میلان کوندرا
نویسنده چکی-فرانسوی (۱۹۲۹–۲۰۲۳)
(تغییرمسیر از ميلان كوندرا)
میلان کوندرا (۱ آوریل ۱۹۲۹ – ۱۱ ژوئیه ۲۰۲۳) نویسندهٔ چک - فرانسوی بود.
گفتاوردها
ویرایشسبکی تحملناپذیر هستی (بار هستی)
ویرایشنوشتار اصلی: سبکی تحملناپذیر هستی
- «زندگی فقط یک بار است و ما هرگز نخواهیم توانست تصمیم درست را از تصمیم نادرست تمیز دهیم زیرا ما در هر موضوعی فقط میتوانیم یک بار تصمیم بگیریم. زندگی دوباره، سه باره چهارباره به ما عطا نمیشود که این را برای ما امکانپذیر سازد تا تصمیمهای مختلف خود را مقایسه کنیم.»[۱]
- «عشق به یک امپراتوری شبیه است، اگر اندیشه ای که بر اساس آن به وجود آمده از میان برود، خود عشق نیز از میان خواهد رفت.»
- «هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکاً با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا بجای شخص دیگری، میکشیم و قوه تخیل ما به آن صدها بازتاب میبخشد.»
- «ترزا بخوبی میداند که لحظهٔ پدیدار شدن عشق به چنین صحنه ای شباهت دارد: زن در برابر صدایی که روح هراسانش را بسوی خود میخواند، سرسختی نمیکند. مرد در برابر زنی که روحش متوجه صدای اوست، از مقاومت بازمیایستد.»
- «وقتی فردی قوی آن قدر ضعیف میشود که به فرد ضعیف بی حرمتی میکند، فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند.»
وصایای تحریفشده
ویرایش- «من یک خداناباور بار آمدم، و از این امر خرسند نیز بودم، تا آن روزی که در سیاهترین سالهای کمونیستم، دیدم که مسیحیان آزار میبینند. در یک لحظه، الحادِ تحریکآمیز و تعصبآلودِ نوجوانیام همچون حماقتی کودکانه، ناپدید شد. دوستانِ مؤمنام را درک کردم، و در تأثیر همبستگی و احساس، گاه همراه آنان به عشای ربانی میرفتم. امّا هرگز متقاعد نشدم که خدا به مفهومِ وجودی که تقدیر ما را رقم میزند در کار هست. در هرصورت، دربارة او چه میتوانستم بدانم؟ آیا دوستانِ مؤمنام یقین داشتند که یقین دارند؟ با این احساس غریب و شادیآمیز در کلیسا نشسته بودم که بیایمانیِ من و ایمانِ آنان، بهوجهی شگفت بههم نزدیکاند.»[۲]
عشقهای خندهدار
ویرایشنوشتار اصلی: عشقهای خندهدار
- «زندگی اما اینگونه میگذرد: انسان تصور میکند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا میکند، و هیچ ظن نمیبرد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر دادهاند، و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت مییابد.»[۳]
- «زندگی هر آدم جنبههای مختلفی دارد. گذشته هر یک از ما به همان آسانی که ممکن است به زندگی سیاستمداری محبوب تبدیل شود، به زندگی یک جنایتکار هم تبدیل شدنی است.»
شوخی (۱۹۶۷)
ویرایشنوشتار اصلی: شوخی (رمان)
- «خوشبینی تریاک تودههاست! جو سالم بوی گند حماقت میدهد! درود بر تروتسکی!»[۴]
- «این دشمنان نیستند که انسان را به تنهایی و انزوا محکوم میکنند بلکه دوستانند.»
- «گاهی سرنوشت انسانها قبل از مرگشان به پایان میرسد.»
- «زندگی با کسانی که حاضرند آدم را به سوی تبعید یا مرگ روانه کنند آسان نیست، صمیمی شدن با آنها آسان نیست، عشق ورزیدن به آنها آسان نیست.»
- «و بعد از این همه سال دوباره در وطن بودم. در میدان اصلی که در دوران کودکی، پسر بچگی و جوانی به دفعات بی شمار از آن عبور کرده بودم. ایستاده بودم و هیچ احساسی نداشتم. به تنها چیزی که میتوانستم فکر کنم این بود که آن فضای مسطح، با برج مخروطی تالار شهرداری آن (مانند سربازی با کلاه خود قدیمی) که بر فراز بامها قد برافراشته بود، به محوطه عظیم میدان سان میمانست.»
- «اگر بشر بهشت آینده را از دست بدهد، باز همچنان مالک بهشت گذشته، بهشت گمشده است.»
جشن بیمعنایی
ویرایش- «وقتی آدم درخشانی میکوشد زنی را اغوا کند این زن احساس میکند که در مسابقه ای شرکت کردهاست. ناگزیر میشود که او هم بدرخشد. بدون مقاومت تسلیم نشود. حال آن که بی معنایی او را میرهاند. از قید احتیاطها آزاد میکند. توقع هیچ گونه حضور ذهنی از او ندارد. او را بی هم و غم و بنابرین آسانتر قابل دسترسی میکند.»[۵]
- «هنگام رفتن به سوی مرگ انسان دیگر غم چیزی را که در جاده گذاشتهاست ندارد.»
- «از دست خودم عصبانی ام. چرا از هر موقعیتی استفاده میکنم که خودم را مقصر بیابم؟»
- «حقوقی که کسی میتواند داشته باشد فقط به چیزهای پوچی مربوط میشوند که هیچ دلیلی وجود ندارد که بر سرشان جنگید یا دربارهشان اعلامیههای مشهور را نوشت.»
- «بی معنایی جوهر زندگی است. همه جا و همیشه با ماست.»
- «... نسبت به گذشته، اینروزها «بیمعنایی» را زیر نور شدیدتر و روشنکنندهتر میبینم. بیمعنایی دوست من جوهر زندگی است همیشه و همهجا با ماست… نفس بکشید… این بیمعنایی را که ما را دربر گرفته، نفس بکشید که همانا کلید دانایی است کلید شادی بیپایان…»
زندگی جای دیگری است
ویرایشنوشتار اصلی: زندگی جای دیگری است (رمان)
- «کیفیت زندگی شما را دو چیز تعیین میکند: کتابهایی که میخوانید، و انسانهایی که ملاقات میکنید.»[۶]
- «برای عاشق شدن، نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت! برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت!»
- «کلمات عادی برای این ساخته شدهاند که به محض اینکه بر زبان آیند، از بین بروند، و بجز خدمت کردن در همان لحظهٔ برقراری ارتباط، هدف دیگری ندارند؛ تابع اشیا و چیزها هستند و فقط به آنها نام میبخشند؛ اما اینجا میبینیم که این کلمات، به خودی خود، چیزی شده بودند و تابع هیچ چیز نبودند؛ برای یک گفتگوی فوری و یک انهدام سریع به وجود نیامده بودند؛ بلکه دوام و بقا داشتند.»
- «اینکه دنیا آزاد نیست، به اندازهٔ اینکه آدمها آزادیشان را فراموش کردهاند بد نیست.»
کتاب خنده و فراموشی
ویرایشنوشتار اصلی: کتاب خنده و فراموشی
- «زاد و ولد سریع جنون نوشتن در میان سیاستمدارن، رانندههای تاکسی، زنان باردار، معشوقهها، آدمکشها، جنایتکاران، فاحشهها، روسای پلیس، پزشکان و بیماران به من ثابت میکند که هر فردی، بدون استثنا در درون خود حامل استعداد بالقوه نویسندگی است و تمام نوع باشد کاملاً حق دارد که با فریاد، همه ما نویسنده ایم !، به خیابانها هجوم بیاورد. دلیلش این است که هر کسی در قبول این واقعیت که نامفهوم و نامرئی در دنیایی متفاوت ناپدید خواهد شد دچار تشویش میشود، و میخواهد پیش از اینکه زیادی دیر بشود خود را به دنیایی از واژهها تبدیل کند.»[۷]
- «زنها در پی مردان خوش قیافه نیستند، دنبال مردهایی هستند که زنان زیبا دارند.»
هنر رمان
ویرایشنوشتار اصلی: هنر رمان (کتاب)
- «هر بار که خطری انسان را از خویشتن خویش و از هویت متعالیش دور میکند، هنر رمان «همواره و وفادارانه» به یاری او میشتابد.»[۸]
- «دون کیشوت رهسپار دنیایی شد که در برابرش به گستردگی نمایان بود. او میتوانست آزادانه به آنجا وارد شود و هر وقت که بخواهد به خانه بازگردد.»
- «من پافشاری هرمان بروخ را در بیان این مطلب درک میکنم و میپذیرم که: یگانه علت وجودی رمان کشف آن چیزی است که فقط رمان کشف تواند کرد.»
هویت
ویرایشنوشتار اصلی: هویت (رمان)
- «رؤیاها دورههای متفاوت زندگی آدم را یکسان، و همه حوادثی را که از سر گذراندهاست همزمان، مینمایند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان میبرند.»[۹]
- «اگر در معرض کین و نفرت قرارگیری، اگر متهم گردی و طعمه دیگران شوی، از کسانی که تو را میشناسند، میتوانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت میشوند، برخی دیگر محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند، هیچ نمیشنوند، به طوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخن گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم که رازدار و آداب دانند، دوستان تو هستند، دوستان به معنی مدرن کلمه.»
- «انسان، برای آنکه حافظه ش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن، شاید شرط لازم برای حفظ آن چیزی است که تمامیت من آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهأ درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان، است. آنان آینه ما هستند، حافظه ما هستند، از آنان هیچ چیز خواسته نمیشود، مگر آنکه گاه به گاه این آینه را برق اندازند تا بتوانیم خود را در آن بیبینیم.»
