عادلها
نمایشنامهای نوشتهٔ آلبر کامو
عادلها (به فرانسوی: Les Justes) عنوان نمایشنامهای نوشتهٔ آلبر کامو نویسندهٔ معروف فرانسویتبار است. وی این نمایشنامه را در سال ۱۹۴۹ منتشر ساخت.
گفتاوردها
ویرایش- «افشای بی عدالتی کافی نیست. برای از بین بردن آن باید جان نثار کرد.»[۱]
- «یگانه کفارهٔ من این است که خود را در همان حد که هستم بپذیرم.»
- «در نفرت سعادتی نیست.»
- «عشق یعنی همین. یعنی همه چیز را باید ارزانی کرد. همه چیز را باید فدا کرد، بی طمع پاداشی.»
- «با مرگ یک انسان خیلی چیزها میمیرند.»
- «چیزی پستتر از جانی بودن وجود دارد و آن ناگزیر ساختن کسی به جنایت است که برای این کار ساخته نشدهاست.»
- «مردن برای رهایی از تضادهای خود از زیستن با این تضادها بسی آسانتر است.»
- «یانک: من به انقلاب پیوستهام، چون زندگی را دوست دارم.»
- «استپان: من زندگی را دوست ندارم، عدالت را دوست دارم. چون عدالت بهتر از زندگی است.»
- «ما محکوم هستیم از خودمان بزرگتر باشیم.»
- «قبلاً هم به شما گفتهام؛ که دیگر با زندگی سر و کار ندارم. من با مرگ قرار دارم.»
- « «یانگ» دیگر یک جنایتکار نیست. صدایی وحشتناک. صدایی وحشتناک لازم بود تا او را به شادی دوران کودکی اش بازگرداند و خنده اش را یادتان هست؟ گاهی بیدلیل میخندید. چه قدر جوان بود! حالا هم باید بخندد، باید با صورت نهفته در خاک بخندد.»[۲]
- «گریه نکنید. نه، نه، گریه نکنید. خوب میدانید که امروز، روز تزکیه نفس و اثبات آنچه در راهش مبارزه میکنیم، فرا رسیده. در این ساعت چیزی ظهور میکند که شهادتی است از سوی ما برای بقیه سر به طغیانها برداشتهها.»
- «این، عشق است، دار و ندارت را بده، همه چیز را بدون توقع بازگشت، قربانی کن.»
- «من دیگر نمی توانم تنها بمانم، بیش از این اگر دردی داشتم، او می توانست تسکینم بدهد. آن موقع درد کشیدن خوشایند بود. حالا... نه. دیگر نمی توانم تنها بمانم و خاموش باشم... ولی با کی صحبت کنم..؟ آنهای دیگر چیزی نمی دانند. آنها قیافه های غمزده می گیرند. یکی دو ساعتی آنطور هستند. بعد می روند غذا بخورند و ... بخوابند. مخصوصا می روند بخوابند. مخصوصا می روند بخوابند... فکر کردم که تو باید بمن شباهت داشته باشی. مطمئنم که تو نمی خوابی. با چه کسی به جز آدم کش می شود راجع به جنایت حرف زد..؟»
- «دوست داشتن... بله، اما مورد محبت قرار گرفتن هم باید باشد. نه، باید رفت. می خواهند متوقف ش کند. آه برو..! راه برو.! می خواهند همدیگر را در آغوش بگیرند و همه چیز را بخود واگذارند. ولی این بی عدالتی نحس مثل کنه به یخه ی ما می چسبد، راه برو..! حال ما محکوم شده ایم که از آنچه خودمان هستیم بزرگتر باشیم. هستی ها، صورت ها، این ها چیزی است که می خواهند دوست بدارند. عشق جلوتر از عدالت قرار می گیرد. نه، باید راه رفت.»
- «چه کسی می داند..؟ شاید این عدالت است و آن وقت دیگر هیچ کس جرات نمی کند به چهره ی عدالت نگاه کند.»
- «آنهایی که امروز همدیگر را دوست دارند، اگر می خواهند باز با هم متحد شوند، می بایستی که با هم بمیرند. بی عدالتی در زندگی آنها را از هم جدا نگاه می دارد. شرم، رنج، شکنجه دیگران، جنایت، همه باعث جدا ماندن اند. زیستن خودش عذابی است؛ چون که این زیستن باعث جدا ماندن است.»
- « تابستان را به یاد می آوری..؟ ولی نه، اینجا زمستان ابدی است. ما مال این دنیا نیستیم، ما عادل هستیم، یک حرارتی وجود دارد که برای ما نیست. آه..! به عادل ها رحم کنید.»
- «ولی ما مردمان را دوست داریم. ... درست است. دوستش داریم. ما آنها را با یک عشق وسیع بی پناه، با یک عشق سراپا اندوه دوست داریم. ما از مردم دوریم، توی اتاقهایمان محبوسیم، توی اندیشه هامان گم شده ایم، و مردم... آیا آنها هم ما را دوست دارند..؟ می دانند که ما دوسشان داریم..؟ مردم خاموش اند.چه سکوتی، چه سکوتی...»
- «گاهی اوقات، برای من مردن آسان تر است که زندگی را به دستی بگیرم و زندگی یک کس دیگر را بدست دیگر و در آن لحظه ای که باید این دو زندگی را به آتش بکشم، تصمیم بگیرم. حتی آدم های بی غیرت هم می توانند بدرد انقلاب بخورند فقط کافی است جای شان را پیدا کرد.»
- « شرافت آخرین ثروت فقراست.این را خوب می دانی که در انقلاب شرافتی نهفته است، برای اوست که ما مرگ را می پذیریم.»
- «آزادی، زندان دراز تری است که روی خاک، بشر را به انقیاد کشیده است.»
- «اگر عدالت بوسیله ی آدم کش ها اجرا شده اهمیتی دارد که تو آدم کش نباشی..؟»