چنین گفت زرتشت
اثری از فردریش نیچه که در قالب داستانی شاعرانه ، به دیدگاه های فلسفی نویسنده یعنی نیچه ، پرداخته می شود
چنین گفت زرتشت نام کتابیاست که فریدریش نیچه فیلسوف زبان و فرهنگشناس آلمانی آنرا نگاشتهاست.
گفتاوردها
ویرایش- «میخواهم ارزانی دارم و بخش کنم تا دگر بار فرزانگانِ میانِ مردم، از نابخردیِ خویش شادمان شوند و تهیدستان دیگر بار از توانگریِ خویش. از این رو میباید به ژرفنا درآیم؛ همان گونه که تو [خورشید] شامگاهان میکنی.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۱
- «نه، هرگز صدقه نخواهم داد؛ زیرا نه چندان مسکین ام که صدقه دهم.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۲
- «من به شما اَبَرانسان را میآموزم. انسان چیزی است که باید بر او مسلط شد. برای تسلط بر او چه کار کردهاید؟»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۳
- «بوزینه در برابر انسان چیست؟ چیزی مسخره یا مایهٔ شرم. انسان در برابر اَبَرانسان همین گونه خواهد بود. چیزی مسخره یا مایهٔ شرم.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۳
- «... روزگاری بوزینه بودید و هنوز نیز انسان از هر بوزینه بوزینه تر است؛ و اما فرزانهترین کس در میانِ شما نیز چیزی نیست جز یک دوپارگی و نر-مادگی.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۳
- «برادران، شما را سوگند میدهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن میگویند. اینان زهر پالایاند، که خود دانند یا ندانند. اینان خوار شمارندگان زندگیاند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوهاست. پس بهل تا سر خویش گیرند.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۳
- «روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. امّا خدا مُرد و در پیِ آن این کفرگویان نیز بمُرند. اکنون کفران زمین سهمگینترین کفران است و اندرونهٔ آن «ناشناختنی» را بیش از معنای زمین پاس داشتن. روزگاری، روان به خواری در تن مینگریست و در آن روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود. روان، تن را رنجور و تکیده و گرسنگیکشیده میخواست و اینسان در اندیشه گریز از تن و زمین بود. وه که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگیکشیده بود! و شهوت این روان بیرحمی «با خویش» بود.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۳
- «به راستی انسان رودیست آلوده. دریا باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت. هان! به شما ابرانسان را میآموزانم: اوست این دریا. در اوست که خواری بزرگتان فرو تواند نشست.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۳
- «انسان بندی است بسته میان حیوان و ابرانسان؛ بندی بر فرازِ مَغاکی. فرارفتنی است پُرخطر، واپَس نِگَریستنی پرخطر، لرزیدن و دِرَنگیدنی پرخطر. آنچه در انسان بزرگ است این است که او پُل است نه غایت؛ آنچه در انسان خوش است این است که او فراشُدی است و فروشُدی.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۴
- «دوست میدارم آن را که برای شناخت می زیّد و شناخت را از آن رو خواهان است که میخواهد ابرانسان روزی بزیّد؛ و چنین خواهانِ فروشُدِ خویش است.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۴
- «دوست میدارم آن را که کار میکند و میسازد تا آن که خانهای بهرِ اَبَرانسان بنا کند و زمین و جانور و گیاه را بهرِ او آماده کند؛ زیرا این چنین خواهانِ فروشُدِ خویش است.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۴
- «دوست میدارم آنکه را فضایل بسیار نمیخواهد. زیرا که یک فضیلت بهاست از دو فضیلت، زیرا که یک فضیلت چنبریست استوارتر برای درآویختن سرنوشت.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۴
- «دوست میدارم آنرا که روانش خویشتن برباددهاست و نه اهل سپاسخواستن است و نه اهل سپاسگزاردن، زیرا که همواره «بخشنده» است و به دور از پاییدن خویشتن.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۴
- «دوست میدارم آن را که پیشاپیشِ کردارش کلامِ زرّین میگستراند و همواره بیش از آنچه نوید میدهد، به جای می آوَرَد؛ زیرا که خواهانِ فروشُدِ خویش است.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۴
- «دوست میدارم آنان را همه که چون چِکّههای گران اند و یکایک از ابرِ تیرهٔ آویخته بر فرازِ بشر فرومیچکند. اینان بشارتگرانِ آذرخش اند و همچون بشارتگران فنا میشوند. هان. منم یک بشارتگرِ آذرخش و چکهای گران از ابر! و اما این آذرخش را نام، اَبَرانسان است.»
- پیش گفتارِ زرتشت، بند ۴
- «ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تنات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچچیز نترس!»
- پیشگفتار، بخش ششم
- «مؤمنان همهٔ دینها را بنگرید! از چهکس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزشهاشان را در هم شکنند، از شکننده، از قانونشکن: لیک او همانا آفریننده است! آفریننده جویای یاران است، نه نعشها و گلهها و مؤمنان. آفریننده جویای آفرینندگان قرین خویش است، جویای آنانی که ارزشهای نو را بر لوحهای نو مینگارند.»
