فروغ فرخزاد
فروغزمان فَرُّخزاد عِراقی همچنین مشهور به فروغ (۲۹ دسامبر ۱۹۳۴ – ۱۳ فوریه ۱۹۶۷) (۸ دی ۱۳۱۳ – ۲۴ بهمن ۱۳۴۵) شاعر و کارگردان فیلم ایرانی بود. زادهٔ تهران از پدری تفرشی، محمد فرخزاد و مادری کاشانی، توران وزیریتبار. تحصیلاتش را تا دپیلم دبیرستان پی گرفت. در۱۹۵۱م/ ۱۳۳۰ش با پرویز شاپور ازدواج کرد. در سال ۱۹۵۸م/ ۱۳۳۷ش به استودیو گلستان درآمد و فعالیت سینمایی خود را آغاز کرد. به کارگردانی و تدوینگری فیلمهای مستند روی آورد. دفترهای برجستهٔ شعریاش، اسیر، دیوار، عصیان و تولدی دیگر است. به ترجمهٔ ادبی و نقاشی نیز پرداخت. به سنِّ ۳۲ سالگی به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپرده شد.[۱]
شعرها
ویرایشاسیر
ویرایش- «آری آغاز دوست داشتن است// گرچه پایان راه ناپیداست// من به پایان دگر نیندیشم// که همین دوست داشتن زیباست»
- دوستداشتن
- «کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی// مرا مستی و سکر زندگانی است// چهغم گر در بهشتی ره ندارم// که در قلبم بهشتی جاودانی است»
- عصیان
- «من صفای عشق میخواهم از او// تا فدا سازم وجود خویش را// او تنی میخواهد از من آتشین// تا بسوزاند در او تشویش را»
- ناآشنا
- به خدا در دل و جانم نیست// هیچ جز حسرت دیدارش// سوختم از غم و کی باشد// غم من مایهٔ آزارش.
- چشم به راه
دیوار
ویرایش- «چشم منست اینکه در او خیره ماندهای// لیلی که بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟// در فکر این مباش که چشمان من چرا// چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست»
- برگور لیلی
- «شاید این را شنیدهای که زنان// در دل «آری» و «نه» به لب دارند// ضعف خود را عیان نمیسازند// رازدار و خموش و مکارند»
- اعتراف
- «به چشم خویش دیدم آنشب ای خدا// که جام خود به جام دیگری زدی// چوفال حافظ آن میانه باز شد// تو فال خود به نام دیگری زدی»
- قهر
- «زندگی آیا درون سایههامان رنگ میگیرد؟// یا که ما خود سایههای سایههای خویشتن هستیم؟»
- دنیای سایهها
عصیان
ویرایش- «آن داغننگخورده که میخندید// برطعنههای بیهده، من بودم// گفتم که بانگ هستی خود باشم// اما دریغ و درد که زن بودم»
- شعری برای تو
- «با این گروه زاهد ظاهرساز// دانم که این جدال نهآسانست// شهر من و تو، ای طفلک شیرینم// دیریست کاشیانهٔ شیطان است»
- شعری برای تو
- «مرمرین پله آن غرفهٔ عاج!// ای دریغا که زما بس دور است// لحظهها را دریاب// چشم فردا کور است»
- ظلمت
تولدی دیگر
ویرایش- «داشتم با همه جنبشهایم// مثل آبی راکد// تهنشین میشدم آرامآرام// داشتم لرد میبستم در گودالم»
- دریافت
- «عشق چون در سینهام بیدار شد// از طلب، پا تا سرم ایثار شد»
- عاشقانه
- «بیش از اینها، آه، آری// بیش از اینها میتوان خاموش ماند// میتوان ساعات طولانی// با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت// خیره شد در دود یک سیگار…// میتوان یک عمر زانو زد//با سری افکنده در پای ضریحی سرد// میتوان در گور مجهولی خدا را دید// میتوان با سکهای ناچیز ایمان یافت// میتوان در حجرههای مسجدی پوسید// چون زیارتنامهخوانی پیر»
- عروسک کوکی
- «آه اگر راهی به دریائیم بود// از فرورفتن چه پروائیم بود// گر به مردابی ز جریان ماند آب// از سکون خویش نقصان یابد آب// جانش اقلیم تباهیها شود// ژرفنایش گور ماهیها شود»
- مرداب
- «سر تو بذار رو نازبالش، بذار به هم بیاد چشت// قاچ زینو محکم چنگ بزن که اسبسواری پیشکشت»
- به علی گفت مادرش روزی…
- «فاتح شدم// خودرا به ثبت رساندم…// دیگر خیالم از همه سو راحتست// آغوش مهربان مام وطن// پستانک سوابق پرافتخار تاریخی// لالائی تمدن و فرهنگ// و جق و جق جقجقه قانون…// رفتم کنار پنجره با اشتیاق، ششصدو هفتادو هشت بار هوا را که از غبار پهن و بوی خاکروبه و ادرار منقبض شده بود// درون سینه فرودادم…// در سرزمین شعر و گل و بلبل// موهبتست زیستن، آنهم// وقتی که واقعیت موجودبودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود…// موهبت زیسن، آری// در زادگاه شیخ ابو دلقک کمانچهکش فوری// و شیخ ایدلایدل تنبکتبار تنبوری// شهر ستارگان گرانوزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر// گهوارهٔ معلمان فلسفهٔ «ای بابا به من چه ولش کن»// مهد مسابقات المپیک هوش - وای!...// که ناتوانی از خواص تهیکیسه بودنست، نه نادانی...// من زندهام، بله، مانند زندهرود، که یک روز زنده بود…// من میتوانم از فردا// در پستوی مغازه خاچیک// بعد از فروکشیدن چندین نفس، زچند گرم جنس دست اول خالص// و صرف چند بادیه پپسیکولای ناخالص// و پخش چند یاحق و یاهو و وقوق و هوهو// رسمأ به مجمع فضلای فکور و فضلههای فاضل روشنفکر// و پیروان مکتب داخداختاراخ بپیوندم…// من در میان تودهٔ سازندهای قدم برعرصهٔ هستی نهادهام// که گرچه نان ندارد، اما بجای آن// میدان دید باز و وسیعی دارد// که مرزهای فعلی جغرافیائیش// از جانب شمال، به میدان پرطراوت و سرسبز تیر// واز جنوب، به میدان باستانی اعدام// و در مناطق پرازدحام، به میدان توپخانه رسیدهست…»
- ای مرز پرگهر
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ویرایش- «من خواب دیدهام که کسی میآید// من خواب یک ستاره قرمز دیدهام…// من خواب آن ستارهٔ قرمز را// وقتی که خواب نبودم دیدهام…// و اسمش آنچنانکه مادر// در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند// یاقاضیالقضات است// یاحاجتالحاجات است…// و میتواند حتی هزار را// بیانکه کم بیاورد از روی بیست مون بردار
- «پرواز را به خاطر بسپار// پرنده مردنی است»
- پرنده مردنی است
- «دستهابم را در باغچه میکارم /سبزخواهم شد میدانم میدانم// و پرستوها در گودی انگشتان جوهریام تخم خواهند گذاشت// گوشواری به دو گوشم میآویزم از دو گیلاس سرخ همزاد و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم»
- «گر به خانهٔ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم»
- «از آینه بپرس، نام نجات دهندهات را…»
- پنجره
نامهها و خاطرات
ویرایشنامه منتشرنشده
ویرایش- «از زندگی گذشته هم به کلی بریدهام. وقتی کامی را در خیابان میبینم که حالا قدش تا شانهام میرسد فقط تنم شروع میکند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن، اما نمیخواهمش نمیخواهمش. فایده این علایق و روابط چیست؟ آدم باید دنبال جفت خودش بگردد. هرکسی یک جفت دارد باید جفت خودش را پیدا کند با او همخوابه شود و بمیرد.
- معنی همخوابگی همین است؛ یعنی کامل شدن ومردن، چون زندگی فقط تلاشی برای جبران نقصهاست. من خیلی بدبخت هستم و هیچکس نمیداند حتی خودم هم نمیخواهم بدانم؛ چون وقتی با این مسئله روبهرو میشوم تنها کاری که میتوانم بکنم اینست که خودم را از پنجره پایین بیندازم. اَه دارم چرتوپرت مینویسم بگذرم.»[۳]
- «من تصمیم گرفته ام و از هیچکس هم کمک مالی نمی خواهم، بلکه همانطور که همیشه روی پای خودم ایستاده ام حالا هم همین کار را خواهم کرد. ... مطمئن باشید من با اتکا به شخص خودم می روم و کسی که میتواند کار کند هیچ وقت گرسنه نمی ماند.»[۴]
خاطراتِ سفر بهاروپا
ویرایش- «از سرعتی که در حرکتِ قطار بود احساسِ آرامشِ راحتکنندهای کردم نمیدانم این موضوع برای من بهاین شکل وجود دارد یا دیگران هم همینطور هستند، اصلاً دلم نمیخواست که این سرعتِ لحظهای متوقف شود، دلم میخواست همینطور پیش بروم، بههمین ترتیب پیش رفتن… تا بکجا؟ اما فقط برای من مسئلهٔ سرعت مطرح بود. مثلِ اینکه در عینِ حال، فرصتِ اندیشیدن بمقصد از انسان گرفته میشود. مثل این است که این سرعت جوابی بهخفقان و خاموشی من میدهد و برای من تسکینی است. وقتی با سرعت پیش میروم نمیتوانم بهچیزی بیاندیشم و همین را دوست دارم، حس میکنم که بار مسئولیّتِ سنگینی از روی دوشم برداشته میشود. خودم را رها میکنم در آن جریانی که مرا با شتاب به پیش میبرد و این طی کردن راه، حالتِ نفس تازه کردن را برای من دارد.»[۵]
اولین تپشهای عاشقانه قلبم
ویرایش- «من همیشه دوستدارِ یک زندگیِ عجیب و پر حادثه بودهام، شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم میخواهد پیاده دور دنیا بگردم! من دلم میخواهد توی خیابانها مثل بچهها برقصم، بخندم، فریاد بزنم! من دلم میخواهد کاری کنم که نقضِ قانون باشد… شاید بگویی طبیعتِ متمایل به گناهی دارم ولی اینطور نیست. من از این که کاری عجیب بکنم لذت میبرم!»[۶]
- «زندگی خیلی پوچ است به قول هدایت (همه آدمها شبیه هم هستند با غرایز و احتیاجات محصور در یک کادر کثیف) من نمیتوانم زشتیها را تحمل کنم روحم مثل یک پرنده محبوس بی تابی میکند من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشمهای باز کثافت و تیرگی محیط زندگیم و اجتماع را تشخیص میدهم.»
- «قدر مسلم این است که من هیجوقت نمیتوانم از زندگی راضی باشم چون در آن صورت زندگی برایم لطفی نخواهد داشت.»
- «تو نمی دانی من چه قدر دوست دارم بر خلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و عقاید مردم رفتار کنم ولی بندهایی بر پای من هست که مرا محدود میکند روح من وجود من و اعمال من در چهار دیواری قوانین سست و بیمعنی اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر میکنم که هر طور شده باید یک قدم از سطح عادی أت بالاتر بگذارم من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را دوست ندارم.»
- «من دلم میخواهد این لفظ (باید) از زندگی دور شود باید این کار را بکنی، باید اینطور لباس بپوشی، باید اینطور راه رفت، باید اینطور حرف زد، باید اینطور خندید، اه همه ش سلب آزادی و محدودیت چرا باید، میدانم که به من جواب خواهند داد، زیرا قوانین اجتماع اجازه نمیدهد طور دیگری رفتار کنی، اگر بخواهی برخلاف دیگران رفتار کنی دیوانه و احیاناً جلف و سبکسر خطاب خواهی شّد. من نمیفهمم این قوانین را چه کسی وضع کرده کدام دیوانهای بشر را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کردهاست.»
- «من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازهای برخورد نمیکند و هسته زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد. من میخواهم زندگیام بگذرد. من زندگی میکنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم.»
- «گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم که به مذهب پناه آورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم. بلکه از این راه به آرمش برسم اما خوب میدانم که دیگر نمیتوانم خود را گول بزنم، روح من در جهنم سرگردانی میسوزد و من با ناامیدی به خاکستر آن خیره میشوم و به زنهای خوشبختی فکر میکنم که توی خانه شوهرهایشان با رویاهای کودکانهای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانیهای گذشتههاشان را نشخوار میکنند.»
- «هنوز هم در تصورات خودم، خودم را آن دختر مدرسهای شانزده سالهای میدانم که در هالهای از شرم و حیای دوشیزگی به سوی تو آمد و اولین بوسههایش را به روی لبهای تو ریخت.»
- «انسان همیشه در مقابل خوبی زانو خم میکند و شکست میخورد، نه در مقابل بدی.»
- «من باید از میان مردمی که با نگاهها و زخم زبانهایشان آزارم میدهند دور بشوم.»
- «من برای این نمیروم که خوشبخت بشوم میروم خودم را فراموش کنم و تو را فراموش کنم و گذشته را فراموش کنم.»
- «خوشبختی در بلند پروازی نیست و آدمهای قانع همیشه در زندگی راضی تر هستند.»
- «نه من ضعیف هستم و نمیتوانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است.»
- «خیلی وقت است که دیگر تنم عرق نکرده و داغ نشده. خیلی وقت است که بوسههای تو از روی لبهایم فرار کردهاند. برایم جز تو هیج کس دوست داشتنی نیست. دنبال عشق میروم و پشیمان برمی گردم. چون عشق و لذت من از وجود توست و نمیتوانم خودم را گول بزنم .. وقتی به لذت فکر میکنم و تنم کشیده میشود به یاد تن تو میافتم و به یاد شبها و روزها و دقایقی که در وجود تو غرق میشدم و تو دستم را میگرفتی و دنیای زیبایی را که ساخته بودی نشانم میدادی و پیشانیام عرق میکرد.»
- «تنها گناهم این است که خیلی زود وارد زندگی اجتماعی شدم؛ یعنی وقتی که دخترهای دیگر توی خانه اسباب بازی میکند و ظرفیت تحمل حقایق زندگی را نداشتم.»
دربارهٔ او
ویرایش- «بزرگ بود// و از اهالی امروز بود// و با تمام افقهای باز نسبت داشت»
- «شعر فروغ حاصلِ دو بحرانِ اساسیِ زندگی اوست. یکی دقیقه و لحظه و روزی بوده که احساسِ اسارت کردهاست: احساس کردهاست که زن در اسارت است. این اسارت را فروغ حس کرد و بر آن شد این زنجیر اسارت را پاره کند و برای این کار مجبور بود اول صادق باشد. بنابرین اهمیت فروغ در این است که دوران جدید، شعر صادق به معنیِّ واقعی با او آغاز شد. شعرهای فروغ صَدیق بود. احساسش را بدون پردهپوشی و دروغ بیان میکرد… از روزی که این بحران در زندگیِّ فروغ پیدا شد، شعرِ صادقانه را آفرید. میان شاعرانِ زن ایران، حتّی رابعه و مهستی و این اواخر پروین اعتصامی که براستی شاعر مقتدری است، صداقت فروغ را هیچکدام نداشتهاند. مسئلهٔ دوم تکوین فکر و تکوین تشبیهاتی است که در فکر، محیط را بوجود بیاورد. در این کار فروغ، براستی قدرتی داشت. نادرپور هم در این کار خیلی قوی بود، سیاوش کسرائی هم در این زمینه قدرت محسوسی دارد.»[۵]
- «مرضِ سرعت هم که باعث کشتهشدن فروغ شد، همین احساسِ گریز از اسارت بود. بعضیها میگویند که اینها مرضِ سرعت دارند. اما درست نیست. این جنونِ سرعت نیست، جستجوی خودکشی است، گریز از اسارت است و بزرگترین گریز از اسارت مرگ است و این در تمامِ شعرهای فروغ پیداست: مرگِ غیرِ معمولی و غیرِ قابل بیان و در عینِ حال محسوس… مرض سرعت هم ناشی از همین است و بگویم که کار فروغ نوعی انتحار بود و نه تصادفی، برای اینکه این امکان، برای هرکس که با اتوموبیل سرعت میگیرد وجود دارد… در تمامِ متفکرانی که از عصرِ خودشان جلوترند، این حس را میشود سراغ کرد و فروغ چنین بود.»
- فروغ یک هنرمند واقعی و بالفطره بود و استعداد سینمایی سرشاری داشت.
- سلیمان میناسیان، ۲۷ اکتبر ۲۰۱۰/ ۵ آبان ۱۳۸۹[۸]
- ابراهیم گلستان در بهمن سال ۱۳۹۵ به مناسبت پنجاهمین سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد با سعید کمالی دهقان خبرنگار گاردین گفتوگوی مفصلی کرد. وی در این مصاحبه گفت:
«فروغ با این راه افتاد که شعری میگفت که باب طبع حسیات ساده مردم بود. گنه کردم گناهی پر ز لذت. بهبه یک زنی میگوید گناه کردم چقدر هم کیف کردم، قفل در را این باز کرده برایشان، ولی از یک پرش رهاشونده و رهاکنندهای حکایت میکند، ولی آیا این همهٔ حرف اوست؟ نه. وقتی میآیید جلو، یک مقدار ساده است، خیلی هم ساده است. بعد که به شعرهای بعدیاش میرسی، میبینید که داستان دارد عوض میشود. راجع به چیزهای دیگر گفته میشود و آن چیزهای دیگر بیشتر در ذهن شما میتواند جا بگیرد؛ ولی خواننده با چیزهای دیگر راه افتاده.»
- مهدی اخوان ثالث شاعر همعصر فروغ دربارهٔ وی گفته است:
«او زنی معترض به ستمی که بر زنان میرفت بود و میخواست به ظلمی که به نیمی از افراد جامعه میشد اعتراض کند. این را در کتابهایش میتوانیم ببینیم، از «اسیر» گرفته تا «دیوار» و زندگی و طرز فکر خیامیاش را در «عصیان». بعد هم که خواست اسلوب و کار تازهای را ارائه دهد بسیار لطیف و پرشور و حال شعر میگفت. او شاعر خوبی بود، بهخصوص شعرهای آخرش بسیار لطیف و پرشور و حال بود، شعر ناب و نجیب بود».[۹]
- احمد شاملو شاعر معاصر دربارهٔ فروغ میگوید:
«شاعری که پس از تولد دوبارهٔ خویش بیش از پنج یا شش سال نزیست، اما با مجالی که بیرحمانه اندک بود توانست به صورت یکی از درخشانترین چهرههای شعر امروز تثبیت شود. با مرگ او موسیقی درخشانی که خاص شعر معصومانهاش بود غیرقابل تقلید ماند و از گسترش بازایستاد».
- عبدالعلی دستغیب در کتاب «پری کوچک دریا: نقد و تحلیل شعر فروغ فرخزاد (۱۳۸۵)» مینویسد:
"اشعار نخستین فروغ؛ به رغم داوری خویش، دارای اهمیتاند هم از این رو که راه کمالیافتگی شعری او را نشان میدهند و هم از این جهت که در فضای زندگانی آن روزها، شورمندیهای جسم و جنس را با بیپروایی بیان میدارند. درست است که اشعار نخستین او نه در قالب و نه در ساخت وزن و قافیه و تعابیر، نوآوری ویژهای نداشت، اما مضامین و لحن بیان اشعار، جرأت و جسارتی میخواست که دیگران نداشتند یا اگر داشتند، مصلحت نمیدیدند آن را بیان کنند. این اشعار بین دو قطب مرگ و زندگانی، بین تمنای وصل و بیزاری نوسان میکند. شعر ظلمت در کتاب "عصیان"، تحول تازهٔ فروغ را خوب نشان میدهد. این شعر با اشعار دیگر این دورهٔ شعر سرایی او از سویهٔ قالب، وزن و تصویر، تفاوت دارد و نفس کشیدنی است در جو شعر نیمایی و آزاد شدن از قالب چهارپاره و محتوا و غالباً احساساتی و سادهٔ آن. شعر فروغ، سویههای دیگری نیز دارد: توجه به زیبایی و عشق"
- محمدرضا شفیعی کدکنی شاعر معاصر:
«میبینیم که فروغ با گسترشی که در کیفیت افاعیل قائل شده است بیشتر از نیما که اغلب به توسعه کمی افاعیل گراییده بود وزن شعر را گسترش داده است و یکی از خصوصیات فراموششده شعر قرن چهارم را که به علت کلیشهوار شدن زبان شعری در دورههای بعد فراموششده بود زنده کرد و از حد رایج و مشخص آن هم توسعه بیشتری بخشید».[۹]
- سیروس نیرو، شاعر و پژوهشگر ادبیات فارسی:
«فروغ شعر فارسی نگفته، چیزهایی برای خودش گفته که قشنگ هم هست، ولی با فرهنگ ما اینها شاعر نیستند. شعر ما همان شعر حافظ است که نمیتوان یک کلمه از آن را جابهجا کرد.»[۱۰]
- سید علی خامنهای در سال ۱۳۸۹ از فروغ فرخزاد یاد کرد و گفت وی «عاقبت به خیر شده است.» وی در جلسهای که با شعرای جوان داشت از آنان خواست که عفاف و حجاب را در شعرهایشان رعایت کنند و برهنگی برخی از اشعار فرخزاد را ناشی از شرایط زمانی خاص وی دانست.[۱۱]
- محمدرضا واعظ شهرستانی خوانشی فلسفی و اگزیستانسیالیستی از شعر و زیست جهان فروغ داشته است.[۱۲]
منابع
ویرایش- ↑ امید، جمال. فرهنگ سینمای ایران. تهران: نگاه، ۱۳۷۷ش-۱۹۹۸م. ۳۲۰. شابک ۹۶۴۶۱۷۴۸۹۲.
- ↑ [ https://aljadah.media/archives/4948 ]
- ↑ کتاب شناختنامه فروغ فرخزاد- شهناز مرادی کوچی – نشر قطره
- ↑ نامه قبل از سفر به اروپا، از نامه های فروغ به پدرش، در در غروبی ابدی: مجموعه آثار منثور فروغ فرخزاد، به کوشش بهروز جلالی، ویراست دوم، تهران: مروارید، 1402.
- ↑ ۵٫۰ ۵٫۱ ۵٫۲ مصاحبه فریدون گیلانی با محسن هشترودی - مسألۀ فروغ بحران گریز از اسارت بود(PDF)
- ↑ فروغ فرخزاد، اولین تپشهای عاشقانه قلبم، ترجمهٔ ، انتشارات مروارید، ۱۳۹۳.
- ↑ سپهری، سهراب. «دوست». آرش (نورمگز), ش. چهاردهم (بهمن ۱۳۴۶): ۱۰۰.
- ↑ «از دوربین تا بوم نقاشی؛ بزرگداشت سلیمان میناسیان در لندن». بی بی سی، ۱۰ ژانویه ۲۰۱۴. بایگانیشده از نسخهٔ اصلی در ۲۷ اکتبر ۲۰۲۰.
- ↑ ۹٫۰ ۹٫۱ «دربارهٔ شعر «فروغ» چه میگویند؟». ایسنا. ۲۰۱۴-۰۲-۱۲. بازبینیشده در ۲۰۱۹-۰۱-۱۲.
- ↑ «سیروس نیرو، شاعر و پژوهشگر ادبیات فارسی درگذشت» (fa). BBC News فارسی، 2016-11-15.
- ↑ «نظر رهبر معظم انقلاب دربارهٔ عاقبت فروغ فرخزاد». خبرگزاری فارس. ۲۰۱۲-۰۸-۰۶. بازبینیشده در ۲۰۱۹-۰۱-۱۲.
- ↑ کتاب جز طنین یک ترانه نیستم: تأملی فلسفی به شعر و زیست جهان فروغ، محمدرضا واعظ شهرستانی، نشر نگاه معاصر.