پاییز پدرسالار
رمانی از گابریل گارسیا مارکز
پاییز پدرسالار (به اسپانیایی: El otono del patriarca) رمانی اثر گابریل گارسیا مارکز که در سال ۱۹۷۵ منتشر شده است.
گفتاوردها
ویرایش- «مردم برای بیشتر ترسیدن باید کمتر بفهمند…»
- «همیشه سختترین جای کار اینه که تظاهر کنی هیچی نشده…»
- «دستور داد تا دو هزار بچهای که در تقلب بلیط بخت آزمایی ریاست جمهوری که به زور از آنها استفاده شده بود تا همیشه بلیط ریس جمهور برنده شود را بازداشت کنند پیش از سپیده دم سوار بر کشتی ای پر از سیمان کنند و آنها را در حالی که آواز میخوانند تا مرز آبهای آزاد ببرند و با مقداری دینامیت به دنیای دیگر روانه شان کنند. بدون درد و رنج!وقتی سه افسر مأمور پس از ارتکاب جنایت مقابلش خبردار ایستاده و گفتند؛ ژنرال عزیز دستورتان اجرا شد، به آنها دو درجه اعطا کرد و به نشان خدمت صادقانه و وفادارانه صلیب به سینه شان نصب نمود. سپس فرمان داد سه افسر بدون مراسم رسمی تیر باران شوند. (آخر دستورهایی هست که میتوانی صادر کنی ولی نباید اجرا شود طفلک بچهها)»
- «شب به نیمه رسیده بود و هنوز از ژنرال رودریگو د آگیلار خبری نبود، کسی خواست که از جا برخیزد و گفت: با اجازهتان. او با نگاهی کشنده که میگفت هیچکس تکان نخورد، هیچکس نفس نکشد، هیچکس بی اجازه من زنده نباشد، آن شخص را در جای خود میخکوب ساخته تا دوازدهمین ضربه ساع نیمه شب، که سرلشکر معروف رودریگو د آگیلار در یک سینی نقرهای نزول اجلال فرمود، دراز به دراز بر روی طبقهای از گل کلم و برگ بود که در ادویه خیسانده شده و در فر سرخ شده بود. اونیفورم مجلل مراسم مهمش رابا پنج بادام طلایی بر شانه بر تن او کرده بودند با نوار شجاعت بیمثال بر آستین تاشده دست بریدهاش و هفت کیلو مدال بر سینه و یک بوته جعفری در دهان. آماده تکهتکه شدن به دست سلاحهای رسمی. در برابر ما مهمانان این ضیافت دوستانه، که همه از وحشت به جای خود خشکمان زده بود، و نفس بریده، در مراسم لذت بخش بریدن و تقسیم شرکت کردند. بعد وقتی که تکهای از وزیر دفاع با چاشنی سبزی و هسته میوه کاج در بشقاب هر کس قرار گرفت، او فرمان داد که شروع کنیم: نوش جان بفرمایید آقایان!»
- «و سرانجام زمانی در تودهای از برگهای زرد شدهٔ پاییززندگی اش دریافت محکوم بوده زندگی را در چهرهای بشناسد که غیرِ واقعی بوده است و هرگز پی نبرد که زندگی قابل زندگی همانی است که از سوی دیگرش دیده میشد، نه از طرفی که او میدید.»
- «برای اولین بار بوی جسد، بوی دریدن لاشخورها به مشام ما خورد. با نفس تنگی درازمدت آنها و غریزهٔ اعلام خطرشان آشنا شدیم و این که با تکان دادن بال ما را به طرف گندیدگی تالارپذیرایی هدایت میکنند. پوست کرم زدهٔ گاوها را پیدا کردیم و به نیم تنهٔ پایینی ماده گاوها برخوردیم که چندین بار در آینههای تمام قد تکرار شده بودند. بعد در کناری را باز کردیم که به دفتر کاری مخفی در دیوار راه داشت و " او " را در لباس فرم کتانی بدون نشان افتخار چکمهها و مهمیزی بر روی پاشنهٔ چپ دیدیم. پیرتر از همهٔ پیرمردها و همهٔ جانوران پیر زمینی و دریایی. روی کف زمین افتاده بود. صورتش مثل بالش زیر سرش خمیده بود. همانطور که شبها در پی هم در هر شب از زندگی منزوی و مستبدانه اش خوابیده بود. تنها آن موقع او را برگرداندیم تا چهره اش را ببینیم. فهمیدیم که حتی اگر صورتش را لاشخورها ندریده بودند باز هم شناختن اش امکان نداشت…»
- «زمان هیچگاه دردی را درمان نکرده. این ما هستیم که به مرور به دردها عادت میکنیم.»
