- «ای بانوی دنیا ای بیروت … چه کسی دستبندهای یاقوت کاری شدهٔ تو را فروخت؟ ...»[۱]
داستان من و شعر (۱۹۷۰)ویرایش
- «هیچکس نمیتواند بیش از خودم زبان حال من باشد… شعر گیاهی درونی است از نوع گیاهانِ بالارونده که انبوه میگردد و در تاریکیِ درون زاده میشود. بیشهای نیزار است که کسی از چگونگیِ آن آگاه نیست، مگر آن کسی که مراقب بوده درختها در بیشه چگونه یکایک رشد میکرده است.»
- «فهمیدم که هر کلمهای شاعر بر صفحهای مینگارد، تابلویی است نمودار مقابلهٔ او با روزگار؛ و نوشتن پدیدآوردن تکانی است در نظم و ترتیب چیزها و به منزلهٔ شکافتن پوستهٔ هستی و خُردکردن آن است.»
”
|
ادبیات از از رحم و شکیبایی و زحمت و رنج و غم زاده میشود.
|
“
|
|
- «ادبیات از از رحم و شکیبایی و زحمت و رنج و غم زاده میشود.»
- «اگر در سرزمینهای عربی کسی شاعر باشد معجزه نیست بلکه معجزه آن است که شاعر نباشد.»
”
|
ما [عربها] با شعر محاصره شدهایم و از شعر گفتن ناگزیریم همچنان که کشور مصر پنه، شام گندم و عراق خرما را آبستن میشود؛ ما به شعر سرودن محکومیم همانطور که هلند به مجاورت دریا و قلههای همیمالیا به پُربرفی محکوماند.
|
“
|
|
- «ما [عربها] با شعر محاصره شدهایم و از شعر گفتن ناگزیریم همچنان که کشور مصر پنه، شام گندم و عراق خرما را آبستن میشود؛ ما به شعر سرودن محکومیم همانطور که هلند به مجاورت دریا و قلههای همیمالیا به پُربرفی محکوماند.»
- «شعر چهره و نمودار ملت است. با درخشش ملت شعر نیز میدرخشد و از رنگپریدگی و ناتوانیِ او ضعیف میگردد.»
- «من برای شرح شعر نظریهای ویژه ندارم. اگر چنین نظریهای داشتم، شاعر نبودم.»
- «شعر، رقص است و سخن گفتن دربارهٔ آن یعنی چگونگی توجه به گامها. من به صراحت میگویم که دوست دارم برقصم و ابداً اهمیت نمیدهم که گامهایم را بشمرم زیرا به محض اندیشیدن دربارهٔ آنچه انجام میدهم، توازنم را از دست میدهم.»
- «شعر، رقص با کلمات است. بار دیگر آن را تکرار میکنم.»
”
|
شعر اسبی است با شیههای زیبا. هر شاعری به شیوهٔ ویژهٔ خود بر آن سوار میشود. شیوهای که من دارم آن است که اسب را مقید نمیسازم و مجبورش نمیکنم که بر زیمن سخت و در گِل و تاریکی راه برود. اسبسواری نمودار اخلاقِ سوار است.
|
“
|
|
- «شعر اسبی است با شیههای زیبا. هر شاعری به شیوهٔ ویژهٔ خود بر آن سوار میشود. شیوهای که من دارم آن است که اسب را مقید نمیسازم و مجبورش نمیکنم که بر زیمن سخت و در گِل و تاریکی راه برود. اسبسواری نمودار اخلاقِ سوار است.»
- «هر بحثی دربارهٔ شعر، بحث از خاکستر است نه از آتش.»
- «چگونه برای من ممکن است دربارهٔ تفسیر شعر شیوهای علمی داشته باشم درحالی که خود موضوع بحثم؟ چطور میتوانم از اندازهٔ زخم خویش برای شما سخن بگویم در حالی که من خودِ زخمم؟»
- «کسانی که در دمشق سکونت گزیدهاند و محلات و کوچههای تنگِ آن را خوب میشناسند، میدانند چگونه بهشت بیآنکه خود انتظار داشته باشند، بر رویشان آغوش میگشاید.»
- «دور از هرگونه تعصب ملی یا مفاخرهٔ قومی، و با مخالفت با هر نوع فکری که میان استعمارگر و زبانش پیوندی قائل شود، میگویم که زبان به منزلهٔ ثمرهای تمدنی و انسانی است و از پیوستگیهای سیاسی و هدفهای تسلطجویانه عاری است.»
- «زبان انگلیسی به صندلی راحتی شباهت دارد یعنی آن قدر که به محکمی چوب و خوب آگندن دوشکش توجه میشود، زیباییِ ظاهری آن مورد نظر نیست… زبان اقتصاد و قانونگذاری است یعنی آنچه را میخواهد بدون درازگویی و زواید عضوی و تزئیات ادا کند، بیان مینماید.»
