استیو تولتز
رماننویس استرالیایی
(تغییرمسیر از استیو تولتس)
استیو تولتس یا استیو تولتز (زادهٔ ۱۹۷۲ در سیدنی) رماننویس استرالیایی است.
گفتاوردها
ویرایش- «کل پاریس برای رسیدن کریسمس شمارش معکوس میکند. شمارش معکوس برای سال نو یعنی نه تنها ما بیشتر از همیشه وسواس زمان گرفتهایم بلکه نمیتوانیم دست از شمارش همه چیز برداریم. دغدغه مان این است که زمان دارد به جلو حرکت میکند ولی دانشمندان به ما میگویند اشتباه اشتباه اشتباه میکنیم. در واقع میگویند به قدری اشتباه میکنیم که دل شان برای مان میسوزد. شب سال نو است و من هیچ کاری ندارم بکنم و هیچکس نیست که… بعد خداوند میگوید زندگی هدیهای بود که ارزانی ات کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم میکند.»
- «رهایی در این است که شبیه دیوانه ها باشی. »
- «هرکس که ادعا می کند یکی از دوستانش در طول سالها ، هیچ تغییری نکرده ، فرق نقاب و چهره ی واقعی رو نمیفهمه .»
- «وقتی این همه تلاش میکنی ، یک نفر را فراموش کنی ، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود .»
ریگ روان
ویرایش- «حالا که اینترنت داریم دیگه نمی تونیم بگیم «تو هنوز هیچی ندیدی» چون همه، همه چیز رو تا سن دوازده سالگی دیدن.»[۱]
- «استعداد به کار گرفته نشده به روح فشار می آره.»
- «اغلب پلیسها کتک خوردههای مظلومی هستند در آرزوی انتقام یا چاخانهای حقه باز ریاکاری با رؤیای قدرتی مرگبار.»
- «به خاطر آوردن گذشته شبیه تماشا کردن یه فیلم هالیوودیه، محاله توش ببینی شخصیتها برن توالت.»
- «کلهخر بازی هم بعد از مدتی یکنواخت میشود.»
- «گوش کن استلا، هر بار میشنوم یه نفر چهل سال تک همسر باقی مونده یاد آدمی میافتم که یه تخم مرغ گذاشته رو سرش و هزار کیلومتر را رفته و اسمش تو کتاب رکوردهای گینس ثبت شده. با خودم می گم بارکالله به استقامتت، ولی واسه چی همچین غلطی کردی؟»
- «بزرگترین ترس من این است که وقتی در حمام هستم یکی بیاید خانهام دزدی.»
- «مردم فوری یک خودکشی را تراژیک میدانند ولی دهها سال درد و رنج روحی غیرقابل تحمل را که منجر به خودکشی شده در نظر نمیگیرند.»
- «بعضی خاطرات شبیه چالههای آبی هستند که هیچ وقت بخار نمیشوند.»
- «اگه تو یه پیادهروی هزار کلیومتری یه ترک باشه قد یه پا، پای من میره توش.»
- «من بارها زنبور قورت داده م؛ و سالی حداقل دو بار یه پرنده می خوره به سرم. همیشه وقتی دارم سر یکی داد میزنم میخورم زمین. وقتی پیانو میزنم محاله درش رو انگشت هام بسته نشه. امکان نداره شب بخوام از رو ریل قطار رد بشم و یهو یه قطار بوق زنان نیاد طرفم، محاله موقع رد شدن از وسط محوطهٔ چمن فوارهها کار نیفتن. هر نردبانی ازش رفتم بالا یه پله ش زیر پام شکسته. محاله ممکنه روز تولدم مریض نشم. هر بار سفر میکنم یه روز بعد از جشن میرسم به شهر. آخه آدم ممکنه به چندتا زن چاق بگه باردار شدنت مبارک؟»
- «کورها شنوایی فوقالعادهای دارند و کرها بویایی بی نظیری. فلجها چه به دست میآورند؟»
- «با سوتومو یاماگوچی یاماگوچی بیشتر از هر انسان دیگری احساس نزدیکی میکنم، بدبخت بدشانسی که یک سفر کاری رفت به هیروشیما درست موقعی که بمب اتمی منفجر شد و بعد برگشت به ناگازاکی و به محض رسیدنش بمب دوم افتاد.»
- «قانون تخطی ناپذیر همیشه همین بوده، وقتی به آرزویت میرسی که دیگر خیلی دیر شده.»
- «شاید دلیل نمردنم این باشه که قبلاً مرده م.»
- «واقعیت این است که آدم تا حدی میتواند از خود و زمانی که در اختیار دارد مایه بگذارد، بعدش باید دوستانت را روی صخرههای سرد تنها بگذاری. کارهای دیگری داری.»
- «هر روز که زنده بیدار میشوی فاتحی، برو و غنایمت را طلب کن.»
- «هیچ پشیمانی بزرگتر از تصمیمات غلطی نیست که برای گرفتنشان پدر خودت را درآوردهای.»
- «تنها گواه تکامل اخلاق این است که یادگرفتهایم خود را در حین ارتکاب گناه ببخشیم نه بعدش.»
- «آدم در خوشحالهای شان فرایند دلسرد کننده را که برای موفقیت طی کردهاند مشاهده میکنند: بلند پروازی، شکستهای پیاپی، سرخوردگی، پذیرش شکست، راضی شدن به کم، پذیرش از سر ناچاری، و بالاخره خشنودی از چیزهای کوچک، یک جورهایی زیباست برای یک شخص، ولی وقتی میبینی هزار سال بعد از زمان مقرر اتفاق افتاده افسرده میشوی.»
- «وقتی جوان بودم در خلاص کردن خودم تخصص پیدا کردم، وگرنه که آدمها یک گوشه به دامم میانداختند و جلو علامت رنگی نشوید یا لای ماشینهای لباسشویی نگهم میداشتند و حرف میزدند و حرف میزدند و حرف میزدند. قبلاً این کارشان دیوانهام میکرد، تا روزی که متوجه شدم مردم منبع لایزال حکایت اند و انرژی غریب و وقت بی پایان برای روایت شان دارند و اصلاً ملاحظهٔ شنونده را هم نمیکنند. این شد که در مواقع بیکاری و بعد از ورشکستگیها و قبل از دریافت چکهای بیمهٔ بیکاری راهی برای زنده ماندن پیدا کردم. بعضی آدمها برای پول کف بینی میکنند، بعضی ساز میزنند و آواز میخوانند، بعضی رو میآورند به فحشا، بعضی گدایی میکنند؛ من مثل یک متعصب گوش میکردم. نشسته روی جعبهٔ شیر، تکیه داده به نردههای بالکن، نشسته روی نیمکت پارک، با لبخند و گوش پذیرا__کار شاق شنیدن اضطرابهای مردم را تحمل میکردم، یا به قول خودم رازهای کال بدبختترین آدمها را پوست میگرفتم.»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ استیو تولتز، ریگ روان، ترجمهٔ پیمان خاکسار، نشر چشمه، ۱۳۹۵.
این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |