نادر ابراهیمی
نادر ابراهیمی (۳ آوریل ۱۹۳۶ - ۵ ژوئن ۲۰۰۸) رماننویس ایرانی بود. در تهران از خانوادهای قاجاری کرمانی زاده شد. تحصیلات اولیه را همانجا گذراند و پس از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان دارالفنون، به دانشکدهٔ حقوق وارد شد اما پس از دو سال به رشتهٔ زبان و ادبیات انگلیسی درآمد و به درجه لیسانس رسید. از سیزده سالگی به فعالیت سیاسی و از پانزده سالگی به نویسندگی رمان و داستان کوتاه روی آورد. در کنار نویسندگی و زندگی شخصی، به مشاغل گوناگونی ادبی و فرهنگی نیز پرداخت، مانند: مترجمی، ویراستاری، روزنامهنگاری، فیلمسازی، کارگردانی، فیلمنامهنویسی، شاعری، تصویرسازی کتابهای کودکان و نوجوانان، خطاطی، نقاشی و تدریس. دوران حرفهای او با تشخیص بیماری آلزایمر به پایان رسید و سرنجام در ۷۲ سالگی بر اثر آن درگذشت و در بهشت زهرا دفن شد.
گفتاوردها
ویرایش- «ما به کسانی نیازمندیم که فریادِ «من عاشقِ وطنم» را از اعماقِ روح برآورند و نیاندیشند به اینکه وطن در کدام زمان، در کدام حال، با کدام نظام.»
- یادنامه اخوان ثالث، ص ۸۲
- «دیر رسیدن بسیار غم انگیزتر از هرگز نرسیدن است. این را مسافران یک لحظه دیررسیدهٔ جامانده خوب میدانند. آنها همیشه میگویند: کاش لااقل آنقدر عجله نکرده بودم.»
- ابوالمشاغل
- «شکست در ذات زندگی است، همچنانکه جبران شکست.»
- مکانهای عمومی
- «ما، قبل از هر چیز، به یک رستاخیز اخلاقی نیاز داریم. اگر به راستی همه چیز باید دگرگون شود، یک دگرگونی اخلاقی و معنوی مقدم بر همه چیز است. ما، دست کم، در این مورد خاص، دیگر احتیاجی به غرب نداریم.»
- «قلب، خاک خوبی دارد. در برابر هر دانه که در آن بنشانی، هزار دانه پس میدهد. اگر ذرهای نفرت کاشتی، خروارها نفرت درو خواهی کرد؛ و اگر دانهای از محبت نشاندی، خرمنها برخواهی داشت …»
- «کسی که نجابت را دکان میکند، به نجابت و شرافت خودش ایمان و اعتقادی ندارد. دختری که در اولین برخورد، حالی شما میکند که «دختر» است، باید در دختر بودنش شک کرد.»
- «ما، بدون زنان خوب، مردان کوچکیم»
- ابن مشغله
- «برای خانه سوخته، باز شاید بشود خانهای بنا کرد. دل سوخته را بگو چه کنیم؟»
- آتش بدون دود
- اگر تو فردا را به درستی ندانی، سوگند به آسمان که هیچ چیز را نمیدانی، اگر تو فردا را ننویسی، هیچ چیز ننوشتهای، اگر تو فردا را چون نسیم شیرینی که گهگاه میوزد نبویی، هیچ چیز را نبوییدهای، و اگر تو فردا را با ژرفترین باورها باور نکنی، هیچ چیز را باور نکردهای… سوگند میخورم، هزار بار سوگند میخورم که تو اگر گمان کنی که هر فردایی شکل هر امروزیست، زندگی را به اهرمن سپردهای و گریختهای.
- فردا شکل امروز نیست
یک عاشقانهٔ آرام
ویرایش- «عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.»[۱]
- «عشق به وطن، ضرورت است، نه حادثه.»
- «عشق به خدا ترکیبی است از ضرورت و حادثه.»
- «انبار کوچک، مملو از بیمصرفها و به دردنخورها، مملو از چیزهایی که همیشه گفتهایم: یک روز احتمال دارد به کار بیاید، دیگر از اینها پیدا نمیشود، برای بچهٔ بعدی، به دردِ سفر میخورد. چمدانهایی که چفت و بست آنها شکسته. گلدان ترک خوردهای که یادگار عمو جان است. روروَکِ اولی. پوتینهای کهنهٔ دومی. خدای من! همه را باید دور ریخت. انبار را باید خالیِ خالی کرد. همینهاست که زندگی را از شکل میاندازد. همینهاست که زندگی را کهنه میکند. موریانه خورده. بید زده. کپک زده. درهم شکسته. بیسروته. رنگ و رو رفته. ما فقط کهنگیها را پسانداز میکنیم. ما پاسدارانِ از شکل افتادگیها هستیم. جای عشق کجاست؟ فریاد نزن، به زمزمه بگو: جای عشق کجاست؟ لابهلای این همه آشغال، چطور باید پی عشق بگردم _ بیآنکه به خاطره برخورد کنم؟»
- «عشق نجات دادنِ غریقی ست که دیگر هیچکس به نجاتش امیدی ندارد. عشق، رجعت به آغازِ آغاز است، به شروع، به همان لبخند، همان نگاه، همان طعم، اما نه خاطرهٔ آنها، خودِ آنها.»
- «مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!»
- «مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه تبدیل شود!»
- «عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نوکردنِ خواستنیست که خود، پیوسته، خواهان نو شدن است، و دیگرگون شدن.»
- «تازگی، ذاتِ عشق است، و طراوت، بافت عشق. چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت، و عشق، همچنان، عشق بماند؟»
- «عشق، یعنی پویش ناب دائمی. به سراغ خستگان روح نمیآید. خسته دل نباش!»
- «خداوند خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چراکه میدانست، بدون عشق، درد روح را ادراک نخواهد کرد، و بدون درد روح، بخشی از خداوند خدا را در خویشتن خویش نخواهدداشت.»
- «دائماً میاندیشم، شبوروز، در تمامی لحظهها_در باب راهم، مکتبم، مردمم، وطنم، من متعلق به نفرت از اسارتم و نفرت از استبداد؛ اما به باورداشتن، عادت نمیکنم. میگویم:تو هرگز بهخاطر وطنی که به عادت دوستداشتنش مبتلا شدهای، بهجان نخواهی جنگید.»
- «نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است؛ نوعی اعتیاد. حرفهای شدن، پایان قصهٔ خواستناست.»
- «عادت، رد تفکر است و رد تفکر، آغاز بلاهت است و ابتدای ددیزیستن. انسان، هرچه دارد، محصول تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن است؛ و من، پیوسته میاندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فروریختن این بنا میتواند تأثیر بیشتری داشتهباشد.»
- «خستگی، حق نیست که ما را به انکار حق بکشاند.»
- «بسیاری از نخستینها، توهم است؛ نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه، نخستین کلمات عاشقانه…
یاد، عین واقعه نیست، تخیل آن است، یا وهم آن.
یاد، فریبمان میدهد. حتی عکسها راست نمیگویند.»
- «نگذاریم شعله بمیرد. فریب حرارت را نخوریم. اصل رقص شعلههاست نه گلهای سرخی زیر قبای خاکستر.»
- «نان، نیروی شگفت رسالت را مغلوب خواهدکرد.»
- «مشکل، زندگی را زندگی میکند.»
- «من هرگز نمیگویم در هیچ لحظهای از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من میگویم: به امید بازگردیم_قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.»
- «هیچ چیز مثل خود استبداد، استبداد را رسوا نمیکند.»
- «خداوندا!
خوف از ظالم را در من بمیران
و توان آن عطایم کن که تخت سینهٔ ناکسان بگویم
بیترس از عواقب خوفانگیزش…»
بدون منبع
ویرایشجستارهای وابسته
ویرایشپیوند به بیرون
ویرایشعکسهایی از ابراهیمی در ۱۴ فروردین ۱۳۸۳ - ایسنا
- ↑ نادر ابراهیمی، یک عاشقانهٔ آرام، انتشارات روزبهان