- «اگر مردی به زنی نامه مینویسد برای آن است که زمینه را فراهم سازد تا بتواند، بعدها، به او نزدیک شود و مفتونش گرداند؛ و اگر زن نامهها را محرمانه نگاه میدارد برای آن است که راز داری امروزش ماجرای فردا را امکانپذیر سازد؛ و اگر، علاوه بر این، نامهها را هم نگاه میدارد برای آن است که آمادگی دارد تا به این ماجرای آینده همچون ماجرایی عاشقانه بنگرد.»
جاودانگی
ویرایشنوشتار اصلی: جاودانگی (رمان)
- «گوهر هر عشقی یک کودک است و هیچ فرق نمیکند که هرگز نطفه ای بسته یا متولد شود. در علم جبر عشق، کودک عبارتست از نماد حاصل جمع سحرانگیز دو موجود. حتی اگر مردی عاشق زنی بشود، بی آنکه هرگز به او دست زده باشد، مرد باید این امکان را در نظر داشته باشد که سیزده سال پس از آخرین دیدار عاشق و معشوق، عشقش به ثمر نشیند و پا به جهان بگذارد.»[۱۰]
- «بینهایت جای خوشوقتی است که تا به حال جنگها را فقط مردها اداره کردهاند. اگر زنها میجنگیدند چنان در بی رحمی پایدار بودند که روی سیاره ما حتی یک موجود بشر باقی نمیماند.»
ژاک و اربابش
ویرایشنوشتار اصلی: ژاک و اربابش
- «من مردی بسیار حساس هستم. اما حساسیتم را برای مواقع مناسب نگه میدارم. برای آنهایی که زیادی حساسیت به خرج میدهند، به هنگام نیاز چیزی باقی نمیماند.»[۱۱]
- «مردها به سرعت عاشق میشوند و به همان سرعت هم آدم را ترک میکنند.»
- «در روی زمین هیچ چیز قطعی نیست، و معنای چیزها، با وزیدن بادی، تغییر میکند؛ و باد دائماً میوزد، چه بدانید و چه ندانید.»
- «آن کسی که سرگذشتهایمان را نوشته قاعدتاً باید شاعری بسیار بد، بدترین شاعران، پادشاه و امپراتور شاعران بد بوده باشد!»
کلاه کلمنتیس
ویرایشنوشتار اصلی: کلاه کلمنتیس
- «سال ۱۹۷۱ است، و میرک میگوید که مقاومت انسان در برابر قدرت، مقاومت حافظه است در برابر فراموشی.»
- «در زبان سیاسی آن زمان کلمه «روشنفکر» یک فحش بود و در تعریف کسی بهکار میرفت که در برابر زندگی گیج و از مردم بریده باشد. برچسبی بود که توسط کمونیستها بههمه کمونیستهایی که بهدار کشیده میشدند الصاق میشد. در تضاد با شهروندانی که پایشان محکم بهزمین چسبیده بود، فرض بر این بود که روشنفکران در هوا شناورند؛ بنابراین، کیفر مناسبشان این بود که زمین برای همیشه از زیر پایشان کشیده شود و در هوا آویخته بمانند.»
- «کشتار خونین بنگلادش، به سرعت، خاطره هجوم روسیه به چکسلواکی را فرو پوشاند، قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد، جنگ صحرای سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند، حمام خون کامبوج خاطره سینا را فرو شست، و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند.»
جسم و جان
ویرایش- «ما هرگز نمیدانیم که چه میخواهیم، زیرا از آنجا که فقط یک بار زنده ایم، این زندگی را نه میتوانیم با زندگیهای پیشین مقایسه و نه با زندگیهای آینده تکمیل کنیم.»[۱۲]
- «استعارهها خطرناکند. نباید با استعارهها شوخی کرد. هر استعاره ای میتواند آبستن عشق باشد.»
- «آنکه آرزو دارد محل زندگی خود را ترک گوید آدم غمگینی است.»
- «ما همه فوراً این فکر را که عشق زندگی ما شاید چیزی سبک و بی وزن باشد رد میکنیم، این عشق را محتوم میانگاریم، فکر میکنیم بدون این عشق زندگی ما طور دیگری میشد.»
دون ژوان
ویرایش- «بزرگترین بدبختی برای یک مرد، یک ازدواج موفق است! چون دیگر هیچ وقت به طلاق نمیاندیشد.»[۱۳]
- «وقتی مردی احساس خرسندی و قناعت میکند، فرصتهایی را که خود به خود پیش میآیند، نادیده میگیرد، زیرا فکر میکند نیاز به چیز دیگری ندارد.»
آهستگی
ویرایش- «یکی از نشانههای عشق حقیقی آن است که به تو عشق ورزند بدون اینکه شایستگی اش را داشته باشی. اگر زنی به من بگوید عاشق توأم چون روشنفکری، محترم هستی، برایم هدیه میخری و ظرفها را هم خوب میشویی، مرا ناامید کرده. چنین عشقی بیشتر عملی خودپسندانه به نظر میرسد. چقدر دلپذیر است که بشنوی من دیوانهٔ توأم، هرچند که روشنفکر و محترم نباشی…»[۱۴]
جهالت
ویرایشنوشتار اصلی: جهالت (رمان)
- «زندگی پشت سرمان این عادت بد را دارد که اغلب از سایه بیرون میآید، به ما شکوه میکند، ما را به دادگاه میکشد.»[۱۵]
- «روحش خالی است، فاقد هر احساسی، مانند روح هنرپیشه ای که متنی را میخواند، بی آن که به آن فکر کند.»
- «تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت میکند و آینده را میبلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان میترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را میکشید، از کندی زمان متنفر میشد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی میکند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته».»
مهمانی خداحافظی
ویرایشنوشتار اصلی: والس خداحافظی
- «یاکوب میدانست که همه انسانها در نهان آرزوی مرگ کسی را دارند و فقط دو چیز مانع از متحقق کردن آرزویشان میشود: ترس از مجازات و دردسرهای عینی و واقعی ناشی از ارتکاب قتل.»[۱۶]
- «اینجا مردم قدر صبح را نمیدانند، با بیدار باش زنگ ساعت که همچون تیشه ای خوابشان را قطع میکند به طرز خشنی از خواب برمیخیزند و بلافاصله خود را به دست تعجیلی شوم میسپارند، میتوانی به من بگویی روزی که با چنین عمل خشنی شروع شود چگونه روزی خواهد بود؟ باور کن همین صبح هاست که خلق و خوی آدم را تعیین میکند.»[۱۷]
پرده
ویرایش- «موقعی که روزی تاریخ رمان به انتها برسد، سرنوشت رمانهای بزرگی که بر جای خواهد ماند چه خواهد بود؟ برخی از این رمانها قابل تعریف کردن و تبدیل به شکلهای دیگر نیستند. این رمانها همانگونه که هستند یا به حیات خود ادامه میدهند و یا از بین میروند. بعضی هم قابل تعریف کردنند (مثل آناکارنینا، ابله) و به همین دلیل هم میشود آنها را به آثار سینمایی و نمایشی تبدیل کرد. اما این نامیرایی توهمی بیش نیست! چون برای اینکه بتوان از رمان نمایش ساخت باید اول ترکیبش را شکست؛ باید شکلش را از بین برد. اما اگر اثر هنری را از شکلش جدا کنیم چه چیزی از آن باقی خواهد ماند؟ میخواهیم با تبدیل رمان به باقی انواع، سینمایی، نمایشی حیاتش را استمرار بخشیم، اما تنها کاری که میکنیم این است که مقبرهای میسازیم که بر سنگنوشتهاش نام کسی حک شدهاست که دیگر درون آن نیست.»[۱۸]
رمان، حافظه، فراموشی
ویرایش- «روزمرگی نه تنها واجد کسالت است و بیهودگی، تکرار و از دسترفتن تعالی را شامل میشود، بلکه دارای زیبایی نیز هست مثلاً جادوی پسزمینههای کوچکی که هرکس در زندگی شخصی خود میشناسد: موسیقی مبهم که از آپارتمان بغلی به گوش میرسد، باد که پنجره را میلرزاند، صدای یکنواخت استادی که آن دانشجو با غم عشقی که در سینه دارد بیتوجه به مفهوم گفتهها میشنود.»[۱۹]
- «دربارهٔ پدرم که نوازنده بود حکایتی نقل میکنند. در جایی همراه دوستان بود که از رادیو نتهای آغازین یک سمفونی به گوش رسید. دوستان پدرم که همگی نوازنده و یا اهل موسیقی بودند، فوراً سمفونی نهم بتهون را شناختند. اما از پدرم پرسیدند:"این موسیقی چیست؟" و او پس از تفکری طولانی پاسخ داد: "شبیه به آثار بتهون است." همگی خندهها را فروخوردند زیرا پدرم سمفونی نهم را نشناخته بود! " مطمئنی؟ -پدرم گفت بله از کارهای دوره آخر او است-از کجا تشخیص میدهی که مربوط به دوره آخر او است؟" در اینجا پدرم توجه آنها را به پیوند هارمونیک خاصی جلب کرد که بتهون در جوانی هرگز نمیتوانست به کارگیرد.»
گفتاوردهای پراکنده (مجموعه آثار)
ویرایش- «در بهشت، زشتی و زیبایی فرقی ندارد. به این معنی که به نظر آنها تمام چیزهای تشکیل دهنده بدن، نه زیبا بود، نه زشت، فقط خوشایند و دلپذیر بود.»
- «آدم همیشه باید طرفدار عدالت باشد.»
- «هوش و نیروی جسمانی گاهی میتوانند به خوبی مکمل هم باشند.»
- «ماجرای بزرگ ملتها نمیتوانند باعث فراموش شدن ماجراهای کوچک دلها بشود.»
- «مادر فقط مادر نیست، زن هم هست.»
- «نقش یک نقاش این نیست که هر چه را میبیند عیناً نقاشی کند، بلکه باید با خطوط خودش خلق کند.»
- «اول دنیارا همانطور که هست بشناسیم و بعد آن را آنطور که میخواهیم تغییر بدهیم.»
- «وقتی زنی بطور کامل با بدنش زندگی نکند، آن بدن برایش به صورت دشمن در میآید.»
- «هنر بجز عقل منابع دیگری هم دارد.»
- «آیا جنگ سرو صورت آدمها را نگرفتهاست؟»
- «عشق یا دیوانگی است یا دیگر عشق نیست.»
- «چیزی که در خوابها قشنگتر است، برخورد غیر احتمال
- «اشخاص و اشیایی است که در زندگی عادی اتفاق نمیافتد.»
- «اگر ما نمیتوانیم دنیا را تغییر بدهیم حداقل زندگی خودمان را تغییر بدهیم وآزادانه زندگی کنیم.»
- «نفرت کاملاً با غم فرق میکند.»
- «دربچه همیشه یک چیزی از آنچه مادرش در دوران حاملگی فکرکرده باقی میماند و این خرافات نیست.»
- «در خانههایی که شعا به دنیا آمدهاند، زنها حکومت میکنند.»
- «عشق مطلق فقط ساخته و پرداخته شاعر نیست بلکه وجود دارد و زندگی را شایسته زندگی کردن میکند.»
- «گذشته لباسی از تافتههای هزار رنگ پوشیدهاست.»
- «زیبایی، آخرین پیروزی انسانی است که دیگر امیدی ندارد.»
- «نوشتن برای شاعر به معنای از بین بردن دیوار نازکی است که در پس آن چیزی تغییرناپذیر («شعر») در تاریکی پنهان است.»
- «کارمند، بخش کوچکی از کار عظیم اداری را که از فهم هدف و افق آن به دور است، انجام میدهد؛ این جهانی است که حرکات در آن مکانیکی میشوند و اشخاص معنای آنچه را که انجام میدهند، نمیدانند.»
- «در جهان دیوان سالارانهٔ کارمند، اثری از ابتکار، نوآوری و آزادی عمل در میان نیست، تنها چیزی که وجود دارد دستورها و مقررات است و این همانا دنیای فرمانبرداری است.»
- «هرکس، اعم از سیاستمدار، فیلسوف و دربان، به درستی سخن خود باور دارد.»
- «هستی، آنچه روی دادهاست نیست؛ هستی، عرصهٔ امکانات بشری است؛ هر آنچه انسان بتواند آن شود، هر آنچه انسان بتواند واقعیت بخشد.»
- «انسان و جهان همچون حلزون و صدف اش به یکدیگر پیوستهاند: جهان و انسان تفکیک ناپذیرند، جهان گسترهٔ انسان است و بتدریج که جهان تغییر میکند، هستی نیز تغییر مییابد.»
- «هرگز نمیتوان عملی را که یک بار از دست ما خارج شدهاست، دوباره در دست گرفت.»
- «تاریخنگار، تاریخ جامعه را مینویسد نه تاریخ انسان را.»
- «آدمی به ضعف خویش آگاهی دارد و نمیخواهد در برابرش مقاومت ورزد، بلکه خود را به آن تسلیم میکند. آدمی خود را از ضعف خویش سرمست میکند، میخواهد هر چه ضعیف تر شود، میخواهد در وسط خیابان جلوی چشمان همگان در هم فرو ریزد، میخواهد بر زمین بیفتد و از زمین پایینتر برود.»
- «در سلسله مراتب هنرها، این موسیقی است که جای نخست را میگیرد.»
- «سرنوشت همچون گلولهٔ آهنینی است که بر مچ پای ما بسته شده باشد.»
- «مهربانی به معنای ایجاد فضایی مصنوعی است که در آن با دیگری، باید همچون کودک رفتار شود.»
- «هر لحظه ای نمایانگر جهانی کوچک است که ناگزیر در لحظهٔ بعدی فراموش میشود.»
- «با عمل است که انسان از دنیای تکراری روزانه - جایی که همه شبیه یکدیگرند - بیرون میآید، با عمل است که انسان خود را از دیگران متمایز میکند و فرد میشود.»
- «آینده همیشه نیرومندتر از اکنون است. در حقیقت، این آینده است که دربارهٔ ما به داوری خواهد نشست و بی شک بدون هیچ گونه شایستگی.»
- «لطافت در لحظه ای متولد میشود که ما به آستانه سن عقل پرتاب شدهایم و با دلهره متوجه آن مزایای از کودکی میشویم که وقتی خودمان بچه بودیم نمی فهمدیم.»
- «لطافت ترسی است که در سن عقل به ما القا میشود.»
- «لطافت اقدام به ایجاد فضایی مصنوعی است، فضایی که در آن باید با دیگری مثل بچه رفتار کرد.»
- «لطافت از عاقبت عشق جسمانی نیز هست، کوششی است برای نجات عشق و از دنیای بزرگسالان، دنیایی که فریبنده و اجبارآمیز و سنگین شده برای نگریستن به زن مثابه به یک کودک.»
- «به کمک هنر مدرن است که تاریخ واقعی هنر آغاز میشود.»
- «فقط هنر مدرن است که به مبارزه برای دنیایی جدید کمک کند.»
- «انقلاب دوره کوتاهی است که در آن باید برای تسریع در ظهور جامعه بدون خشونت به خشونت متوسل شد.»
