ناظم حکمت

شاعر و نمایشنامه‌نویس ترکیه‌ای

ناظم حکمت، شاعر نوپرداز و نمایش‌نامه نویس آزادیخواه ترکیه. زادروز: ۲۰ نوامبر ( ۱۹۰۱ میلادی) در سالونیکی یونان. وی در ۳ ژوئن( ۱۹۶۳ میلادی) در مسکو درگذشت.

تمبر یادبود به‌مناسبت هشتادمین زادروز ناظم حکمت. (شوروی، ۱۹۸۲)

دارای منبع

ویرایش

نامه‌ها

ویرایش
  • همسرم

«نامه چون قند تو را دریافت کردم. می‌گویی اقوام‌مان به ازدواج ما رضایت داده‌اند. کدام‌شان؟ با چه کسانی ملاقات کرده‌ای؟ از طلبکار چه خبر؟ پول‌اش را پرداختی؟ در چه حال است؟ چه می‌گوید؟ تمام اینها شاید مثل دانه‌های انجیر چیزهای ریز و بی‌اهمیتی باشند اما نمی‌دانی برای کسی که در زندان به سر می‌برد هر خبری از بیرون تا چه حد اهمیت دارد! این‌ها را برایم توضیح بده. چیزهایی که از تو می‌خواهم به جز پالتو، جوراب پشمی، لباس زیر، پیراهن و اگر امکان داشته باشد پیراهن پشمی است. برای تو یکی دو نامه منظوم نیز نوشته‌ام. یکی را برایت فرستاده بودم. احتمالأ دریافت کرده‌ای. این دومی پاسخ نامه توست. گوش کن:

یکی یکدانه‌ام!

در آخرین نامه‌ات گفته‌ای:

«سرم درد می‌کند و قلبم آشفته است!»

«اگر تو را دار بزنند

اگر تو را از دست بدهم

دیگر نمی‌توانم زندگی کنم!»

زندگی خواهی کرد همسرم!

و خاطره من چون دود سیاهی

پراکنده می‌شود در باد!

خواهر سرخ گیسوی من!

در قرن بیستم

تلخی مرگ

بیش از یکسال نمی‌پاید.

مرگ!

مرده‌ای آویخته از طناب دار!

نه، دلم به چنین مرگی

رضا نمی‌دهد.

اما!

یقین داشته باش محبوب من!

هنگامی که آن پست‌فطرت بیچاره

با دست پشم آلودش که به عنکبوت سیاهی می‌ماند

طناب را بر گردنم بیفکند

به عبث بر ناظم خیره خواهد شد

تا هراس را

در چشمان آبی‌اش ببیند!

چرا که من در تاریک روشن آخرین سحرگاه عمرم

گوش به ترانهٔ ناشنیده‌ای خواهم سپرد

و تو و دوستانم را خواهم دید!

و تنها تلخی ناتمام یک عشق را

با خود به گور خواهم برد!..»

  • دومین نامه به همسرش، زندان بورسا، ۱۹۳۳/۱۱/۱۱ میلادی
  • «با دست‌های ترسناک خویش زخم را پوشاندیم

و با لب‌های خون آلود

درد را تحمل کردیم.

دیگر اکنون فریادی برهنه و بی رحم است

امید…

و پیروزی

با تلاشی عاری از ترحم

و با چنگ و دندان به دست خواهد آمد.

روزها سنگین اند.

روزها با خبرهای مرگ فرا می‌رسند.

روزها سنگین اند.

روزها با خبرهای مرگ فرا می‌رسند.

دشمن ظالم

خشن و ریاکار…

می‌میرند انسانهامان به هنگام جنگیدن

-درحالی که به شدت شایسته زندگی اند-

انسان‌هامان می‌میرند

-خیل انبوه انسان ها-

مقصد رسیدنی ست

غرق خون به مقصد می‌توان رسید.

و پیروزی

با تلاشی عاری از ترحم

و با چنگ و ناخن به دست خواهد آمد.»

  • برای همسرش «دربارهٔ پیروزی»، پائیز ۱۹۴۱ میلادی
  • همسر عزیزم

«این دومین نامه حاوی شعر است که برایت می‌فرستم. شماره شعرها را خدا می‌داند. ناظم ساز خویش را به دست گرفته، ببینیم چه خواهد گفت:

در شامگاه یکی از روزها

دم در زندان نشستیم

و رباعیاتی خواندیم

از غزالی:

«شب:

باغچه‌ای بزرگ و لاجوردین.

و رقص رقاصه‌ها با تلألویی زرین.

و مردگانی دراز به دراز خفته در تابوت‌های چوبین.»

آبی روان

شعر غزالی را به سوی تو می‌آورد:

«-سر تاجداران سفالین کاسه ایست

بر رَف سفالگر

و دیوارهای فروریخته کاخ کیخسرو

حکایت ظفرنامه هاست…»

...ضرب‌المثلی از اهالی چانکری

که نخستین بار از تو شنیدم

همچنان در ذهنم مانده است:

«سپیدارها که پنبه ببندند

گیلاس از راه می‌رسد.»

