینم چقدر عجیب است؛ وقتی جوان بودم کتاب خواندن محور زندگی من بود. من همهٔ کتابهای کتابخانهٔ دبستان را خوانده بودم و تقریباً همهٔ پول توجیبیهایم صرف خرید کتاب میشد. حتی در خوردن ناهار صرفه جویی میکردم تا کتابهایی را که میخواستم بخوانم، بخرم»
- «هروقت افسرگی به سراغم میآید، شروع به تمیز کردن خانه میکنم. حتی اگر دویا سه صبح باشد. ظرفها را میشویم، اجاق را گردگیری میکنم، زمین را جارو میکشم، دستمال ظرفها را در سفید کننده میاندازم، کشوهای میزم را منظم میکنم و هر لباسی راکه جلوی چشم باشد، اتو میکشم. آنقدر این کار رامی کنم تا خسته شوم، بعد چیزی مینوشم و میخوابم. صبح که بیدار میشوم ووقتی جورابهایم را میپوشم، حتی یادم نمیآید شب قبل به چه فکر میکردم. همه ما اینطور هستیم. برای همین هرکداممان باید شیوهٔ مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.»
- «احساس میکنم اگر لباس مراسم تدفین بخرم یعنی بسیار خُب، اشکال ندارد کسی بمیرد.»
- «آدمها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر میکنند. همه ما اینطور هستیم. برای همین هر کداممان باید شیوه مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.»
- «در یک دنیای خوب موسیقی خوب وجود ندارد. در یک دنیای خوب، هوا مرتعش نمیشود.»
- «در دنیای کاملاً سرمایه داری ما، به سختی میتوان به چیزهای مجانی اعتماد کرد.»
- «من برخلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر میکنیم تا نباشیم.»
- «اگر عینک یک نفر را از اون بگیرید او کاملاً مستاصل میشود. زندگی روزمرهٔ ما تنها اندکی فراتر از انبوه واکنشهای بی معنا و بیاهمیت حرکتی مان است.»
- «دخترها اینطورند. چیزهای اطرافشان را وحشتناک تر از آنچه هست، میبینند.»
- «من در خواب زندگی میکردم. همچون جنازه مغروقی جهان را پیرامونم حس میکردم. وجودم و زندگی ام در این دنیا، به یک توهم شبیه بود.»
- «هیچکس متوجه تغییری نشد. هیچکس نفهمید من دیگر اصلاً نمیخوابم، که همه وقتم را کتاب میخوانم، که ذهنم جایی صدها سال - و صدها مایل - دورتر از واقعیت پرسه میزند. مهم نبود چقدر مثل آدم اهنیها کار میکردم، مهم نبود عشق و محبت اندکی صرف واقعیت میکردم؛ به هرحال، رابطه همسرم، پسرم، و مادرشوهرم با من مثل قبل بود؛ حتی میتوانم بگویم از قبل با من راحت تر بودند.»
- «انسانها ذاتاً نمیتوانند از انگیزهای فردی پایداری که در زنجیره افکار یا حرکات جسمانی شان وجود دارد، رهایی یابند. انسانها در سلول انگیزشهای خود زندانی شدهاند.»
- «آنا کارنینا را سه بار خواندم. هربار، چیز تازهای کشف میکردم. این رمان چند جلدی، پر از معما و گره گشایی بود. مثل یک جعبهٔ چینی، دنیای رمان، دنیاهای کوچکتری را در بر میگرفت و درون هرکدام آنها هم دنیاهای کوچکتری قرار داشت.»
- «آنچه در صورت خوابیدهٔ پسرم مرا آزار میداد این بود که دقیقاً شبیه صورت پدرش بود. این پسر کوچک برای من یک غریبه بود. بیشتر مادرها هیچوقت به هیچ چیزی فکر نمیکنند. اما من همچنان که آنجا ایستاده بودم و به او نگاه میکردم، با اطمینان هرچه بیشتر میدانستم روزی فرا میرسد که از او متنفر خواهم شد.»
- «من از خواهش متنفرم. خواستن همیشه من را افسرده میکند؛ مثل وقتهایی که کتابی را از کتابخانه برمیدارم. به محض اینکه شروع به خواندن میکنم، تنها چیزی که میتوانم به آن فکر کنم این است که کتاب کی تمام میشود.»
- «- مطمئن نیستم فرق این دو را بدانم- فرق نگاه کردن به هوا و فکر کردن را. ما همیشه فکر میکنیم مگر نه؟ نه اینکه زندگی کنیم تا فکر کنیم، اما برعکسش همیشه هم درست نیست، که ما فکر میکنیم تا زندگی کنیم. من برخلاف دکارت معتقدم که ما گاهی فکر میکنیم تا نباشیم. خیره شدن به هوا شاید، ناخواسته، تأثیر عکس داشته باشد.»
- «- زندگی روزمره ما تنها اندکی فراتر از انبوه واکنشهای بیمعنا و بیاهمیت حرکتیمان است.»
- «-گاه معناداراترین چیزها از دل بیتکلفترین آغازها بیرون آمدهاند.»
- «- او مجبور نشد ترک تحصیل کند. حتی آن اندازه پول هم احتیاج نداشت. دخترها این طورند. چیزهای اطرافشان را وحشتناکتز از آنچه هست میبینند.»