- «حاکمیت پولدارها احمقانه است.»
- «آخرین عشق، بزرگترین است.»
- «انقلاب هنر کاملاً جدیدی خلق خواهد کرد، هنری برازندهٔ خویش.»
- «معشوقهها مجروح میکنند و مادرها دلداری میدهند، معشوقه میتوانند بیشمار باشند، اما مادر فقط یکی است.»
- «انقلاب و جوانی زوج خوبی را تشکیل میدهند.»
- «چه زیباست وارد شدن به دنیای مسن ترها هنگامی که دیوارهای این دنیا فرو میریزد.»
- «یا آینده نو خواهد شد یا آنکه آیندهای در کار نخواهد بود.»
- «پختگی غیرقابل تقسیم است. پختگی یا کامل یا اصلاً در کار نیست.»
- «جوانان حدس هم نمیتوانند بزنند که جوانی چه قدرتی دارد.»
- «جوان کسی است که غرق در آینده که جوانی چه قدرتی دارد نگاه کردن به پشت سر به عقب بازنگردد.»
- «آزادی وظیفه شعر است.»
- «واقع بین باشید، غیرممکن را بخواهید.»
- «هرگز پشیمان نشوید.»
- «انقلاب زندگی را با تمام جوانبش زیرو رو خواهد کرد. حتی خانواده و عشق را، در غیر اینصورت دیگر انقلاب نیست.»
- «آزادی انسان یا کامل است یا نیست.»
- «هر چه بیشتر عشق میورزم، بیشتر میل به انقلاب دارم و هر چه بیشتر انقلاب میکنم بیشتر میخواهم عشق بورزم.»
- «آدمی به واسطهٔ شعر موافقتش را با هستی اعلام میکند.»
- «عشق واقعی دقیقاً میخواهد از موجودی ناکامل محبوبی بیافریند که بیشتر وجودی انسان است تا وجودی ناکامل.»
- «شعر سرزمینی است که در آن هر گفتهای تبدیل به واقعیت میشود.»
- «آدم تا وقتی نشده، تا مدتها در آرزوی یکانگی و امنیت دنیایی است که در درون مادرش به حد کمال به او عطا شده و وقتی در مقابل دنیای بزرگسالان، دنیای نسبیت قرار میگیرد دچار خشم و اضطراب (یا خشم) میشود. دنیایی که او در آن همه چون قطره ای است در اقیانوسی بیگانه.»
- «شرم و حیا به مراتب مهمتر از لباس است.»
- «دنیای بزرگسالی خیلی خوب میداند که مطلق فریبی بیش نیست و هیچیک از چیزهایی است که بشر مربوط میشود، بزرگ و جاودانه نیست.»
- «عشق چقدر به خاطر پول، به خاطر ملاحضات اجتماعی و به واسطه پیش داوری تغییر ماهیت دادهاست.»
- «عشق در حقیقت هرگز نمیتواند وجودی مستقل داشته باشد و چیزی بجز شبح عشق وجود ندارد.»
- «عشق نزد انسانهای امروزی پیوستن به تکالیف اجتماعی اوست، به کارش؛ به مبارزه اش.»
- «شاعر کسی نیست که شعر مینویسد، بلکه کسی است که برای نوشتن شعر برگزیده شدهاست.»
- «زندگی کوتاه است و موقعیتهای از دست رفته بازنمیگردند.»
- «یک عشق واقعی کاملاً در برابر چیزهایی که باقی این دنیا میگوید، کر است، دقیقاً همین هنگام است که آن را باز میشناسیم.»
- «تصورات را نمیتوان به بند کشید و تحت کنترل درآورد.»
- «فقط شاعر میداند که خانه آینه ای شعر، چقدر غمانگیز است.»
- «خودکشی نمایشی است غمانگیز، اما خودکشی نافرجام نمایشی است خنده دار.»
- «عمل همیشه یکی است و ما به خاطر یک رشته دلایل و به واسطه نوعی جرات به آن متوسل میشویم.»
- «آنچه فرد تحصیلکرده را از فرد خودآموخته مشخص میسازد، وسعت دانش نیست، بلکه اعتماد به نفس است.»
- «زمانی که قلب، لب به سخن میگشاید شایسته نیست که خُرده بگیرد.»
- «قدرت در هر جا که خود را خداگونه بنمایاند، خودبخود الهیات خاص خویش را تولید میکند.»
- «اگر از دست دادن عشقی با دلیل باشد، ما تسلیم میشویم. اما اگر عشقی را بدون دلیل از دست بدهیم، هرگز خود را نخواهیم بخشود.»
- «هیچ چیز خوارکننده تر از دویدن با همهٔ نیرو از روی ناتوانی نیست.»
- «آدم زمانی که هدف، برایش اهمیت نداشته باشد، نمیپرسد که به کجا دارد میرود!»
- «بشر - چون تنها یک بار زندگی میکند- به هیچ وجه امکان به اثبات رساندن فرضیه ای را از راه تجربهٔ شخصی خود ندارد، به گونه ای که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات، کار درست یا نادرستی بودهاست.»
- «هرگز نباید بگذاریم که آینده، زیر بار گذشته فرو بپاشد.»
- «انسان تنها هنگامی که سالخورده است میتواند باورهای جماعت، افکار عمومی و آینده را نادیده گیرد. انسان سالخورده با مرگ قریبالوقوع خود تنها است و مرگ نه چشم دارد و نه گوش. انسان سالخورده نیازی ندارد که خوشایند مرگ باشد.»
- «از کودکی بیرون میآییم، بی آنکه بدانیم جوانی چیست، ازدواج میکنیم، بی آنکه بدانیم متأهل بودن چیست، و حتی زمانی که قدم به دوره پیری میگذاریم، نمیدانیم به کجا میرویم: سالخوردگان، کودکان معصوم کهنسالی خویش اند. از این جهت، سرزمین انسان سیارهٔ بی تجربگی است.»
- «انسان آرزومند جهانی است که در آن خیر و شر آشکارا تشخیص دادنی باشند، زیرا در او تمایل ذاتی و سرکش داوری کردن پیش از فهمیدن، وجود دارد.»
- «چیزی را که نتیجهٔ یک انتخاب نیست، نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد؛ در برابر چنین وضعی تحمیلی باید رفتار درستی در پیش گرفت.»
- «هر چه انسان بیشتر در تاریکی درون خویش به سر برد، بیشتر در ظاهر جسمانیش پژمرده میشود.»
- «زمان در ترنی که تاربخش مینامند، سوار شدهاست؛ سوار شدن در این ترن آسان است اما پیاده شدن از آن دشوار.»
- «مرگ، یک پیشامد بسیار ساده است که به آسانی رخ میدهد، مثل تمام پیشامدهای دیگر.»
- «موسیقی در پیچیدهترین شکل خود، همچون یک زبان است.»
- «یادبودها در سراسر دنیا پراکندهاند. اگر بخواهیم آنها را پیدا کنیم و از مخفیگاههایشان بیرون بکشیم، باید سفر کنیم.»
- «آدم هنگامی که صف را ترک میکند، دوباره میتواند به آن بازگردد، ولی زمانی که دایره ای بسته میشود، دیگر راه بازگشتی وجود ندارد.»
- «مردم، تنها به این دلیل میخواهند ارباب آینده شوند که گذشته را دگرگون سازند.»
- «مردم همیشه فریاد میزنند که میخواهند آیندهٔ بهتری بسازند. این، حقیقت ندارد. آینده، خلأیی است بی عاطفه نسبت به همه.»
- «شریفترین احساسات میتواند به آسانی برای توجیه بزرگترین وحشتها به کار گرفته شود.»
- «تاریخ به سبکی زندگی یک فرد است؛ بیش از اندازه سبک، به سبکی پَر است، مانند گرد و غبار در هوا معلق است، مانند چیزی است که فردا ناپدید میشود.»
- «تخیل، یکی از ژرفترین نیازهای بشری است.»
- «طنز، آدمی را برآشفته میکند، نه برای آنکه آدمی را مسخره میکند یا بر او میتازد، بلکه از آن روی که با آشکار ساختن جهان همچون پدیده ای دوگانه، ما را از داشتن یقینها بازمیدارد.»
- «زیبایی در هنر، نوری است که به ناگاه از آنچه هرگز گفته نشدهاست، میتابد.»
مصاحبهها
ویرایش- «من برای همیشه در فرانسه خواهم ماند بنا به این دیگر یک مهاجر نیستم، اکنون دیگر فرانسه یگانه وطن من است، من احساس بی ریشگی نمیکنم، ۱۰۰۰ سال چکسلاواکی جزء غرب بود امروز جزء امپراطوری شرق شدهاست. من در پراگ بیشتر احساس بی ریشگی میکنم، تا در پاریس.»[۲۰]
- «من موسیقی و شعر را دقیقاً به این علت رها میکنم که خیلی به قلبم نزدیک اند و به ساختن فیلم میپردازم، چرا که فیلم برایم هیچ جاذبه مخصوصی ندارد. من به این طریق خود را از چنگ ملاحظههای شخصی رها میسازم و به تنها هنری که درست است یعنی هنری که در خدمت مردم است رو میکنم.»
- «بدون شک وحدت زبانشناسی میان زبانهای اسلاو وجود دارد اما چیزی با عنوان یکپارچگی فرهنگی اسلاو وجود ندارد. ادبیات اسلاو هم وجود ندارد. هر چند کتابهای من در یک فضا و مکان اسلاو واقع شدهاست، خودم آنها را نمیشناسم زیرا یک فضا و مکان ساختگی و دروغین است. اروپای مرکزی مدنظر من که در کتابهایم به آن اشاره شدهاست، بخشی است که به لحاظ زبانشناسی آن را ژرمن - اسلاو - مجار تقسیمبندی میکنند. با این حال اگر بخواهید معنا و ارزش رمان را درک کنید دانستن این زمینه، کمک چندانی نمیکند زیرا من همیشه گفتهام که تنها با دانستن زمینه و فضای تاریخ رمان اروپا میتوان معنا و ارزش یک رمان را فهمید.»[۲۱]
- «جنسیت رمانها باید برای ما جالب باشد و نه نویسندگان آن. همه رمانهای خوب آنهایی هستند که از هر دو جنس برخوردارند. یعنی رمانهایی که هر دو دیدگاه زنانه و مردانه جهان را اظهار کردهاند.»[۲۱]
- «تا ۳۰ سالگی چیزهای زیادی نوشتم. بیش از همه در مورد موسیقی نوشتم. شعر گفتم و حتی یک نمایشنامه هم نوشتم. در مسیرهای مختلفی حرکت میکردم زیرا به دنبال سبک و صدای خودم بودم و میخواستم خودم را پیدا کنم. با نوشتن اولین داستان مجموعه «عشقهای خنده دار» در سال ۱۹۵۹ مطمئن شدم که خودم را پیدا کردهام. من نویسنده و رماننویس شدم و جز این هیچ نیستم. از آن زمان به بعد دیدگاه زیباشناختی ام نیز تغییری نکردهاست. این دیدگاه ظاهر میشود تا شما از واژههای تان به صورت خطی استفاده کنید.»[۲۱]
- «از خود میپرسم آیا مفهوم وطن در انتها چیزی جز توهم و یک افسانه نیست و آیا ما قربانیان این افسانه نیستیم؟ از خود میپرسم مفهوم ریشهدار بودن آیا تنها یک داستان نیست که به آن چنگ میزنیم؟»[۲۲]
بدون منبع
ویرایشجستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ میلان کوندرا، بار هستی، ترجمهٔ پرویز همایون پور، نشر قطره، ۱۳۹۲.
- ↑ وصایای تحریفشده، فصل اول، تقدّسزدایی.
- ↑ میلان کوندرا، عشقهای خندهدار، ترجمهٔ فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۹۶.
- ↑ میلان کوندرا، شوخی، ترجمهٔ فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۹۲.
- ↑ میلان کوندرا، جشن بیمعنایی، ترجمهٔ قاسم صنعوی، انتشارات بوتیمار، ۱۳۹۳.
- ↑ میلان کوندرا، زندگی جای دیگری است، ترجمهٔ پانته آ مهاجر کنگرلو، نشر نو، ۱۳۸۹.
- ↑ میلان کوندرا، کتاب خنده و فراموشی، ترجمهٔ فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۹۴.
- ↑ میلان کوندرا، هنر رمان، ترجمهٔ پرویز همایون پور، نشر قطره، ۱۳۹۳.
- ↑ میلان کوندرا، هویت، ترجمهٔ پرویز همایون پور، نشر قطره، ۱۳۹۳.
- ↑ میلان کوندرا، جاودانگی، ترجمهٔ حشمت الله کامرانی، نشر علم، ۱۳۸۴.
- ↑ میلان کوندرا، ژاک و اربابش، ترجمهٔ فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۸۹.
- ↑ میلان کوندرا، جسم و جان، ترجمهٔ احمد میرعلایی، انتشارات فردا، ۱۳۹۲.
- ↑ میلان کوندرا، دون ژوان، ترجمهٔ آیسل برزگر، انتشارات سروینه، ۱۳۸۵.
- ↑ میلان کوندرا، آهستگی، ترجمهٔ کیومرث پارسای، نشر علم، ۱۳۸۶.
- ↑ میلان کوندرا، جهالت، ترجمهٔ آرش حجازی، انتشارات کاروان، ۱۳۸۷.
- ↑ میلان کوندرا، مهمانی خداحافظی، ترجمهٔ فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، ۱۳۸۶.
- ↑ میلان کوندرا، والس خداحافظی، ترجمهٔ عباس پژمان، انتشارات هاشمی، ۱۳۹۵.
- ↑ میلان کوندرا، پرده (جستاری در ۷ بخش)، ترجمهٔ کتایون شهپرراد و آذین حسینزاده، نشر قطره، ۱۳۹۰.
- ↑ میلان کوندرا، رمان، حافظه، فراموشی، ترجمهٔ خجسته کیهان، نشر علم، ۱۳۸۵.
- ↑ نقل از «آوارگان پراگ: معروفترین نویسندههای زیرزمینی و خانهبهدوش دوران کمونیستی!»، هفته نامه همشهری جوان، شمارهٔ ۲۱۴.
- ↑ ۲۱٫۰ ۲۱٫۱ ۲۱٫۲ نقل از «ادبیات اروپا در گفت وگو با میلان کوندرا: هیچ وقت از جوهره رمان دور نشدهام»، ترجمهٔ راحله فاضلی، روزنامه اعتماد، شمارهٔ ۱۴۰۰، ۲ خرداد ۱۳۸۶، صفحهٔ ۱۱.
- ↑ پاکزاد، مجید. «آیا مفهوم وطن توهم و افسانه است؟». بیبیسی فارسی. ۴ دسامبر ۲۰۱۸. بازبینیشده در ۴ دسامبر ۲۰۱۸.