در شعر غزالی، سپیدار پنبه می‌بندد

اما استاد

آمدن گیلاس را نمی‌بیند.

و دلیل ستایش او از مرگ

همین است.»

  • نامه به همسرش، ۱۹۴۰/۸/۱۶ میلادی
  • همسر عزیزم

«... در گذشته قطعات برگزیده‌ای از کتاب «لیلی و مجنون» فضولی را به طور مکرر خوانده‌ام. فضولی، یا در واقع مجنون، در پیشرفت عشق به مرحله‌ای می‌رسد که دیگر با گوشت و استخوان و اندیشه سر و قلبش نه لیلا را، که عشق را دوست می‌دارد. یعنی عشقی که با لیلا شروع می‌شود از لیلا جدا شده، تطهیر شده، و به صورت عشق مجرد در می‌آید. اما عشق من بر خلاف آن است. عشق، دوست داشتن و نیاز به عشق، در من به صورت مجرد شروع شده، سپس شاخص گشت، شخصی شد، از جنس و روح تو شد. یعنی زمانی که من می‌گویم عشق، زمانی که می‌گویم محبت و دوست داشتن، خدیجه پیرایه پیراینده با پوست و گوشت و استخوان و فکر و حرکاتش در سال ۱۹۴۰ «ارن‌کوی استانبول» می‌بینم. برای فضولی عشق عینی و شخصی از لیلا شروع و به عشق مجرد رسید… در دنیا عمومأ عشقی نیست، همان‌طوری که عمومأ انسان نیست. بیش از حد به فلسفه گریز زدم. اما عشق تو بخشی از فلسفه من است همسر عزیزم.»

  • ۱۹۴۰/۱۱/۲۹ میلادی
  • «... همسر عزیزم، اولأ تاریخ را مانند رمان بخوان، فقط هنگام خواندن به خصوص تاریخ انقلاب‌ها، حرکت‌های مردمی و پیشرفت‌های صنعتی و سطوری که به نظرت جالب می‌رسد زیرشان را خط بکش. بعد وقتی که کتاب تمام شد آن قسمت‌هایی را که خط کشیده‌ای یک بار دیگر بخوان.»
  • ۱/۱/۱۹۴۲ میلادی
  • همسر عزیزم

«خوب گوش کن، خیلی مهم است: «امین یالمان» صاحب روزنامه «وطن» امروز یکی از نویسنده‌هایش را نزد من فرستاد با چنین پیشنهادی: بخش «حماسی» کتاب «مناظر انسانی سرزمین من» را قصد دارد منتشر کند. این را با عنوان «قسمت‌هایی از کتاب مناظر انسانی سرزمین من، ناظم حکمت» و البته با امضای خودم می‌خواهد منتشر کند و از آنکارا اجازه نشر گرفته و یا خواهد گرفت. در حقیقت مجزا کردن «حماسه» از مناظر، و خارج از حال و هوای کتاب، هم از نظر محتوا و هم از نظر تکنیک خیلی چیزها را از آن می‌کاهد. حتی اگر بعدها بتوان آن را همراه با مناظر به چاپ رساند باز هم لازم است که روی این مسئله فکر شود. لیکن به خصوص در این اواخر با جلو انداختن شخص من و متهم کردن مارکسیست‌ها به بی‌وطنی، شاید پاسخ خوبی در برابر گستاخی آن‌ها باشد و این جریان را بخواباند.»

  • ۲۳/۱/۱۹۴۲ میلادی

بدون تاریخ

ویرایش
  • «چه خبرهایی گرفتیم

از زیباترین آزادیها

چه‌سان گوش سپردیم

به صدای گام نویدهایی که نزدیک می‌شد

و چه حرف‌های زیبایی زدیم در باغچه زندان…»

  • نامه به همسرش
  • «محبوب من، قلب‌مان ذره‌ای از امید و امنیت‌اش را از دست نخواهد داد، اما صورت‌مان مدتی اخم‌آلود و ابروهامان درهم کشیده می‌ماند. اما بعد به روشنایی و سعادت و به زمین آفتابی گندم‌زار خواهیم رسید. برخی چیزها است که در صحبت از آنها، مرا باور داری. در آن بحث‌ها من پیش تو دروغگو از آب در نیامدم.

برای همین، چون هیچ‌وقت پیش تو دروغگو از آب در نیامده‌ام اکنون در باور خود به من ادامه بده. اگر نمیرم، که اصلأ چنین نیتی ندارم، با هم روزهای بسیار زیبایی را زندگی خواهیم کرد. تو فقط سعی کن روزهای دهشتناکی را که می‌گذرانیم با اطمینان والا، البته بدون اندوه نیستند، با اندوه اما امیدوارانه سپری کن.»

  • نامه به همسرش

" چشم هایت! چشم هایت! چشم هایت! … چه در زندان باشم چه در مریض خانه به دیدنم بیا! چشم هایت! چشم هایت! چشم هایت! سرشار از خورشیدند."

پیوند به بیرون

ویرایش
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