عشق سال‌های وبا

رمانی از گابریل گارسیا مارکز

عشق سال‌های وبا (به اسپانیایی: El amor en los tiempos del cólera) نام رمانی از گابریل گارسیا مارکز به سال ۱۹۸۵ است.

گفتاوردها

ویرایش
  • «عقل موقعی به سراغ آدم می‌آید که دیگر خیلی وقته دیر شده است.»[۱]
  • «چقدر باعث تاسف است اگر ببینی هنوز کسانی وجود دارند که به خاطر مسائلی بجز عشق، خودکشی می‌کنند.»
  • «علامت بیماری عشق، عیناً مثل بیماری وبا است.»
  • «تا جوان هستی سعی کن تا جایی که می‌توانی رنج عشق را بچشی. چون این طور چیزها تا آخر عمر نمی‌ماند.»
  • «نه تنها بدون عشق که در مخالفت با عشق هم می‌توان احساس سعادت کرد.»
  • «به دست آوردن هر وجب از آزادی، صرفاً به خاطر عشق است و بس.»
  • «هر چه بر سر عشق یک نفر بیاید به تمام عشق‌های جهان سرایت می‌کند و همه همان‌طور می‌شوند.»
  • «زبان بلد بودن مال موقعی است که می‌خواهی چیزی را به فروش برسانی، ولی وقتی می‌روی خرید کنی، همه زبان تو را می‌فهمند.»
  • «انسان فقط روزی متولد نمی‌شود که از شکم مادر بیرون می‌آید، بلکه زندگی وادارش می‌کند چندین مرتبه دیگر از شکم خود بیرون بیاید و متولد شود.»
  • «تنها چیزی که از مرگ متاسفم خواهد کرد، این است که مرگم از عشق نباشد.»
  • «مرد وقتی متوجه پیر شدنش می‌شود که دریابد به پدرش شبیه شده است.»
  • «با ازدواج یا بی ازدواج، رسمی یا غیررسمی اگر در بستر خود مرد نداشته باشی، زندگی ارزش زیستن ندارد.»
  • «عشق، قبل از هر چیز، یک استعداد ذاتی است. یا از بدو تولد بلدی یا هرگز یادنمی‌گیری»
  • «مادران فرزند خود را فقط به خاطر به دنیا آوردن دوست ندارند، بلکه منشأ اصلی این دوست داشتن همدستی، رفاقت و شیر دادن است.»
  • «وقتی نسیم وجود دارد، به بادبزن احتیاجی نیست.»
  • «اشکال زندگی زناشویی در این است که هر شب، پس از عشقبازی، خاتمه می‌یابد و فرو می‌ریزد و آن وقت هر روز صبح، قبل از صبحانه باید بار دیگر آن را از نو ساخت.»
  • «وقتی دهان او را باز کرد تا ببیند عشق کجای او را به درد آورده است متوجه شد که لثه‌هایش ورم کرده است.»
  • «می توان در آن واحد عاشق چند نفر بود و خیانت نکرد.»
  • «قلب بشر، از فاحشه‌خانه هم بیشتر اتاق دارد.»
  • «زن‌ها هیچ وقت خود سؤال را در نظر نمی‌گیرند، بلکه به معنی دو پهلوی آن فکر می‌کنند.»
  • «به یاد داشته باش در زندگی زناشویی خوب، سعادت مطرح نیست، پابرجا بودن اهمیت دارد.»
  • «چه مضحک است که می‌بینی در میان آن همه بدبختی چگونه سال‌های سال خوشبخت بوده‌ای و در واقع باز هم نفهمیده‌ای که آیا عشق بوده است یا نه؟...»
  • «عشق در زمان مصیبت و بلا قشنگ‌تر و متعالی تر می‌شود.»
  • «عشق زیاد هم درست مثل کمبود عشق، مضر است.»
  • «این زندگی است که جاودانی است، نه مرگ
  • «شش ماه بعد از اولین دیدارشان، سرانجام خودشان را در یک کابین در یکی از کشتیهای رودخانه‌ای تازه رنگ شده یافتند. بعدازظهر زیبایی بود. المپیا زوله تا تازه عشقبازی لذتبخش یک کبوترباز وحشت زده را تجربه کرده بود و در نتیجه ترجیح داد تا چندساعت دیگر همچنان به روی رختخواب و لخت بماند و آرام آرام از آن لحظات لذت برد. کابین برای انجام تعمیرات و رنگ آمیزی خالی شده بود، از سوی دیگر بوی رنگ و تینر هم به آن افزوده شده بود، ولی آن دو، در آن بعد از ظهر غرق در لذت بودند و نابه سامانی و بوی تند آنجا را حس نمی‌کردند. فلورنتینوآریزا در جذبه یک هوس آنی، قوطی رنگ قرمز دم دستش را گشود انگشت اشاره خود را در رنگ فروبرد و روی شرمگاه زن زیبا شکل یک پیکان کشید که نوکش رو به پایین بود و روی شکم زن این عبارت را نوشت: این پیشی ملوس مال من است. همان شب المپیا زوله تا بدون اینکه آن نوشته‌ها را به یاد داشته باشد در برابر شوهرش لخت شد. شوهر او به روی خود نیاورد و کلمه‌ای حرف نزد. به طرف دستشویی رفت و تیغ ریش تراشیاش را آورد و در حالی که زن مشغول پوشیدن لباس شب بود. سر او را گوش تا گوش برید.»
  • «اگر به موقع ملتفت شده بودند که حذر کردن از فجایع مهم زندگی زناشویی خیلی آسان تر از آزارهای کوچک زندگی روزانه است، ممکن بود زندگی برای هر دوی آن‌ها آسان تر شود ولی تنها چیزی که یادگرفته بودند این بود که عقل موقعی به سراغ آدم می‌آید که دیگر خیلی دیر شده است.»