- «- اگر به آنها دستور داده میشد که به نام امپراتور زمین را تا برزیل سوراخ کنند، بیل برمیداشتند و شروع به کار میکردند. بعضیها به این «خلوص» میگویند، اما دامپزشک برای آن کلمات دیگری داشت.»
- «دامپزشک هر چه فکر کرد نفهمید چرا در چنین شرایط بحرانی، چهار مرد چینی لباسهای بیسبال پوشیدهاند یا چرا نظامیان ژاپنی اینطور آنها را کتک زدهاند و به باغ وحش آوردهاند. این صحنه به هیچ چیز دنیا شبیه نبود. گویی نقاشی یک بیمار ذهنی بود.»
- «اوایلِ ازدواجمان به چهرهٔ همسرم در خواب نگاه میکردم. این تنها چیزی بود که آرامم میکرد و به من احساس امنیت میداد. برای همین مدت زیادی او را در خواب تماشا میکردم. اما یک روز این عادت را ترک کردم. از کی؟ سعی کردم به خاطر آورم. شاید از آن روزی که من و مادر شوهرم، سر اسم گذاشتن روی پسرم بحثمان شد. آن روز دعوای شدیدی بین ما درگرفت، اما همسرم نتوانست چیزی به هیچ کداممان بگوید. او کنار ایستاده بود و سعی میکرد ما را آرام کند. ازآن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است. فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد. البته همهٔ اینها به سالها پیش برمی گردد. من و مادرشوهرم مدتهاست آشتی کردهایم. من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم میخواست. به علاوه، رابطهٔ من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت. اما مطمئنم این پایان نگاه کردنهای من به چهرهٔ خوابیدهٔ او بود!»
- «این خوابآلودگی ناتمام، در طول روز میآمد و میرفت. سرم همیشه گیج بود. نمیتوانستم چیزهای اطرافم را به درستی دریابم- نه فاصلهشان را، نه تعدادشان را و نه زمانشان را. خوابآلودگی در برهههای منظم و متناوب من را مغلوب میکرد: در مترو، در کلاس یا سر میز شام ذهنم میلغزید و از بدنم دور میشد. جهان بیصدا به نوسان درمیآمد. چیزها از دستم میافتاد. مدادم یا کیفم یا چنگالم به زمینمیخورد و صدا میکرد. تنها چیزی که میخواستم این بود که بیفتم و بخوابم؛ اما نمیتوانستم. بیداری همیشه شانه به شانة من بود. میتوانستم سرمای سایهاش را حس کنم، که سایهٔ خود من بود. به طرز عجیبی فکر میکردم وقتی خوابآلودگی من را در میرباید، من سایهٔ خودم هستم. در حال خوابآلودگی راه میرفتم، غذا میخوردم و با مردم حرف میزدم. عجیبتر از همه اینکه هیچکس متوجه نمیشد. در آن ماه هفت کیلو وزن کم کردم و هیچکس نفهمید. هیچیک از اعضای خانواده و دوستان و همکلاسیهایم نفهمیدند که من در خواب زندگی میکنم. درست بود: من در خواب زندگی میکردم. همچون جنازهٔ مغروقی جهان را پیرامونم حس میکردم. وجودم و زندگیام در این دنیا، به یک توهم شبیه بود. حس میکردم یک باد شدید ممکن است بدنم را با خود به پایان دنیا ببرد، به سرزمینی که هیچوقت نه دیده بودم و نه چیزی از آن شنیده بودم. جایی که ذهن و بدنم برای همیشه از هم جدا شوند. به خودم میگفتم: «محکم بچسب»؛ اما چیزی نبود که آن را بگیرم.»
گفتگوها در اثر
ویرایش- گفت: «این روزها کمی افسرده به نظر میرسی.»
- گفتم: «واقعاً؟»
- گفت: «حتماً نیمه شبها زیادی فکر میکنی. من فکر کردنهای نیمه شب را کنار گذاشتهام.»
- گفتم: «چه طور توانستی این کار را بکنی؟»
- او گفت: «هر وقت افسردگی به سراغم میآید، شروع به تمیز کردن خانه میکنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرفها را میشویم، اجاق را گردگیری میکنم، زمین را جارو میکشم، دستمال سفرهها را سفیدکننده میاندازم، کشوهای میزم را منظم میکنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد، اتو میکشم. آنقدر این کار را میکنم تا خسته شوم، بعد چیزی مینوشم و میخوابم. صبح بیدار میشوم و وقتی جورابهایم را میپوشم، حتی یادم نمیآید شب قبل به چه فکر میکردم.»
- بار دیگر به اتاق نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود.
- گفت: «آدمها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر میکنند. همه ما همینطور هستیم. برای همین هرکداممان باید شیوهٔ مبارزه خود را با آن پیدا کنیم.»
- او گفت: «دیگر نمیتوانم این طور ادامه دهم.»
- ـ «این طور؟»
- گفت: «هر هفته یکبار برویم بیرون و بعد بیاییم با هم معاشقه کنیم. بعد یک هفته دیگر میگذرد. یکبار دیگر برویم بیرون و بعد با هم معاشقه کنیم… آیا قرار است همیشه اینطور باشد؟»
نوشتارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ هاروکی موراکامی، کجا ممکن است پیدایش کنم، ترجمهٔ بزرگمهر شرف الدین، انتشارات چشمه.