گفت و گو با مرگ
کتابی از آرتور کستلر
گفت و گو با مرگ: شهادتنامه اسپانیایی (به انگلیسی: Dialogue with Death) بخش دوم از کتاب وصیتنامه اسپانیایی است که آرتور کستلر در ۱۹۳۷ نوشته و منتشر شدهاست. او در این اثر وقایع جنگ داخلی اسپانیا در هنگام تصرف شهر مالاگا از سوی شورشیان سلطنتطلب (به رهبری فرانکو) و جریان بازداشت خود توسط آنان را شرح میدهد و از خاطرات و روزنوشتهای خود در سلول انفرادی زندان شهر سویل مینویسد. بخش دوم آن کتاب در سال ۱۹۴۲ با عنوان گفتگو با مرگ منتشر شد.
گفتاوردها
ویرایش- «آدم نه فقط دربارهٔ آیندهاش، بلکه دربارهٔ گذشتهاش هم خیالات به هم میبافد!»[۱]
- «به مردی که یک پایش را از دست دادهاست، گفتنِ اینکه کسانی هستند که هر دو پایشان را از دست دادهاند، تسلی دادن نیست بلکه دست انداختنش است. در درجهٔ معینی از درماندگی و بیچارگی، دیگر هر مقایسهٔ کمّی معنایش را از دست میدهد.»
- «مجرم یا بی گناه، زندانی شکل و رنگ عوض میکند؛ و خودش را به قالبی درمیآورد که سادهتر از همه بتواند حداکثر آن امتیازات حیوانی را که در چهارچوب دستگاه زندان مقدور است برای خودش تأمین کند. در دنیای خارج، که در زندان تا حد یک رؤیا رنگ میبازد، کشمکشها و تقلاها برای مقام، اسم و رسم، قدرت و زن دنبال میشود. برای زندانی، آنها نبردهای قهرمانی المپیایی نیمهخدایان است. اینجا توی چهار دیواری زندان کشمکشها و تقلاها برای یک سیگار، برای گرفتن اجازه ورزش در حیاط و برای داشتن یک مداد دنبال میشود. این کشمکش و تقلایی است برای چیزهای جزئی و بیارزش، اما عین هر کشمکش و تقلای دیگر تنازعی است برای بقا.»
- «اگر روزی بیرون بیایم، همه دستهایشان را بالا خواهند گرفت و خواهند گفت حتماً خیلی دهشتبار بودهاست؛ و من هر زمان احساس شیطنتآمیزی خواهم داشت که به هر صورت همه چیز آن قدرها که آنها فکر میکنند، بد نبودهاست، مسخره است که محدوده تحمل آدمی چه قدر کش میآید.»
- «ترحم انعکاس بدبختی خود آدم است و بدبختی را چهار برابر میکند.»
- «در فیزیک دیوانگی، یک سنگریزه نه تنها میتواند بهمنی را به حرکت درآورد، بلکه متوقفاش هم میتواند بکند!»
- «این روزها ممکن است خوانندهها به نویسندهشان اعتماد بکنند، اما نویسندهها اعتمادی به خوانندهها ندارند.»
- «حساب ایام زندان را همانطور نگه میدارند که حساب ایام بچه تازه به دنیا آمده را: اولش هفتهها را جشن میگیرند، بعد ماهها را و بعد سالها را!»
- «پوسیدگی هر تمدن، خود را با علائم غریبی نشان میدهد: مثلاً در این حقیقت که دیگر دیوارهای سنگی زندان، برای حفاظت جامعه از شر زندانی نیست، بلکه برای حفاظت زندانی از شر جامعه است!»
- «در فیزیک دیوانگی، یک سنگریزه نه تنها میتواند بهمنی را به حرکت درآورد، بلکه متوقفاش هم میتواند بکند.»
- «بار اولی که در پشت سر زندانی به هم کوبیده میشود، او وسط سلول میایستد و دور و برش را نگاه میکند. خیال میکنم همه باید کم و بیش همین رفتار را داشته باشند… مثلاً خواهد گفت:"وقتی بیرون بیایم دیگر هیچ وقت حرص پول نمیزنم. با هر مشقتی یک جوری میسازم. " یا "وقتی بیرون بیایم دیگر با زنم دعوا نمیکنم. یک جوری با هم کنار میآییم. " در واقع، وقتی آزاد بشود همه چیز "یک جوری " رو براه میشود… دنیای خارج برای او روز به روز بیشتر واقعیتش را از دست میدهد. دنیای خارج بدل به دنیایی رؤیایی میشود که در آن همه چیز یک جوری مقدور است.»