  • «ترس او، ترس از مرگ نبود. نه، ترس از مرگ سال‌های سال بود که در قلبش وجود داشت و همراهش زندگی می‌کرد. سایه‌ای بود که به سایه خود او اضافه شده بود.»
  • «در هشتاد و یک سالگی هنوز عقلش می‌رسید که فقط با چند نخ نازک و پوسیده با این جهان پیوند دارد، نخ‌هایی که ممکن بود بدون هیچ گونه احساس درد پاره شوند. خیلی ساده، با یک غلت زدن عوضی در هنگام خواب. تمام سعی و کوشش خود را به کار می‌برد تا آن نخ‌ها پاره نشوند چون می‌ترسید که در ظلمت مرگ، خدا را جلوی چشم خود نبیند.»
  • «مرد به رغم چندین عشق طولانی و پرمخمصه، یک بند فقط به او فکر کرده بود و پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز سپری شده بود. لزومی نداشت تا مثل زندانی‌ها روی دیوار سلول هر روز خط بکشد تا زمان را به خاطر داشته باشد و قاطی نکند.»
  • «تا جوان هستی سعی کن تا جایی که می‌توانی رنج عشق را بچشی. چون این طور چیزها تا آخر عمر نمی‌ماند.»
  • «فلورنتینو آریثا بدون این که به خود رحم کند هر شب‌نامه می‌نوشت. نامه‌ای پس از نامه دیگر در دود چراغ روغن نخل سوز در پستوی مغازه خرازی، و هر چه سعی می‌کرد نامه‌هایش بیش تر به مجموعه اشعار شعرای مورد علاقه اش در کتابخانه ملی که در همان زمان به هشتاد جلد می‌رسیدند، شباهت پیدا کنند، نامه‌ها طولانی‌تر و دیوانه وارتر می‌شدند. مادرش که در ابتدا در آن عذاب عشق تشویقش کرده بود، رفته رفته نگران سلامتی او می‌شد. وقتی از اتاق خواب صدای بانگ اولین خروس‌ها را می‌شنید به طرف او فریاد می‌کشید: " داری عقلت را از دست می‌دهی، مغزت معیوب می‌شود، هیچ زنی در عالم وجود ندارد که لیاقت این همه عشق را داشته باشد.»
  • «کتاب خواندن برایش عادتی شد سیری ناپذیر. از وقتی مادرش به او سواد خواندن و نوشتن آموخته بود برایش کتاب‌های مصوری از آثار نویسندگان شمال اروپا می‌خرید. کتاب‌هایی که به عنوان قصه یاداستان‌های ویژه نوجوانان فروخته می‌شدند، ولی در واقع کتاب‌هایی بودند بسیار منحرف کننده با داستان‌هایی بس خشن که به سن و سال خواننده توجهی نداشت.»
  • «در پنج سالگی قطعاتی از آن کتاب‌ها را حفظ کرده بود و در کلاس درس یا در محافل ادبی مدرسه دکلمه می‌کرد. آن کتاب‌ها، به رغم آن همه آشنایی با آن‌ها، هنوز در نظرش مخوف و ترسناک جلوه می‌کردند، ترسی که شدت هم گرفته بود. بعد متوجه شعر شد و این به آن می‌ماند که در وسط بیابانی برهوت به واحه‌ای سبز و خرم پا گذاشته باشد. در همان سنین بلوغ، تمام کتاب‌ها را به محض انتشار می‌خواند. کتاب‌ها را مادرش از کتابفروشی‌های دست دوم می‌خرید. ناشر آن کتاب‌ها به عموم مخاطبانش نظر داشت و هر نوع کتابی را چاپ می‌کرد؛ از هومر گرفته تا آثار بی‌ارزش شعرای محلی؛ ولی برای او اهمیتی نداشت. به هر حال کتاب‌های تازه منتشر شده را می‌خواند، هر چه بود، بود. انگار سرنوشت بود که به او فرمان می‌داد. در طی سال‌های سال کتاب خوانی، هرگز نفهمید چه کتابی خوب است و چه کتابی بد. تنها چیزی را که درک کرد این بود که نظم را به نثر ترجیح می‌داد و بین اشعار هم اشعار عاشقانه را بیش تر دوست داشت. پس از دو مرتبه خواندن آن‌ها، خودبخود اشعار را حفظ می‌شد. اشعار قافیه دار و غم‌انگیز را زودتر یادمی‌گرفت.»
  • «چاقوی جراحی خود نشانی از این است که علم جراحی پیشرفت نکرده است.»
  • «هر فردی می‌تواند در آن واحد، عاشق چند نفر باشد، همان غم و اندوه عاشقی را با هر یک از آنها احساس کند ولی به هیچ‌یک از آنان خیانت نورزد … فلورنتینو در حالی که روی اسکله قدم می‌زد و این افکار را در ذهن می‌پروراند، دچار خشمی ناگهانی شد و زمزمه کرد… انگار قلب من، بیشتر از یک فاحشه خانه، اتاق دارد … !»
  • «بعد از مرگ برای استراحت خیلی وقت خواهم داشت؛ ولی عجالتاً که مرگ جزو برنامه‌هایم نیست»

جستارهای وابسته

ویرایش

منابع

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. گابریل گارسیا مارکز، عشق درزمان وبا، ترجمهٔ بهمن فرزانه، انتشارات ققنوس، ۱۳۹۳.