ظلمت در نیمروز
رمانی از آرتور کستلر
(تغییرمسیر از تاریکی در نیمروز)
ظلمت در نیمروز (انگلیسی: Darkness at Noon، آلمانی: Sonnenfinsternis) معروفترین رمان آرتور کستلر است که آن را در سال ۱۹۴۰ منتشر کرد.
گفتاوردها
ویرایش- «تئوریدانهای مفلوک امروز فقط وظیفه شان توجیه بندبازیها و تغییرات ناگهانی شخص اول و قالب کردن آنها به جای آخرین مکاشفههای فلسفی هستند…»[۱]
- «جمعِ آنها، در آن زمان انسانهای طرازنوینی به نظر میرسید: فیلسوفهای مسلّح، زندانهای اروپا را به خوبی میشناختند. دوست داشتند قدرت را به دست گیرند، هدفِ آنها محوِ قدرت بود. میخواستند برای مردم حکومت کنند و مانع از سلطه بر مردم شوند. افکارشان محقق شد و رؤیاها به حقیقت پیوست. اکنون کجا هستند؟ مغزهایی که جریانِ تاریخ را تغییر داد با گلولهای از سرب پُر شد. فقط دو یا سهتاشان جانِ سالم به در بردند و خسته و وامانده در اطراف جهان آواره شدند. خودِ او و شخصِ اوّل هم جزو زندهها بودند.»
- «فقط به پیشگوی مسخرهای به نام تاریخ متوسل میشدند تا این موضوع را روشن کند؛ ولی تاریخ هم معمولاً هنگامی رای صادر میکند که مدتهاست فک طرف به خاکستر تبدیل شدهاست.»
- «اعضای کمیته فنی که انتظار انفصال و بازداشت احتمالی خود را داشتند، همان شب، ندامت نامههایی تنظیم کردند و به گناه خود در طرح تئوریهای ضدانقلابی و تحلیلهای گمراه کننده اعتراف کردند و قول جبران دادند. فقط ایساکوویچ هم دوره روباشوف و تنها فرد هیئت دبیران از گارد قدیمی، ترجیح داد با هفت تیر خودکشی کند. بعداً معلوم شد که تمام صحنه سازیها فقط با قصد نابودی ایساکوویچ از طرف شخص اول تنظیم شده بود زیرا مظنون به داشتن تمایلات مخالف بود.»
- «بین خودشان اسمهای زیادی روی او گذاشتند ولی شخص اول بهتر به او میآمد، رعبی ایجاد کرده بود، انگار حق داشت و کسانی که با هفت تیر به پشت گردنشان شلیک میشد، باید به حق او گردن میگذاشتند…»
- «وقتی حیات کلیسا به خطر میافتد از تبعیت قیود اخلاقی رها میشود. خلاصه کلام وقتی هدف وحدت است، استفاده از هر وسیلهای جایز است حتی مکر و خیانت، حقهبازی، شدت عمل، زندان و مرگ، زیرا همه برای حفظ نظم اجتماع است و فرد را باید در برابر منافع جمع قربانی کرد.»
- «گاردِ قدیم مُرد. ما آخرین بازمانده هستیم و به زودی نابود میشویم… سعی کرد آهنگِ «بیا به غبار بپیوندیم» را به خاطر آوَرَد، ولی فقط کلمات به خاطرش رسید؛ مجدداً تکرار کرد گارد قدیمی مُرد. سعی کرد قیافهٔ آنها را مجسم کند. فقط سه چهارتا از آنها را به خاطر آورد. مثلاً اولی رئیس اول انترناسیونال بود، که به اتهام خیانت اعدام شد، فقط منظرهٔ جلیقهٔ چهارخانه و شکم گوشتالویش را به یاد آورد… دومی نخستوزیر دولت انقلابی بود که اعدام شد. عادت داشت در موقع خطر ناخنهایش را بجود. روباشوف فکر کرد، تاریخ تو را تبرئه خواهد کرد؛ ولی نتوانست خودش را کاملاً متقاعد کند؛ تاریخ از ناخنجویدن چه میداند؟»
- «رفیق روباشوف تو اشتباه کردهای و باید تقاص پس بدهی، حزب فقط یک قول میدهد: بعد از پیروزی، آن روزی که دیگر زیانی برای انقلاب ندارد، مطالب سری آرشیو چاپ میشود بعد از آن دنیا میفهمد که پشت این خیمه شب بازی چه بودهاست و ما بایستی طبق حکم تاریخ عمل میکردیم.»
- «ما تاریخ را کامل تر از دیگران آموختهایم. میدانیم که تاریخ برای فضیلت ارزشی قائل نیست، و جنایتها مکافات نمیشوند؛ ولی هر خطایی عواقب خود را دارد که دامن هفت نسل را میگیرد. هر فکر غلطی که دنبال میکنیم، جنایتی است که در حق نسلهای آینده مرتکب میشویم. در نتیجه، افکار غلط را باید همان گونه مجازات کنیم که دیگران جنایت را مجازات میکنند: با مرگ… در اینجا متهم روباشف، بنا به درخواست دادستان، به تشریح سیر تحول خود از یک مخالف خط مشی حزب به فردی ضدانقلابی و خائن به میهن پرداخت. متهم اظهارات خود را در جو متشنج دادگاه چنین آغاز نمود: " قضات محترم، من اکنون توضیح خواهم داد که چه عواملی موجب شد در مقابل بازپرس و در مقابل شما، نمایندگان عدالت در کشورمان تسلیم شوم. سرگذشت من به شما نشان خواهد داد که کوچکترین انحراف از خط مشی حزب بی بر و برگرد به عصیان ضدانقلابی منتهی میشود. نتیجهٔ محتوم مبارزهٔ ما علیه خط مشی حزب این بود که روز به روز بیش تر در منجلاب فرورفتیم. من چگونگی سقوط خود را برای شما شرح خواهم داد، شاید هشداری باشد برای آنان که در این زمان خطیر هنوز متزلزل اند، و در دل نسبت به رهبری حزب و درست بودن خط شی آن تردید دارند …»[۲]
- «ما پیام آور حقیقتی بودیم، که توی دهانمان به دروغ تبدیل شد. برای شما آزادی آوردیم ولی در دستان ما به تازیانه تبدیل شد. ما حیات و زندگی آوردیم ولی صدای ما به هر کجا رسید گیاهان لرزیدند و صدای خش خش برگها بلند شد.»