- «برخلاف این سکوت که در درون سرم وزوز میکند و با سر و صدایش مرا بیدار میکند همه اش در هراسم که نکند روی دیوار این نمایش ترسناک نقاشی شده باشم.»
- «جایی که دوست داشت بعدازظهرهای دسامبر در آن جا بنشیند نه فقط بخاطر تفریح و بازی دومینو با آن گروه احمق بلکه با این لذت که او یکی ازین احمقها نیست.»
- «انسان فقط زنده است. انسان خیلی دیر یادمیگیرد که حتی مجللترین و به درد بخورترین زندگیها هم فقط به نقطهای میرسند که یاد میدهند چگونه باید زندگی کرد.»
- «دستور داد کودکانی را که در تقلب بیلط بخت آزمایی ریاست جمهوری که به زور از آنها استفاده شده بود تا همیشه بلیط ریس جمهور برنده شود را در یک کرجی پگدارند که با سیمان بار شده بود؛ (آنها را در حال آواز خواندن به محدودهٔ آبهای ساحلی ببرید و هم چنانکه به آواز خواندن ادامه میدهند، بی اینکه عذاب شان بدهید، با یک خرج دینامیت منفجر کنید!) و وقتی سه افسر جنایت را انجام دادند، او دو درجهای نظامی شان را ارتقاء داد و به نشان وفاداری هم مزین ساخت؛ ولی بعداً، بدون مراسم تشریفات، اعدام و به عنوان جنایتکاران عادی تیربارانشان کرد. (چون دستورهایی وجود دارند که میتوان صادر کرد، اما نبایستی اجرا شوند! خداوند لعنتشان کند. بچههای بیچاره)»
- «ژنرال گویا نمیدانست با این مرگهای رسوا چه کند و همان فرمان بزرگداشت پس از مرگ را برای همه شان صادر کرد و آنها را شهیدانی اعلام کرد که در راه انجام وظیفه بر خاک افتادهاند. همه جنازهها را در گورستان ملی بسیار باشکوهی دفن کردند و گفت:ملت بی قهرمان، مانند خانهای بدون در است!»
گفتگوها
ویرایش- ژنرال از او پرسید: چرا خودت را به دردسر میاندازی؟ چرا میخواهی بمیری؟
- و غریبه پاسخ داد:افتخاری از آن بالاتر نیست که کسی به خاطر مملکتش بمیرد، عالی جناب.
- و او لبخند زنان، با دلسوزی جواب داد :حماقت نکن، پسر میهن یعنی زنده ماندن. هر چیزی را یک شخص دارد یا ندارد، اما تنها یکی آن را دارد، که آن را دارد! پسرجان. مملکت این است!
- ژنرال داد کشید: خفه شو، وگرنه باید تاوانش را پس دهی.
- اما پاتریسیو آراگونس، به حرفش ادامه داد: چرا باید خفه شوم، وقتی تنها کاری که میتوانی بکنی این است که مرا بکشی و تو، پیش ترها مرا کشتهای. بهتر است حالا از فرصت استفاده کرده و با حقیقت روبرو بشوی، ژنرال! پس میتوانی بدانی که هیچکس واقعاً فکرهایی را که تو کله اش بوده، هرگز به تو نگفته است، بلکه همیشه چیزی را به تو میگویند که میدانند میخواهی بشنوی…
دربارهٔ اثر
ویرایش- «آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او، برایش دشوارتر میشود. هنگامی که به قدرت کامل دست یافت، دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع میشود و این بدترین نوع تنهایی است. شخص دیکتاتور، شخص بسیار خودکامه، گرداگردش را علائق و آدمهایی میگیرند که هدفشان جدا کردن کامل او از واقعیا است. همهچیز دست به دست هم میدهند تا تنهایی او را کامل کنند.»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- گابریل گارسیا مارکز، پاییز پدرسالار، ترجمهٔ کیومرث پارسای، انتشارات آریابان، ۱۳۹۰.
- گابریل گارسیا مارکز، پاییز پدرسالار، ترجمهٔ محمدرضا راه ور، انتشارات روزگار، ۱۳۹۱.