وازدگان خاک
کتاب خاطراتی از آرتور کستلر، ۱۹۴۱
وازدگان خاک (به انگلیسی: Scum of the Earth) کتاب خاطراتی از آرتور کستلر که در سال ۱۹۴۱ منتشر شدهاست.
گفتاوردها
ویرایش- «فاجعه این است که ما در یک چرخهٔ باطل دور میزنیم. بدون آموزش تودهها پیشرفت سیاسی امکان ندارد ولی بدون پیشرفت سیاسی هم آموزش سیاسی تودهها مقدور نخواهد بود.»[۱]
- «همین چند سال پیش بود که ما را شهیدان توحش فاشیستی، پیشآهنگان نبرد برای تمدن، مدافعان آزادی و چه چیزهای دیگری نامیده بودند. روزنامهها و دولتمردان غرب در مورد ما سر و صدا و اعتراض کرده بودند، شاید به خاطر اینکه ندای وجدان خود را خاموش کنند و حالا ما شده بودیم وازدگان خاک.»
- «من تصور میکردم پرولتاریا را میشناسم ولی حالا میفهمم آنهایی را که در جلسات حزبی و در سلولهای زندان و غیره ملاقات میکردم آدمهایی استثنایی بودند. پیشگامانی نخبه و نه نمونهای از افراد طبقهٔ خود. … خدای من! در چه دنیایی خیالی زندگی میکردهایم.»
- «طی سالها روزنامهٔ پوپولر بازداشتگاههای هیتلری را چون لکه ای بر تمدن اروپا اعلام داشته ولی فرانسه اولین کاری که در جنگ با هیتلر کرده سرمشق قرار دادن او در ایجاد چنین بازداشتگاههایی است. در این بازداشتگاهها چه کسانی زندانی شدهاند؟ فاشیست ها؟ نه بلکه مبارزین اسپانیا و پناهندگان ایتالیایی وآلمانی یعنی اولین کسانی که درمبارزه علیه فاشیسم جانشان را به خطرانداخته بودند.»
- «در آن زمان قارهٔ اروپا به جایی رسیده بود که بدون اینکه شوخی و طعنهای در کار باشد میشد به هرکسی گفت: باید خدا را شکر کنی اگر تیربارانت کنند به جای اینکه خفهات کنند، گردنت را بزنند و یا زیر کتک بکشندت.»
- «درصد خیلی زیادی از اروپاییان به این که از حقوق قانونی خود محروم باشند کاملاً خو گرفته بودند. میشد اشخاص را به دو گروه عمده تقسیم کرد: گروهی که به خاطر عارضهٔ تصادفی نژاد خود محکوم بودند و گروه دوم، کسانی که بر پایهٔ عقاید متافیزیکی خود یا کسانی که به خاطر اعتقادات بر پایهٔ منطق خود میخواستند انسانها را به بهترین طریق برای رفاه اجتماعی سازماندهی کنند.»
- «کمونیستهای کارخانه میگویند… فرانسه به هیتلر و طبقه کارگر فرانسه به گشتاپو تسلیم گردد… اگر این را به یک عضو حزب کمونیست بگویید به شما خواهد گفت نوکر بورژوازی هستید و خائن. ششماه قبل، آنها درست برعکس این را میگفتند. طی اعلامیههای پرحرارت همهٔ ملت فرانسه، کارگران و کارفرمایان را دعوت میکردند که در مبارزه علیه نازیسم متحد شوند و اگر کوچکترین انتقادی میکردی، مأمور گشتاپو بودی و خیانتکار. بحث و گفتگو با کمونیستها غیرممکن بود. آنها هر ششماه یکبار دستورات جدیدی از حزب میگرفتند و آنقدر در اعتقاداتشان متعصب بودند که اصلاً دستورات قبلی را به خاطر نمیآورند و اگر آن را به یادشان میآوردی یک تروتسکیست خائن آشوبطلب بودی.»
- «جماعت خارجیها که دو روز اخیر بوسیله “ پلیس هوشیار ما ” بازداشت شدهاند سمبل خطرناکترین عناصر تبه کار پاریس بودهاند… بیانیههای رسمی… حاکی از این بود که تعداد دزدیها و سایر جنایات در روزهای اخیر، یعنی پس از بازداشت خارجیانی که سالها پایتخت را آلوده کرده بودند، کاهشی ناگهانی داشتهاست… با این قصهها وزارت اطلاعات میخواست وانمود کند که دولت درگیر مبارزه ای قهرمانانه علیه هیولایی به نام بیگانه کثیف است.»
- «پیستون یک رسم بنیادی و ملی فرانسه است؛ و همانطور که از نامش پیدا است بخش محرکه هر دستگاهی است. یک جوان آرزومند فرانسوی که موفق شدهاست از عهده امتحانش برآید یرای این که در اداره ای استخدام شود نیاز به پیستون دارد. اگر او کشیش جوانی باشد، در قلمرو اسقفی به پیستون نیاز دارد تا به یک محدوده کشیش نشین فرستاده شود. اگر فارغالتحصیل دانشگاه نظامی باشد برای گرفتن یک پست نظامی نیازمند پیستون است. اگر نویسنده باشد پیستون مورد لزوم است تا یک جایزه ادبی را نصیب او کند بهتر بگویم پیستون شخص با نفوذی است که به خاطر پول یا رفیق بازی، کارهای لازم و مرسوم را انجام میدهد. مثلاً توصیه نامه مینویسد، رشوه میدهد، چاپلوسی میکند، باج گیری میکند… بین ما زندانیان، همهٔ روشنفکران، پیستونهای خاص خود را در پاریس داشتند ولی اکثریت عظیم گمنام کسی را نداشتند.»
- «آنچه مرا در این رویدادها واقعاً از جا در میبرد و عصبانی میکرد، این بود که بدون هیچ توضیحی بازداشت و بعد از جهار ماه بدون توضیحی آزاد شده بودم و در تمام این مدت بازجویی درستی از من نشده بود؛ و هرگز این فرصت را به من ندادند که از خودم علیه اتهامی که نمیدانستم چیست دفاع کنم.»
- «آقای لویی خیلی کاردارند… یک ساعت و نیم انتظار کشیدم بعد منشی چاپلوس کوچک اندامی آمد و پرسید چه میخواهم… آقای لویی خیلی کار دارند و فرصت دیدن کسی را ندارند ولی قول دادند پروندهٔ شما را بررسی کنند… پنج روز بعد آپارتمانم را بازرسی کردند و “ دایرهٔ بازگرداندن خارجیان ” مهلتی ۴۸ ساعته به من داد. چندین بار کوشیدم آقای لویی را ببینم ولی همیشه کار داشت. یک بار منشی اش گفت که در دفترش نیست ولی صدای او را از اتاق مجاور شنیدم؛ بنابراین دیگر دنبالش را نگرفتم… چرا نمیروید لیون بلوم را ببینید… بلوم نتوانست مرا بپذیرد. بستری بود… وقتی منشی اش وضع مرا برایش توضیح داد بلافاصله به آقای کومب رئیس بخش خارجیان اداره امنیت ملی تلفن زد… به اداره امنیت رفتم… آقای رئیس خیلی کار دارند… مورد شما به شهربانی مربوط است… ملاقاتی داشتم با یکی از معونان دست نیافتنی آقای لویی که بازرس بنوآ نام داشت… وقتی من صحبت میکردم بازرس بنوآ به لب میزش تکیه داده و سهل انگارانه سیگار میکشید… به من مستقیم پیشنهاد نکرد که خبر چین اش باشم… وقتی مهلت سه هفته ای پایان یافت، طبق قرار به دیدارش رفتم. چندین بار کوشیدم او را ببینم ولی هربار که کارت ویزیتم را برایش میفرستادم، یا خیلی کار داشت و یا در اداره نبود.»
- «والتر بنجامین نویسنده و منتقد. همسایهٔ من در خانه شماره ۱۰ خیابان دومبال در پاریس و چهارمین پای پوکر روزهای شنبهٔ ما و یکی از باورنکردنیترین و بذله گوترین شخصیتهایی که در عمرم شناختهام. آخرین بار او را در پاریس و روز قبل از سفرم … ملاقات کردم. از من پرسیده بود: «اگر گرفتار شدید چیزی همراه دارید که خودتان را خلاص کنید؟» در تمام آن دوران همهٔ ما نظیر توطئهگرها در داستانهای ترسناک ارزانقیمت «چیزی» در جیب خود داشتیم ولی واقعیت از این هم وحشتناکتر بود. من چیزی نداشتم و او شصت و دو قرص خوابآوری را که داشت با من تقسیم کرد. … والتر این قرصها را با تردید به من داد زیرا نمیدانست که آیا سی و دو قرصی که برایش باقی میماند کفایت میکند یا نه. بله کفایت میکرد. یک هفته بعد از عزیمت من از مارسی، از طریق پیرنه رهسپار اسپانیا شد – مردی پنجاه ساله با بیماری قلبی. در پورتبو نگهبانان غیرنظامی بازداشتش کردند. به او گفته شد که صبح روز بعد او را به فرانسه بازخواهند گرداند. وقتی برای انتقالش رفتند او را مرده یافتند.»
- «از روزی که وارد مارسی شدم سرگذشت شخص من دیگر اهمیت خودش را از دست داد و اگر من پیش از این دربارهٔ خودم به تفصیل نوشتم به خاطر این بود که سرگذشت من درست نمونه ای بود از شرح حال کسانی که من به آنها تعلق داشتم، تبعیدیها، شکنجه دیدهها، رانده شدگان از اروپا و هزاران و میلونها نفر که به خاطر نژادشان، ملیت شان، باورهای شان به وازدگان خاک تبدیل شده بودند. افکار، ترسها، امیدها، حتی تناقض گوییها و ناشایست گوییهای “من ” در این روایت درست همان افکار، ترسها، امیدها و به خصوص نومیدی شدید کسانی است که در صد قابل توجهی از اروپاییان را تشکیل میدهند این آخرین فصل از داستان من چنین کیفیتی ندارد. واقعیت فرار نویسنده این کتاب، و طریقهٔ عملی شدن آن دیگر نمیتواند نمونه ای از سرگذشت دیگران باشد.»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ آرتور کستلر، وازدگان خاک، ترجمهٔ علینقی حجت الهی و پوراندخت مجلسی، انتشارات سپیده سحر، ۱۳۸۲.