- «سیاست جوانمردانه در فضای عادی تاریخ تا حدی کارایی دارد ولی در مواقع بحرانی قاعده ای جز قاعده قدیمی کارساز نیست: هدف وسیله را توجیه میکند.»
- «هر خطایی تبعاتی دارد که تا هفت نسل میماند بنابراین باید بکوشیم که جلوی اشتباه را بگیریم، آن را در نطفه خفه کنیم. در طول تاریخ هیچگاه اختیار آینده بشر به دست تعداد اندکی مانند ما نبودهاست… به مفتش کبیر میماندیم که بارقه پلیدی را حتی در نیات آدمها و افکارشان دنبال کنیم، اجازه نمیدادیم حتی توی دل انسان خلوت خصوصی به وجود آید.»
- «فکر میکردیم که تاریخ مثل فیزیک است. توی فیزیک یک تجربه را هزار بار هم میتوانیم تکرار کنیم، اما در تاریخ فقط یک بار امکانپذیر است. دانتون و سن ژوس را فقط یک بار میشود خفه کرد و اگر معلوم شود که ساخت زیردریاییهای بزرگ درست بودهاست رفیق بوگروف دوباره زنده نخواهد شد.»
- «انتظار داری از قربانی کردن چند صد هزار نفر برای امید بخشترین تجربه تاریخ بشری چشم پوشی کنیم؟»
- «هدفی بدون راه نشانمان ندهید. زیرا هدف و وسیله در روی زمین آنچنان در هم تنیدهاست که با تغییر یکی، دیگری را نیز باید تغییر دهید. هر راه متفاوتی غایت تازه ای را به چشم میآورد.»
- «قبلاً تصمیمهای مربوط به خط مشی انقلاب در کنگرههای آزاد گرفته میشد، حالا در پشت صحنه" که البته ما در این زمینه چند سور به آنها زدهایم چون از ابتدا در پشت پرده عمل نمودیم.»
- «همه چیز را با این اصل که باید سنگر حفظ شود توجیه میکرد. اما درون این سنگر چه شکلی داشت. بهشت را نمیتوان با بتن ساخت. سنگر بایستی حفظ میشد اما دیگر نه پیامی برای دنیا داشت و نه الگویی برای جهان به حساب میآمد.»
- «شاید بعدها خیلی بعد، جنبش نوینی برپا شودبا پرچمهای نوین… شاید اعضای حزب جدید لباس راهبان را بپوشند، راهی را موعظه کنند که پاکی وسیله هدف را توجیه کند.»
- «برای تودهها و این مردم چه اتفاقی افتاده بود؟ چهل سال تمام با ارعاب و وعده و وعید با هراسهای موهوم و پاداشهای خیالی آنها را در بیابان سر دوانده بودند، پس سرزمین موعود کجا بود؟»
- «اگر کسی پیشاپیش بداند که دقیقاً چه بلایی قرار است سرش بیاید میتواند آن را مانندِ یک عمل جراحی تحمل کند. خبرهای واقعاً بد فقط خبرهای ناشناختهاند که به فرد هیچ فرصتی برای پیش بینیِ عکس العمل هاو هیچ مقیاسی برای محاسبهٔ ظرفیتِ مقاومتش نمیدهند.»
گفتگوها
ویرایش- وسوسهای به جانش چنگ میزد که از گذشته حرف بزند، فقط یکبار به گذشته برگردد و توری را که «ایوانف» و «گلتکین» بر تنِ او تنیده بودند بدرد و مانند «دانتون» بر سر مُفتریانِ خود فریاد زند:
- ـ شما بر زندگی من دست گذاشتهاید، باشد که این زندگی بهپاخیزد و شما را به خاک بیندازد…. سخنانِ دانتون را در دادگاهِ انقلابی چه خوب به خاطر داشت. کلمه به کلمهاش را حفظ کرده بود. در کودکی آن را به خاطر سپرده بود:
- شما میخواهید جمهوری را در خون خفه کنید. تا کِی باید گامهای آزادی اسیرِ سنگ قبر باشد؟ استبداد برپاست. نقابِ خود را دریده و سرش را بالا میگیرد و بر اجساد مردگان میتازد.
- کلمات زبان را میسوزانـْد، اما وسوسه فقط لحظهای دوام آورد، پس از آن وقتی آخرین دفاع را آغاز کرد، زنگِ سکوت را زدند. میدانست که دیگر خیلی دیر است. راهِ برگشت به گذشته نبود، گام زدنِ دوباره بر گورِ رد پایش دیر بود. از کلمات کاری برنمیآمد. خیلی دیر شده بود.