۱
آوخ گلهٔ پیری پیش که برم من | |
کاین درد مرا داور جز تو به دگر نیست |
ای پیر بیا تا گلهٔ خود به تو گویم | |
زیرا که جوانان را زین حال خبر نیست[۱] |
۲
کیکاووس اندر کف پیری شده عاجز | |
تدبیرِ شدن کن چون به شصت و سه درآمد |
روزت به نماز دگر آمد به همه حال | |
شب روز آید چو نماز دگر آمد[۱] |
۳
گر بر سر ماه برنهی پایهٔ تخت | |
ور همچو سلیمان شوی از دولت و بخت |
چون عمر تو پخته گشت بربندی رخت | |
کاین میوه که پخته شد بریزد ز درخت[۱] |
۴
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت | |
با شیر به شمشیر سخن باید گفت |
کاین را که به گور خفت باید بیجفت | |
با جفت به خان خویش نتوان خفت[۱] |
۵
گر مرگ برآورد ز بدخواه تو دود | |
زان دود چنین شاد چرا گشتی زود |
چون مرگ تو را نیز بخواهد فرسود | |
از مرگ کسی چه شادمان باید بود[۱] |
۶
گر یار مرا نخواند و با خود ننشاند | |
وز درویشی مرا چنین خوار بماند |
معذورست او که خالق هر دو جهان | |
درویشان را به خانهٔ خویش نخواند[۱] |
۷
بیسیم بدم بر من از آن آمد درد | |
وز بیسیمی بماندم از روی تو فرد |
دارم مثلی به حال خویش اندر خورد | |
بیسیم ز بازارا تهی آید مرد[۱] |
۸
هر آدمیئی که حیِّ ناطق باشد | |
باید که چو عذرا و چو رامش باشد |
هر کو نه چنین بود منافق باشد | |
مردم نبود هر که نه عاشق باشد[۱] |
۹
ای دل رفتی چنانکه در صحرا دد | |
نه اندُه من خوری و نه اندوه خود |
همجالس بد بودی و تو رفته بهی | |
تنهایی به بسی ز همجالس بد[۱] |
۱۰
از دل صنما مهر تو بیرون کردم | |
وان کوه غم تو را به هامون کردم |
امروز نگویمت که چون خواهم کرد | |
فردا دانی که گویمت چون کردم[۱] |
۱۱
گرچه به جفا پشت مرا دادی خم | |
من مهر تو از دلم نگردانم کم |
از تو نبرم از آنکهای شهره صنم | |
تو خفتهای و به خفته بر نیست قلم[۱] |
۱۲
تا دور شدی شدستم از تو ای ماه | |
اندیشه فزون صبر کم و حال تباه |
تن چون نی و بر چو نیل و رخسار چو کاه | |
انگشت به لب گوش به در چشم به راه[۱] |
۱۳
ما را صنما همی بدی پیش آری | |
از ما تو چرا امید نیکی داری |
رو جانا تو غلط همی پنداری | |
گندم نتوان درود چون جو کاری[۱] |