بید کور، زن خفته
بید کور زن خفته (به انگلیسی: Blind Willow, Sleeping Woman) مجموعه داستانهای کوتاه نوشته هاروکی موراکامی است که تحت این عنوان گردآوری و به چاپ رسیده است.
گفتاوردها از اثر
ویرایش- زمان در مسیر خود همهکس را بهطور برابر سرنگون میکند، درست مانند سوارکاری که آنقدر اسب پیرش را تازیانه میزند تا در جاده تلف شود. اما تازیانههایی که ما دریافت میکنیم، درعینحالی که نرم هستند، ترسناک نیز میباشند، عدهای اندکی از ما حتی متوجه آن میشویم.
- هر وقت چیزی به وجود میآید، مستقل از اراده من به حیات خودش ادامه میدهد. درست مثل یک خاطره، میدانید از چطور خاطرهای حرف میزنم؟ همان وقایعی که دوست دارید فراموش کنید، اما نمیتوانید.
- اما این نامهای گمشده کجا میروند؟ احتمال آنکه در هزارتوی شهر باقی بمانند بسیار ضعیف است. بعضی از آنها توسط کامیونهای بزرگ در جاده له میشوند، بعضی نیز فقط به خاطر کمبود جا در جوی کنار خیابان گم میشوند، برخی در اتوبوس و بعضی در عمق رودخانه غرق میشوند، با غروری که مانند وزنه آنها را به پایین میکشد؛ و در هر حال برخی آز آنها حتماً نجاتیافته و راهشان را به سمت شهر نامهای گمشده پیدا میکنند.
- افرادی هستند که نامشان زمانی که میمیرند از خاطر محو میشود، مشکلی دربارهٔ آنها وجود نداد و ما در مرگشان سوگواری میکنیم: رودخانهای خشک شد و ماهیای مرد. بعد از آنها افرادی هستند که درست مانند تلویزیونهای قدیمی خطهای لرزان سفیدرنگی روی صفحه نشان میدهند تا وقتیکه یک روز کاملاً میسوزند، آنها نیز خیلی بد نیستند: مثل ردپاهای یک فیل که راهش را گمکرده باشد؛ و نهایتاً افرادی هستند که نام آنها حتی قبل از اینکه بمیرند، فراموش میشود…
- احساس میکردم مانند یک صندلی دندانپزشکی شدهام. هیچکس از آن متنفر نیست، اما همه از آن اجتناب میکنند.
- هیچچیزی وجود ندارد که نتوانی از شر آن خلاص شوی، بهمحض اینکه شروع به بیرون پرت کردن چیزها میکنی، متوجه میشوی دوست داری از شر همهچیز خلاص شوی.
- اگر همه ما درجهیک ساختهشده بودیم، دنیا میتوانست چه مکان خستهکننده و کسالت باری باشد!
- تولدت مبارک، امیدوارم زندگی سرشار از ثروت و مثمر ثمری داشته باشی و هیچ سایه سیاهی روی آن نیفتد.
- ترسناکترین چیزی که در جهان وجود دارد، خود ما هستیم.
- حداقل یکچیز خوب در مورد تلویزیون وجود دارد، میتوانی هر وقت که دوست داری خاموشش کنی، و هیچکس هم شکایتی نمیکند.
- مرگ همین است. یک خرگوش، یک خرگوش است؛ چه از کلاه بیرون بیاید، یا از یک مزرعه گندم. یک فر داغ، یک فر داغ است و دود سیاهی که از شومینه بیرون میآید، همانی است که هست، دود سیاهی که از شومینه بیرون میآید.
- یک شاعر ممکن است در بیستویکسالگی بمیرد، یک انقلابی یا یک ستاره راک در بیستوچهارسالگی. اما پسازاین سن فرض میکنی قرار است همهچیز مرتب باشد. تو از پیچ مردگان گذشتهای، از تونل بیرون آمدهای و مستقیم به سمت سرنوشت میتازی. تو دیگر شاعر یا انقلابی یا یک ستاره راک نیستی. مست و مدهوش در دکه تلفن از دنیا نمیروی یا ساعت چهار صبح درها را منفجر نمیکنی.
- خواندن با صدای بلند متفاوت از دنبال کردن جملات با چشمان است. چیزی کاملاً غیرمنتظره در ذهن میتراود، نوعی طنین غیرقابلتوصیف که من نمیتوانم در برابرش مقاومت کنم.
- نمیدانستم زمان مناسب برای رفتن رسیده است یا نه! به نظر میرسد تمام زندگی من حول همین مسئله میچرخد که تلاش کنم تا متوجه زمان مناسب برای پایان یافتن یک مکالمه بشوم.
- ترس همیشه آنجا است و به شکلها و در زمانهای متفاوتی سراغ ما میآید و غافلگیرمان میکند، اما ترسناکترین کاری که ممکن است چنین مواقعی انجام بدهیم، این است که چشمانمان را ببندیم و به آن پشت کنیم، چون در چنین مواقعی با ارزشترین جوهری وجودمان را به چیزی دیگر تسلیم میکنیم.
- دلزدگی به اندازی تکراری بودن هرروز مرا اذیت نمیکرد. دیگر خودم را چیزی بیشتر از یک سایه تکراری در آن روزمرگی نمیدیدم.
- آنقدرها هم خوشقیافه نبود، هرچند ممکن بود ازنظر برخی جذاب باشد ما چیزی در او وجود داشت که مستقیماً به درونت نفوذ میکرد، مخصوصاً چشمهایش و آن نگاه ساکت و شفاف که مانند قندیلهای یخ در یک صبح زمستانی میدرخشیدند، تنها تلألوئی از زندگی.
- همسر من یک مرد یخی است.
- اولین باری که اورا ملاقات کردم، در هتلی در یک تفریحگاه اسکی بود. تصور کردن مکانی مناسبتر برای ملاقات با یک مرد یخی، کاری بسیار دشوار است. او در لابی هتل که از حضور جوانان شلوغ و پر همهمه بود، در گوشهای دور از شومینه نشسته و غرق مطالعه کتابش بود. تقریباً نزدیک ظهر بود، اما به نظر میرسید نور شفاف و سرد صبحگاه فقط روی او میدرخشد.
- میلیونها علت برای میلیونها نتیجه در دنیا شناور است، میلیونها دلیلی که زندگی میکنند و میلیونها دلیلی که میمیرند، میلیونها دلیل برای استدلال، استدلالاتی که شکل گرفتنشان آسان است، درست مثل یک تماس تلفنی برای پرسیدن چیزی، اما معمولن چیزی که دنبالش میگردی یکی از آنها نیست، هست؟
- مهم نیست مردم آرزوی چه چیزی را میکنند یا چقدر پیش میروند، بههرحال هرگز نمیتوانند چیزی بهجز خودشان باشند، همه ماجرا همین است.
- ترس بدترین چیز است، تصور درد بدتر از درد واقعی است.
- لباسها مهم نیستن، مشکل اصلی چیزی است که درون آنهاست.