- «هرگونه ابداعی، خطر کردن است. شاعری که هرروز، با زبانی که به آن شعر میگوید، به کشاکشی جدید نپردازد خود در دایرهای گچی گرفتار ساخته که روز به روز بر وی تنگتر میگردد تا او را میکُشَد.»
- «زبان اسپانیایی زبانی است که بر خورشید و دریا و باغهای انگور و زیتون گشاده است؛ هیجان و حرارت و قوّت و حرکت و شدتِ صوت و جاذبهٔ رنگینش آن را کاملاً شبیه رقاصهای اسپانیایی میسازد که صحنه در زیر قدمهایش آتش میگیرد.»
- «زبان اسپانیایی زبانی یک بُعدی نیست… زبانِ عشق و در حین حال زبانِ حدّت و شدّت است… زبانِ آب و آتش است.»
- «من از خانوادهای هستم که شغل آنها عاشقی است. عشق با کودکان این خانواده زاده میشود، همان گونه که شیرینی با سیب متولد میشود. وقتی به یازده سالگی میرسیم عاشق میشویم و در دوازده سالگی دلتنگ میگردیم و در سیزده سالگی از نو عاشق میشویم و در چهارده سالگی دلتنگ میگردیم و در چهارده سالگی دلگیر و دلتنگ. در خانواده ما هر طفلی در سن پانزده سالگی پیر است و در کار عاشقی صاحب طریقهای.»
- «شعری که تغییری در جهان ایجاد نکند و در عالم و در وجودِ انسان تحولی پدید نیاورد، ارزشی ندارد. من سخنی را شعر نمیدانم مگر آنکه حرکتی داشته باشد، حرکتی دائمی در سکونِ زبان، در سکون کتابها و روابط تاریخی میان اشیاء.»
- «خطیرترین چیزی که ممکن است شاعر به آن دچار شود سقوط در صمغ سکون و سهلانگاری نسبت به اشیایی است که او را احاطه کرده است. شاعری که رنج برخود با جهان را نچشیده، به حیوانی دستآموز بدل میگردد که طبیعتِ رد کردن و معارضه از او سلب شده است.»
- «من در شعرم با همهٔ عالم بشریت پیوستگی دارم یعنی به دولت انسانیت پیوستهام. این تنها پیوستگی اساسی من است. از این رو وارد هیچ حزب سیاسی نشدهام و با هیچ انجمن و جمعیتی از هیچ نوع، ارتباطی ندارم. من از کسانی هستم که معتقدند هرگونه پیوستگی - هر چند بهصورت کمالِ مطلوب و پاک باشد - گردونهٔ شعر را به اسبهای مخاطرات زمان میبندد و آن را از مسیر اصلیاش منحرف میسازد.»
- «زبان دیپلماسی، زبانی سطحی و پریشان است که مانند قارچ در اطراف دهان میروید… نه چیزی را روشن میکند و نه معنی میدهد؛ نه چیزی میگیرد و نه چیزی میدهد. مثل گلهای مصنونی، رنگهای خوش است ولی بویی ندار.»
- «پس از پایان زندگیِ دیپلماسی، وقتی در بیروت پشت میز دفترم نشستم و نخستین سیگار را آتش زده، بزرگی امیری را در خود احساس کردم که اولین بار به حکومت رسیده باشد.»
- «اسپانیا سرزمین هیجان و تپش است و هیچکس نمیتواند از آن دیار بگذرد یا در آن سکونت کند و بیاعتنا و فارغ بماند. بیاعتنایی در اسپانیا کلمهای بیمعنی است. به محض آنکه وارد مرز پیرنه میشوی یا بر سواحل بارسلون فرود میآیی، خود، یک طرف از بازی هیجانانگیز میگردی و در ظرف چند دقیقه به یکی از درختان جنگل سوزان تبدیل میشود.»
- «دیوار بزرگ چین، دیواری تاریخی یا رمزی نیست بلکه دیواری حقیقی است که به جز چینیها کسی دیگر به عبور از آن مجاز نیست.»
- «شاعری که با موضوع مورد نظرش درنیامیزد و هرروز با آن برخورد نداشته باشد، از دایرهٔ نور بیرون میماند.»
- «خطهٔ چین قارهای است که میلیونها هدایای پیچیده در سِحر و شگفتی را آبستن است. مناظر طبیعیاش شگفتانگیز است و عامهٔ مردمش عصارهٔ لطفِ طبع و خوبیاند، اما این کشور در برابر عاشقان سرزمینِ خود، نقابی رسمی و ضخیم بر چهره میگذارد که بیشترِ زیباییهای آن دیار را میپوشاند.»
- «هرکس میخواهد چین را بشناسد باید همهٔ اندیشههای پیشین را از خود دور کند و مسائل را با منطقی چینی، نه با منطق خویش، بررسی نماید.»
پیوند به بیرونویرایش