- پیشگفتار، بخش نهم
- «آفریدن: این است نجات بزرگ از رنج و مایهٔ آسایش زندگی. امّا رنج و دگرگونی بسیار باید تا آفرینندهای در میان آید.»
- دربارهٔ جزایر شادکامان
- «آنکه همیشه شاگرد میماند آموزگار خود را پاداشی به سزا نمیدهد. چرا تاج گلهای مرا از سر نیفکندید؟»
- دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
- «آهای برادران، این خدایی که من آفریدهام، چون همه خدایان، ساختهٔ انسان بود و جنون انسان.»
- دربارهٔ اهل آخرت
- «امروز زیباییام بر شما خنده زد، بر شما اهل فضیلت و صدایش اینسان به من رسید: «آنان مزد نیز میطلبند!»
- دربارهٔ فضیلتمندان
- «اما همان به که میگفتند: «مرد دانا در میان آدمیان چنان میگردد که در میان جانوران.»
- دربارهٔ رحیمان
- «انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کردهاست. برادران، «گناه نخستین» همین است و همین! هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشهٔ آزار بودن را بیشتر از یاد میبریم.»
- دربارهٔ رحیمان
- «او، آن عیسای عبرانی، از آنجاکه جز گریه و زاری و افسردهجانی عبرانیان و نیز نفرتِ نیکان و عادلان چیزی نمیشناخت، شوق مرگ بر او چیره شد. ای کاش در بیابان میزیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاهای بسا زندگیکردن میآموخت و به زمین عشق ورزیدن، و بنابراین خندیدن! باور کنید، برادران! او چه زود مُرد! اگر چندان میزیست که من زیستهام، خود آموزههایش را رد میکرد؛ و چندان نجیب بود که رد کند!»
- دربارهٔ مرگ خود خواسته
- «این اندرز من است: هرکه میخواهد پرواز را بیاموزد، باید ابتدا ایستادن و رفتن و دویدن و بالارفتن و رقصیدن را بیاموزد، پرواز را نمیتوان پرید.»
- در باب روان سنگینی
- «با آدمیان زیستن دشوار است، زیرا خاموش ماندن بسی دشوارتر است.»
- دربارهٔ رحیمان
- «باری، بدترین چیز خُرداندیشی است. به راستی، شرارت به که خُرداندیشی!»
- دربارهٔ رحیمان
- «باور کنید، برادران، این تن بود که از تن نومید گشت، که انگشتان جان فریبخوردهٔ خویش را بر دیوارهای نهایی سایید. باور کنید، برادران! این تن بود که از آدم نومید گشت، که شنید به تن هستی با وی سخن میگوید؛ و آن گاه خواست که با سر، و نه تنها با سر، از میان دیوارهای نهایی بگذرد و خود را به «آن جهان» برساند. لیک «آن جهان» سخت از انسان نهان است، آن جهانِ نامردانهٔ از مردمی که یک «هیچ» آسمانیست. باری، بطن هستی با انسان جز به صورت انسان سخن نمیگوید.»
- دربارهٔ اهل آخرت
- «بهتر که چیزی ندانیم تا اینکه از همه چیز فقط نیمی را بدانیم! بهتر که به ذوق خویش دیوانه، تا به سلیقه دیگران عاقل باشیم.»
- زالو، بخش چهارم
- «به راستی، چه زود مُرد آن عبرانی که واعظان دیرِ مرگ بدو میبالند؛ و همین مرگ زودرس بلای مرگ بسیاری شد.»
- دربارهٔ مرگ خود خواسته
- «تا به یک بیمار یا یک سالخورده یا یک جسد برمیخورند در دم میگویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها خود باطلاند، خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمیبینند. فرورفته در عمق افسردگی و آرزومند یک حادثهٔ کوچک مرگآور: این گونه چشمبراهاند و دندان برهم میسایند.»
- دربارهٔ واعظان مرگ
- «تنها از آن زمان که او (خداوند) در گور جای گرفتهاست شما بار دیگر رستاخیز کردهاید، تنها اکنون است که نیمروز بزرگ فرامیرسد، تنها اکنون است که انسان والاتر، خداوندِ زمین میشود!... هان، برپا! انسانهای والاتر، تنها اکنون است که کوه آینده بشر درد زایمان میکشد. خداوند مردهاست: اکنون ما میخواهیم که ابرانسان بزیَد.»
- چاپ اول، ترجمه داریوش آشوری، ص. ۳۹۴
- «چیزی را آسان نپذیرید! با پذیرفتنتان بر بخشنده منت گذارید!» چنین است اندرز من به آنانی که چیزی برای بخشیدن ندارند.»
- دربارهٔ رحیمان
- «خدا اندیشهایست که هر راست را کژ میکند و هر ایستاده را دچار دوار. چه؟ زمان در گذر است و هر گذرا دروغ؟ چنین اندیشهایی مایهٔ دوار و چرخش اندام آدمیست و آشوب اندرون. براستی، من چنین پنداری را بیماری دوار مینامم.»
- دربارهٔ جزایر شادکامان
- «خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از آنچه اندیشیدنی است فراتر رود. به خدایی توانید اندیشید؟ پس معنای خواست حقیقت نزد شما این باد که همهچیز چنان گردد که برای انسان اندیشیدنی باشد، برای انسان دیدنی، برای انسان بساویدنی! تا نهایت حواس خویش بیندیشید و بس! و آنچه «جهان» نامیدهاید نخست میباید به دست شما آفریده شود. او خود میباید عقل شما شود، گمان شما، ارادهٔ شما، عشق شما، و به راستی، مایهٔ شادکامی شما، شما دانایان!»
- دربارهٔ جزایر شادکامان
- «خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از ارادهٔ آفرینندهٔ شما فراتر رود. خدایی توانید آفرید؟ پس، از خدایان هیچ مگویید! امّا ابرانسان را چه نیک توانید آفرید!»
- دربارهٔ جزایر شادکامان
- «خدایان همگان مردهاند: اکنون میخواهیم که ابرانسان بزید!» این باد آخرین خواست ما روزی در نیمروز بزرگ.»
- دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
- «خستگی بود که خدایان و آخرتها را همه آفرید: خستگیای که میخواهد با یک جهش، با جهش مرگ، به نهایت رسد، خستگیای مسکین و نادان، که دیگر «خواستن» نمیخواهد.»
- دربارهٔ اهل آخرت
- «خواستن آزادیبخش است! این است آموزهٔ درست دربارهٔ خواست و آزادی: زرتشت شما را چنین میآموزاند: دیگر - نخواستن، دیگر - ارزش - نهادن، دیگر - نیافریدن:های، این خستگی بزرگ همیشه از من دور باد.»
- دربارهٔ جزایر شادکامان
- «دوستان من! دوستتان را طعنهایی زدهاند: «زرتشت را بنگرید که در میان ما چنان میگردد که گویی در میان جانوران میگردد!»
- دربارهٔ رحیمان
- «رنج و ناتوانی بود که آخرتها را همه آفرید و آن جنون کوتاه شادکامی را که [مزهٔ آن را] تنها رنجورترینان میچشند.»
- دربارهٔ اهل آخرت
- «روزگاری چون به دریاهای دور فرا مینگریستند، میگفتند: خدا. امّا اکنون شما را آموزاندهام که بگویید: ابرانسان.»
- دربارهٔ جزایر شادکامان
- «زیبایی ابرانسان سایهسان سوی من آمدهاست. هان، ای برادران، اکنون دیگر خدایان نزد من کیستند!»
- دربارهٔ جزایر شادکامان
- «شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید. مؤمنان همه چنیناند از این رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون شما را میفرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید؛ و تنها آنگاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم گشت».
- دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
- «شما مزد نیز میطلبید، شما اهل فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابر زمین، و جاودانگی را در برابر امروزتان میطلبید؟ و اکنون خشمگیناید از من که میآموزانم نه پاداش دهندهایی در کار است و نه مزد دهندهایی و به راستی، این را نیز نمیآموزانم که فضیلت خود پاداش خویش است.»
- دربارهٔ فضیلتمندان
- «کلیسا؟ درپاسخ گفتم: این نوعی حکومت است، حکومتی مزور.»
- در باب حوادث بزرگ، بخش دوم/ دیوانگان عاقل بهتر سخن میگویند، بخش چهارم (سایه)
- «گامها میگویند که مرد آیا در راه خویش گام میزند یا نه: پس راهرفتن را بنگرید آنکه به هدف خویش نزدیک میشود رقصان است.»
- دربارهٔ انسان والاتر بخش چهارم
- «مرا پاس میدارید، امّا چه خواهد شد اگر روزی [تندیس] این پاسداشت فرو افتد؟ بپایید که این تندیس [افتادن]، شما را خرد نکند!»
- دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم
- «من نمیخواهم برای انسانهای امروزی نور باشم، نمیخواهم مرا به این اسم بخوانند. من میخواهم برای آنها بدرخشم، میخواهم با برق معرفت خویش چشمشان را کور سازم.»
- درباب انسان والاتر
- «میخواهم روزنهٔ دلم را تمام به روی شما دوستان بگشایم: اگر خدایان میبودند چگونه تاب میتوانستم آورد که خدا نباشم؟ پس، خدایان نیستند! این نتیجه را همانا من گرفتم. اما اکنون او مرا گرفته است! خدا پنداریست. اما چهکس تواند تمامی عذاب این پندار را بیاشامد و نمیرد؟ چرا باید از آفریننده ایمانش را[به آفرینندگی] ستاند و از شاهین، پرواز به اوجهای شاهینی را؟»
- دربارهٔ جزایر شادکامان
- «هستند آنانی که روان مسلول دارند. اینان به دنیا نیامده رو به مرگاند و شیفتهٔ آموزههای خستگی و گوشهگیری. آرزوی مرگ دارند و بر ماست که آرزوشان را روا شمریم! زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوتهای زنده!»
- دربارهٔ اهل آخرت