سهراب سپهری
نویسنده، نقاش، پژوهشگر و شاعر ایرانی
سهراب سپهری (۷ اکتبر ۱۹۲۸، کاشان – ۲۱ آوریل ۱۹۸۰، تهران) نقاش و شاعر ایرانی بود.
دارای منبع
ویرایش- «انتظاری در رگهایش صدا میکرد / زن میان دو رؤیا عریان شد»
مرغ افسانه، شرق اندوه
- «آب را گل نکنیم/ شاید این آب روان، میرود پای سپیداری/ تا فرو شوید اندوه دلی، دست درویشی شاید/ نان خشکیده فرو برده در آن… / مردم بالا دست چه صفایی دارند/ چشمههاشان جوشان، باغهاشان شیرافشان باد… / مردم سر رود، آب را میفهمند/ گل نکردندش، ما نیز آب را گل نکنیم!»
- هشت کتاب
- «گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدمهای ترا. / چشم تو زینت تاریکی نیست. / پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا. / و بیا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد/ و زمان روی کلوخی بنشیند با تو/ و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.»
- «زندگی یافتن سکهٔ دهشاهی در جوی خیابان است.»
هشت کتاب، مرگ رنگ، اهل کاشانم…
- «پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند، مرد بقال از من پرسید چند من خربزه میخواهی، من از او پرسیدم: دل خوش، سیری چند؟»
هشت کتاب، مرگ رنگ، اهل کاشانم…
- «باغ در طرف سایه دانایی بود، باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه، باغ ما قوسی از دایرهٔ سبز سعادت بود، میوهٔ کال خدا را آن روز میجویدم در خواب، آب، بی فلسفه میخوردم، توت بیدانش میچیدم، تا اناری ترکی برمیداشت، دست فوارهٔ خواهش میشد، تا چلویی میخواند، سینه از ذوق شنیدن میسوخت، گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره میچسبانید، شوق میآمد دست در گردن حس میانداخت، فکر بازی میکرد، زندگی چیزی بود مثل بارش عید، یک چنار پرسار، زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود، یک بغل آزادی بود، زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود…»
هشت کتاب، مرگ رنگ، اهل کاشانم…
- «خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستی// دچار یعنی عاشق!// و فکر کن چه تنهاست، اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد// چه فکر نازک غمناکی!// دچار باید بود!»
هشت کتاب
- «من نمیدانم که چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست// گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟// چشمها را باید شست// جور دیگر باید دید»
هشت کتاب، مرگ رنگ، اهل کاشانم…
- «صدا کن مرا صدای تو خوب است // صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبیست // که در انتهای صمیمیت حزن میروید.»
هشت کتاب
بدون منبع
ویرایش- «مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است // من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست»
- «به سراغ من اگر میآیید نرم و آهسته بیایید. مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.»
- «زندگی چیزی نیست که لب طاقچهٔ عادت از یاد من و تو برود.»
- «من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن، رایگان میبخشد نارون شاخهٔ خود را به کلاغ، هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.»
- «نه وصل ممکن نیست / همیشه فاصلهای هست!»
- «چه خوب یادم هست / عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد / وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت».
- «مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی».
- «روح من بیکار است / مثل یک میکده در مرز کسالت هستم».
پیوند به بیرون
ویرایشاین یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |