سنایی
سنایی (۴۷۳–۵۴۵ قمری) از بزرگترین شاعران قصیدهگو و مثنویسرای زبان پارسی است. حکیم سنائی در سال ۴۷۳ هجری قمری در شهر غزنه واقع در افغانستان امروزی دیده بهجهان گشود . ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی، یا حکیم سنایی از بزرگترین شاعران قصیدهگو و مثنویسرای زبان فارسیست که در سدهٔ ششم هجری میزیسته است . سنایی چند سالی از دوران جوانی را در شهرهای بلخ و سرخس و هرات و نیشابور گذراند. میگویند در زمانی که در بلخ بود به کعبه رفت. بعد از اینکه از مکه بازگشت مدتی در بلخ ماند.وی در سال ۵۱۸ قمری به غزنین برگشت. یادگار پر ارزش سفرهایش مقداری از قصاید وی میباشد.سنائی دیوان مسعود سعد سلمان را، هنگامی که مسعود در اسارت بود، برای او تدوین کرد و با اهتمام سنایی، دیوان مسعود سعد همان زمان ثبت و پراکنده شد و این نیز از بزرگواری سنایی حکایت میکند.حکیم سنائی در سال ۵۴۵ هجری قمری در زارگاه خود، غزنه چشم از جهان فروبست.
دارای منبع
ویرایش- «تا توانی به خنده لب بگشای/سردندان به خنده در منمای//خندهٔ هرزه آبروی برد/راز پنهان میان کوی برد//با پسر اینچنین مثل زد سام/گریه بهتر زخندهٔ بی هنگام//گریهٔ ابر بین وخندهٔ برق/درنگر تا که چیست اینجا فرق//ابر از آن گریه نعمت اندوزد/برق از آن خنده آتش افروزد//ابلهی از گزا ف میخندید/زیرکی آن بدید و نپسندید//گفت ای بی حیا و بی آزرم/اینچنین خندی و نداری شرم//گریهٔ تو زظلم و بیدادی/به که بی وقت خنده و شادی//خندهٔ هرزه آیت جهل است/مرد بیهوده خند، نا اهل است//هان و هان تا نخندی ای خیره/که بسی خنده دل کند تیره//هیچ شک نیست اندرین گفتار/گریه آید زخندهٔ بسیار.»[۱]
- چون در آید بلا، مگردان روی/روی درحق کن و «رضینا» گوی» [۲]
دیوان حکیم سنایی
ویرایش- «آنچنان زی که بمیری برهی// نه چنان زی که بمیری برهند»
- «از تواضع بزرگوار شوی// و از تکبر ذلیل و خوار شوی»
- «اندر این خاکدان فرسوده// هیچکس را نبینی آسوده»
- «اندر این ره که راه مردان است// هرکه خود را شناخت مرد آنست»
- «ای به دیدار فتنه چون طاووس// وی به گفتار غرّه چون کفتار// عالمت غافلست و تو غافل// خفته را خفته کی کند بیدار»
- «ای بیخبر از سوخته و سوختنی// عشق آمدنی بود نه آموختنی»
- «این مثل زد وزیر با بهمن// دوسـت نادان بتر ز صـد دشمن// بشنو این نکته را که سخت نکوست// مار به دشمنت، که نادان دوست»
- «با بدان کم نشین که در مانی// خوپذیر است نفس انسانی»
- «بودِ بسیارخوار بینور است// از گلوبنده خواجگی دور است»
- «پر خوری، ژندهپیل باشی تو// کم خـوری، جبرئیل باشی تو»
- «تو دست چپ در این معنی زدست راست نشناسی// کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی»
- «حایض او، من شده به گرمابه// ماهی او من طپیده در تابه»
- «خادمانند نامشان کافور// لیک رخشان سیهتر از عنبر»
- «خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما// کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن»
- «خور اندک فزون کند حلمت// خور بسیار کم کند علمت»
- «در جستن نان آب رخ خویش مریزید// در نار مسوزید روان از پی نان را»
- «در دهان دار تا بود دندان// چون گرانی کند بکن دندان»
- «دوستان را به گاه سود و زیان// بتوان دید و آزمود توان»
- «دوست را کس به یک بلا نفروخت// بهر کیکی گلیم نتوان سوخت»
- «دوست گرچه دوصد، دو یار بود// دشمن ار چه یکی، هـزار بود»
- «دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون// گوزهای بینمک پراند اهل روستا»
- «رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد// چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر»
- «ستد و داد را مباش زبون// مرده بهتر که زنده و مغبون»
- «سوی دین هدیهٔ خدایش دان// آنکه ناخوانده آیدت مهمان»
- «فرش تو در زیر پا اطلس و شعر نسیج// بیوهٔ همسایهٔ را دست شده آبله// او همهشب گرسنه، تو زخورشهای خوب// کرده شکم چارسو، چون شکم حامله»
- «قدر مردم سفر پدید آرد// خانهٔ خویش مرد را بند است// چون بهسنگ اندرون بود گوهر// کس نداند که قیمتش چند است»
- «مال دادی به باد چون تو همی// گِل به گوهر خری و خر به خیار»
- «مرد عالیهمم نخواهد بند// سگ بود، سگ به لقمهای خرسند»
- «مرگ هدیه است نزد داننده// هدیه دان میهمان ناخوانده»
- «نان فروزن به آب دیدهٔ خویش// وز در ِ هیچ سفله شیر مخواه»
- «نشود مرد پردل و صُعلوک// پیش مامان و بادریسه و دوک// نشود کس به کنج خانه فقیه// کم بود مرغ خانگی را پیه// هرکه او خورده است دود چراغ// بنشیند به کام دل به فراغ// کی شود مایهٔ نشاط و سرور// هم در انگور شیره انگور// از برون مرد، مرد قوت دهد// دام در خانه، عنکبوت نهد// چه کنی در کنار مادر خو// آخر ای نازنین کم از دو دو»
- «هرکس که برد به بصره خرما// بر جهل خود او دهد گواهی»
- «هست چون مار گـَرزه سیرت دهر// از برون نرم و از درون پرزهر»
- «هیچ خودبین خدایبین نبود// مرد خوددیده مرد دین نبود»
- « دوش مرا عشق تو ز جامه برانگیخت // بی عدد از دیدگانم اشگ فرو ریخت // دست یکی کرد با صبوری و خوابم // آن ز دل از دو دیده یکسر بگریخت // باد جدا کرد زلفکان تو از هم // مشک سیه با گل سپید برآمیخت // مشک همی بیخت زلف تو همه شب دوش // اشگ همی بیختم چو مشک همی بیخت // بس بود این باد سرد باده نخواهم // کش دل مسکین به دام ذره در آویخت »
- «ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر // جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر // کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند // دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر . »
حدیقةالحقیقة
ویرایش- «هرکه او گشته، طالب مجد است// شفی او، راز ِ لفظ ِ بوالمجد است// شعرا را به لفظ مقصودم// زین قبل، نام گشت مجدودم// زآنکه جد را به تن شدم بنیت// کرد مجدود ماضیم کنیت»
بدون منبع
ویرایش- «هرکجا ظلم رخت افکنده است// مملکت را زبیخ برکنده است»
دربارهٔ حکیم سنایی
ویرایشمنابع
ویرایشپیوند به بیرون
ویرایشاین یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |