جنگل نروژی (رمان)
رمانی از هاروکی موراکامی
جنگل نروژی (به ژاپنی: ノルウェイの森) (به انگلیسی: Norwegian Wood) رمانی از هاروکی موراکامی است که در سال ۱۹۸۷ در ژاپن منتشر شد.
گفتاوردها
ویرایش- «صاف نشستم و در حالی که مشغول تماشای ابرهای تیره ای شدم که برفراز دریای شمالی گسترده بودند، به همهٔ چیزهایی فکر میکردم که در طول زندگی ام از دست داده بودم: زمانی که برای همیشه از دست رفته بود، دوستانی که مرده با ناپدید شده بودند، احساساتی که دیگر هرگز تجربه نمیکردم.»[۱]
- «به روش خودم از یک سالی که همراهم بودی، از تو سپاسگزارم. اگر هیچ چیز دیگر را باور نمیکنی، لطفاً این را باور کن. این تو نبودی که به من صدمه زدی. من خودم این کار را کردم و این چیزی است که واقعاً احساس میکنم. اما در حال حاضر آمادهٔ دیدنت نیستم. دوست دارم تو را ببینم، ولی برای این دیدار آماده نیستم. لحظه ای که احساس کنم آماده ام، برایت مینویسم. آن زمان شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. همانطور که گفتی، شاید این کاری است که باید انجام دهیم: بهتر شناختن یکدیگر.»
- «هجده سال گذشته بود، اما هنوز میتوانستم تک تک جزئیات آن روز را در مرغزار به خاطر بیاورم. حافظه چیز مسخره ای است. زمانی که آنجا به سختی به آن توجه داشتم. هرگز فکر نکردم که آن لحظه، اثری دراز مدت روی من خواهد گذاشت. قطعاً تصورش را هم نمیکردم که هجده سال بعد، آن منظره را با همهٔ جزییاتش به خاطر خواهم آورد. آن روز، به منظرهٔ پیش رویم ذره ای هم اهمیت نداده بودم. به خودم فکر میکردم. به دختر زیبایی که کنارم قدم برمیداشت، فکر میکردم. به با هم بودن مان و دوباره به خودم فکر میکردم. در آن سن خاص بودم، در آن دوره از زندگی که هر منظره، هر احساس، هر فکری مانند بوم رنگ به خودم برمیگشت و بدتر از آن، عاشق بودم، یک عشق با تمام پیچیدگیهایش. تماشای منظره، آخرین چیزی بود که به ذهنم خطور میکرد.»
- «اگر ذهنم را آرام کنم، از هم فرو میپاشم. همیشه این گونه زندگی کرده ام و این تنها راهی است که برای ادامهٔ زندگی بلدم. اگر برای یک ثانیه آرام بگیرم، دیگر هرگز نمیتوانم راهم را پیدا کنم. تکهتکه میشوم و تکههایم را باد با خود خواهد برد.»
- «در گذشته، مدتها پیش، وقتی هنوز جوان بودم، وقتی خاطراتم خیلی واضح تر از امروز بودند، اغلب تلاش میکردم دربارهٔ او بنویسم. اما حتی موفق نمیشدم یک خط بنویسم. میدانستم اگر خط اول را بنویسم، باقیِ خطوط خود به خود روی صفحه جاری خواهند شد، اما هرگز نتوانستم این کار را عملی کنم. همه چیز خیلی واضح و قوی بود، به همین خاطر، هرگز نتوانستم بفهمم از کجا باید شروع کنم، مثل نقشه ای که بیش از حد جزییات دارد و گاهی اوقات به همین دلیل؛ غیرقابل استفاده میشود.»
- «صادقانه احساساتم را برایش توضیح دادم. نوشتم هنوز هم چیزهای زیادی است که نمیفهمم و با اینکه سخت تلاش کرده بودم تا درک کنم، باز هم به زمان نیاز داشتم. امکان نداشت بتوانم زمانی را که گذشته بود، به عقب بازگردانم و به همین خاطر، غیرممکن بود بتوانم قولی بدهم یا خواستهای داشته باشم یا کلمات زیبا بیان کنم. اما از یک چیز مطمئن بودم، ما چیز زیادی از یکدیگر نمیدانستیم.»
- «هرچه بیشتر زمان میگذشت و از آن دنیای کوچک دورتر میشدم، بیشتر در مورد اتفاقاتی که آن شب رخداده بود، نامطمئن میشدم. اگر به خودم میگفتم حقیقت داشتند، باور میکردم همهشان حقیقی بودند و اگر به خودم میگفتم خیال بودند، به نظرم خیال و رؤیا میرسیدند. بیش از آن واضح و مملو از جزئیات بودند که رؤیا باشند و کاملتر و زیباتر از آن بودند که بتوانند وافعی باشند.»
- «گوشهایم زنگ میزد و چیزهایی میشنیدم و نمیتوانستم بخوابم. به همین خاطر، همسرم پیشنهاد داد اول من بروم، به تنهایی جایی بروم و او هم بعد از اینکه به کارها رسیدگی کرد، نزدم بیاید. گفتم: نه، نمیخواهم تنها بروم. اگر تو در کنارم نباشی، از بین میروم. به تو احتیاج دارم. لطفاً، مرا تنها نگذار. مرا در آغوش گرفت و التماس کرد کمی بیشتر تحمل کنم. گفت که فقط یک ماه. او در این مدت به همه کارها میرسید. رها کردن شغلش، فروختن خانه، برنامهریزیهای لازم برای مهدکودک، پیدا کردن یک شغل جدید. گفت که شاید در استرالیا یک جایخالی داشته باشند. از من میخواست فقط یک ماه صبر کنم و همه چیز درست میشد. چه میتوانستم بگویم؟ اگر مخالفت میکردم، فقط تنهاتر میشدم.»
- «نائوکو ادامه داد: "اما حقیقت این است که من نقاط ضعفش را هم دوست داشتم. به همان اندازه که عاشق خصلتهای خوبش بودم، عاشق نقاط ضعفش هم بودم. مطلقا هیچ بدجنسی و تزویری در وجودش نبود. ضعیف بود. همین. سعی کردم این مطلب را به او بگویم اما حرفهایم را باور نمیکرد…"»
- «وقتی هواپیما به زمین نشست، موسیقی ملایمی از بلندگوهای سقفی در فضا پیچید: نسخه زیبایی از جنگل نروژی بیتلز. این ملودی همیشه مرا میلرزاند، اما این بار ضربه از همیشه سختتر بود.»
- «خیلی کتاب میخواندم، اما کتابهای متعددی نمیخواندم: در واقع دوست داشتم کتابهای مورد علاقهام را بارها و بارها بخوانم. در آن زمان، نویسندههای مورد علاقهام، ترومن کاپوتی، جان آپدایک، اف-اسکات فیتز جرالد و ریموند چندلر بودند، اما هیچکس را در کلاس یا خوابگاه نمیدیدم که داستانهای چنین نویسندگانی را بخواند. آنها نویسندههایی مانند کازومی تاکاهاشی، کنزابورو اوئه، یوکیو میشیما یا نویسندگان معاصر فرانسوی را دوست داشتند و این هم دلیل دیگری بود که باعث میشد حرف زیادی برای گفتن با دیگران نداشته باشم و بیشتر با خودم و کتابهایم تنها باشم. با چشمان بسته، یک کتاب آشنا را لمس میکردم و عطرش را به مشامم میکشیدم. همین برای خوشحال کردنم کافی بود.»
- «اگر فقط کتابهایی را بخوانی که بقیه میخوانند، تنها میتوانی به چیزهایی فکر کنی که همه فکر میکنند.»
- «مرگ وجود دارد، نه به عنوان نقطهٔ مقابل زندگی، بلکه به عنوان بخشی از آن.»
نوشتارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ هاروکی موراکامی، جنگل نروژی، ترجمهٔ م. عمرانی، انتشارات آوای مکتوب، ۱۳۹۵.