- «مردن، حتی اگر در خدمت هدفی شخصی باشد، امری کاملاً خصوصی و شخصی است؛ و این صفحات که بیشتر در خوف و انتظار مرگ نوشته شدهاست از نظر روانشناختی میتواند جالب باشد. نویسندگان حرفه ای کمتر امکان داشتهاند چنین جریانی را شخصاً تجربه کنند. من سعی کردهام تا آنجا که ممکن است این افکار را صریح و مختصر ارائه دهم. معتقدم جنگها فقط ده درصدشان عملیات جنگی است و باقی، رنجی است که به چشم نمیآید…»
- «در شیوهٔ مدیریتِ جنگیِ اسپانیاییها – در هر دو طرف مخاصمه – مقدار زیادی تقدیرگرایی شرقی هست؛ و این یکی از دلایلی است که روش جنگی در آنِ واحد بینقشه، خشن و پرهیجان مینماید. جنگهای دیگر یک سلسله رزم است، این یکی، یک سلسله مصیبت است.»
- «زندگی به هیچ نمیارزد اما ارزش هیچ چیزی به اندازه زندگی نیست.»
- «زندان دو راه به بیرون داشت: آزادی یا جوخه اعدام.»
- «هشیاری مراقب است که هرگز به عدم کامل نرسد راز هستی و نابودیش را فاش نمیکند. هیچکس مجاز نیست با چشمان باز به درون تاریکی خیره شود چرا که پیشاپیش تاریکی چشمش را از کار میاندازد.»
- «ناباوری نسبت به مرگ متناسب با نزدیکتر شدن مرگ رشد میکند.»
- «برایم روشن شد روزهایی که به علت بی حادثگی و ملالت بار بودنشان طولانیتر از همه به نظر میرسند دقیقاً به دلیل همین بی حادثگیشان به محض اینکه گذشتند آب میروند و هیچ میشوند در دورنمای گذشته نه طول و عرض دارند نه حجمی و نه وزن مخصوصی.»
- «علیرغم تمام احترامی که برای شخص خودم قایلم نمیتوانم زندان بانها را به چشم موجودات برتر نگاه نکنم. آگاهی از اینکه در حصار هستی مثل سمی است که به تدریج اثر میکند و شخصیت آدم را به کل عوض میکند. همیشه متعجب بودم که بردههای رومی که عده شان دو سه برابر مردان آزاد بود چرا اربابهایشان را به زیر نمیکشیدند حال برایم روشن است که ذهنیت یک برده در واقع چیست.»
- «اکثر ما از مرگ واهمه ای نداشتیم واهمه مان فقط از عمل مردن بود و گاهی میشد حتی بر این واهمه هم چیره شویم. در چنین لحظاتی ما آزاد بودیم مردان بی سایه بودیم. مردانی خارج از ردهٔ فانیها این کاملترین تجربهٔ آزادی بود که به انسانی میتواند ارزانی شود.»
- «شَک، باسیلی است که آهسته آهسته ولی به طور قطع مخ آدم را میخورد، بیمار کاملاً آن موجود کوچک کثیف را که بر مادهٔ خاکستریش میچرد، احساس میکند. اما در هر بیماری طولانی، مریض دست آخر به مرحلهای میرسد که در آن، گرچه دردش ساکت نمیشود، ولی دستکم با آن کنار میآید و میداند وقتی حمله شروع شد چه بکند. درماندگی مغز هم با انقباض و تشنج شروع میشود. تنها در رمانهای بد است که آدمها، همهٔ بیست و چهار ساعت روز را در دلخوری دایم هستند. جریان عادی روزانهٔ زندگی در سلول یک مرد محکوم، در دراز مدت طاقت ملودرام ناامیدی را نمیآورد و رنج و تالم را به سیاهچالهای هوشیاری تبعید میکند. رنج از ته این سیاهچالها فقط به شکل صدایی بم و خفه خودش را در سنفونی زندگی روزمره به گوش میرساند و احساس مبهمی از بیقراری ایجاد میکند. بیقراری و نه دلخوری، معمولترین عذاب آدم است. تا اینکه یک حملهٔ حاد هجوم میآورد.»
- «آنوقت دروازههای قفلخورده باز میشود و سیل خروشان ناامیدی، آگاهی را به زیر مهمیز میکشد. مجبور خواهی بود جلو دیوار زانو بزنی و آنها، سیاهی را توی چشمهایت شلیک خواهند کرد. به مرکز افکارت، به گهوارهٔ گرم و نرم اندیشهات سرب متلاشیکننده حواله خواهند کرد.»
- «رفیق، میدانیم که اینجایی و دوست جمهوری اسپانیا هستی. محکوم به مرگ شدهای ولی تیربارانت نمیکنند. از پادشاه جدید انگلستان خیلی حساب میبرند. فقط ما را میکشند، ما بی کس و بیچارهها را. دیروز باز هم ۱۷ نفر را در گورستان تیرباران کردند. توی سلول ما که یک وقت ۱۰۰ نفر بودیم حالا فقط ۷۳ نفر ماندهاست. رفیق عزیز خارجی، ما سه تا هم محکوم به مرگ هستیم، و امشب یا فردا تیربارانمان میکنند. اما شاید تو زنده بمانی، و اگر یک وقت بیرون آمدی باید همه چیز را راجع به آنها که ما را میکشند به دنیا بگویی. ما را میکشند چون خواستار آزادی هستیم و نه هیتلر… باز هم نامه خواهیم داد. دل داشته باش. دوستت داریم.»
- «بار اولی که در پشت سر زندانی به هم کوبیده میشود، او وسط سلول میایستد و دور و برش را نگاه میکند. خیال میکنم همه باید کم و بیش همین رفتار را داشته باشند… مثلاً خواهد گفت: وقتی بیرون بی آیم دیگر هیچ وقت حرص پول نمیزنم. با هر مشقتی یک جوری میسازم. یا وقتی بیرون بی آیم دیگر با زنم دعوا نمیکنم. یک جوری با هم کنار میآییم. در واقع، وقتی آزاد بشود همه چیز «یک جوری» رو براه میشود … دنیای خارج برای او روز به روز بیشتر واقعیتش را از دست میدهد. دنیای خارج بدل به دنیایی رؤیایی میشود که در آن همه چیز یک جوری مقدور است.»
- «تا به امروز نمیدانم چه چیزی موجب شد که سروان بولین از فکر اینکه جابهجا دخلم را بیاورد صرفنظر کند. آیا گفتههایم متوجهش کرد که چه مسئولیتی از کشتن خبرنگاری خارجی ان هم در ساختمانی که پرچم ملی انگلیس بر بالایش است به گردنش میافتد یا عالیجنابی که بره قرمز و عکسهای لخت داشت سرانجام خودش را راضی به پادر میانی کرد؟ این اندیشه که ادم باید زندگیش را مدیون یک دست کارت پستال کثیف باشد اندیشه ایست تعالی بخش.»
- «گارد غیرنظامی مسنتر نگاهی به من کرد و شانهای بالا انداخت که حرکت ناخودآگاهانهای برای عذرخواهی بود … در این حرکت، همهٔ فلسفهٔ انسان دربارهٔ شرم، تسلیم و توکل و بیاعتنایی و تاثیرناپذیری بازگفته میشد. انگاری میگفت: «دنیا چنین است، نه من هرگز میتوانم عوضش کنم و نه تو..» این شانه بالا انداختن گارد غیرنظامی خیلی زندهتر از جیغ و داد شکنجهشدگان در ذهن من ماندهاست.»
- «دعا کن که پیش از مرگ، روزهای عمرت بلند باشد، و آکنده از دل آسودگی و عزت؛ چرا که پس از مرگ نه آسایشی هست و نه زایشی دیگر و دیگر از آن پس نگاه نخواهی کرد تا سپیده دم را ببینی؛ و به جایی که میروی از نور خبری نیست.»
- «زندگی کن و از تمامی روزهایت یکسر لذت ببر، و بمیر هنگامیکه مرگت فرا میرسد؛ دل به هراس مرگ مسپار! مبادا که پیش از آنکه لحظهٔ مرگت فرا برسد، زندگیت را تباه کند.»
- «التماس کردم: خدایا، غم و غصههای کوچک روزانه را از من نگیر. خدایا، بگذار همچنان از زندگیم گلهمند باشم، و به حال و روزم لعنت بفرستم، نامههایم را جواب ندهم، و موجب عذاب دوستانم باشم. باید قسم بخورم که اگر از این مصیبت خلاصم کردی آدم بهتری میشوم؟ خدایا، هردومان، چه من چه تو، میدانیم که کسی پایبند اینجور قسمهای زورکی نمیماند، خدای بزرگ، پس باج سبیل از من نخواه، و سعی نکن از من قدیسی بسازی.»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ آرتور کستلر، گفت وگو با مرگ: شهادتنامه اسپانیایی، ترجمهٔ نصرالله دیهیمی و خشایار دیهیمی، نشر نی، ۱۳۹۰.