منصور ضابطیان

گوینده، مجری تلویزیون و کارگردان ایرانی

منصور ضابطیان (زادهٔ ۷ آذر ۱۳۴۹ در تهران) روزنامه‌نگار، کارگردان، مجری و تهیه‌کننده ایرانی است.

گفتاوردها ویرایش

مارک و پلو ویرایش

  • «در تفکر ما ایرانیان سفر به خارج همیشه کاری غیر ضروری و از سر سیری بوده‌است…»
  • «فراموش نکنیم که ما بیش از جوانان دیگر نقاط دنیا درگیر تجملات هستیم. برای یک جوان انگلیسی استرالیایی و ژاپنی رفتن به سفر مهمتر از داشتن موبایل است. اغلب جوان‌های ما یک میلیون تومان پول موبایل می‌دهند .. اما پایشان را از شهرشان بیرون نگذاشته‌اند.»
  • «کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را درمی‌آورد. هر کس را می‌بینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمی‌شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی‌شناسد. انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده‌اند و زمان در حال گذر است. واگنهای مترو گاهی واقعاً آدم را یاد قرائت خانه می‌اندازند، مخصوصاً اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل می‌کند و همه شمغول خواندن آن می‌شوند… فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی‌گذارد. شاید برای همین است که پاریسی‌ها معنای انتظار را چندان نمی‌فهمند، آنها لحظه‌های انتظار را با کلمه‌ها پر می‌کنند.»
  • «پاشو! پاشو… الان تلویزیون اعلام کرد که از ظهر به بعد توی یکی از خیابونای اصلی، سیاه پوستا یک کارناوال عظیم برگزار می کنن. سر میز صبحانه از او می‌پرسم: ” راستی این کارناوال به چه مناسبتی برگزار می‌شود؟ ” دوستم می‌خندد و می‌گوید: ” اینجا معمولاً اول کارناوال برگزار می‌کنند، بعد دنبال مناسبتش می‌گردند. ”»[۱]
  • «پارک لوکزامبورگ در مرکز پاریس یکی از جاهایی است که تعداد عظیم کتابخوان‌های آن هر تازه‌واردی را به حیرت می‌اندازد.»
  • «نمی‌شود آدم به پاریس برود و بخشی از دلش را آنجا جا نگذارد.»
  • «بین اروپایی‌ها، خونگرم‌ترین جوان‌ها، بچه‌های ایتالیا و اسپانیا هستند. برای ارتباط برقرار کردن با یک فرانسوی یا سوئدی باید دست کم نیم ساعت با او حرف بزنید و درباره‌اش سؤال کنید تا او اولین سؤال را از شما بپرسد؛ ولی کافیست به یک ایتالیایی یا اسپانیایی سلام کنید، بعد از پنج دقیقه می‌فهمید که اصل و نصب او به کجای ایتالیا یا اسپانیا می‌رسد و دختر خالهٔ مادرش پارسال تعطیلات را کجا گذرانده!»
  • «در لبنان آدم احساس امنیت می‌کند. هیچ وقت نگران این نیست که مبادا کسی جیبش را بزند، مبادا کسی سرش کلاه بگذارد، مبادا کسی بقیه پولش را پس ندهد و… یک نوع درستکاری در رفتار همه آن‌ها به چشم می‌خورد که آدم را شیفته خود می‌کند.»
  • «وقتی قرار شد به دیدن موزه گاندی برویم، انتظار داشتم در آستانه یک عمارت عظیم و پرشکوه قرار بگیرم. اما موزه گاندی به سادگی خود گاندی بود.»
  • «با آنکه وقتی در رم هستید انگار توی دل تاریخ زندگی می‌کنید، با این که وقتی در میلان هستید، می‌توانید به هرچه، هرچه، هرچه که بخواهید در لحظه دسترسی داشته باشید، با آنکه ونیز به گمان من حیرت انگیزترین نقطه دنیاست… اما همه این‌ها به یک وجب خاک ایران نمی‌ارزد.»
  • «اگر قصد جهانگردی دارید و در یک برنامه‌ریزی درازمدت می‌خواهید همه دنیا را ببینید، توصیه می‌کنم حتماً سری به ارمنستان بزنید و لذت ببرید. اما اگر با یک بودجه و زمان محدود، فقط یک بار قصد سر زدن به خارج از ایران را دارید، بهتر است سرزمین‌های دیگری را انتخاب کنید.»
  • «هماهنگ شدن با برنامه‌ریزی دقیق و آهنین کره ای‌ها، برای کسی که با سیستم ایرانی رشد پیدا کرده‌است کمی خست است، اما غیرممکن نیست.»
  • «نیویورک… چه چیزی می‌توان دربارهٔ این شهر گفت؟ نیویورک هم از آن دسته شهرهایی است که نمی‌شود آن را با واژه‌ها تصور کرد. دست شبیه ونیز یا شیراز که به کار بردن واژه‌ها نمی‌تواند این شهرها را تعریف کند.»
  • «شهری ۸ میلیونی در هجوم آسمانخراش‌ها. همیشه شنیده بودم که در نیویورک آن‌هایی که سرشان رو به بالاست، تازه‌واردها هستند و حالا می‌بینم که این نکته کاملاً درست است.»
  • «گاهی مشکلات به نظر ساده، در یک سفر طولانی به مسئله ای اساسی تبدیل می‌شوند. یکی از این مسائل غذاست.»
  • «ایتالیا مهد پیتزای جهان است. این غذای پرطرفدار ایرانی‌ها در هر کوچه پس کوچه ای در شهرهای ایتالیا می‌توانید پیدا کنید. اما با دیدن اولین پیتزا فروشی تمام تلقی تان نسبت به پیتزا به هم می‌ریزد. چون آنچه می‌بینید و می‌خورید، شباهت چندانی با پیتزای وطنی ندارد. مرسوم‌ترین پیتزا بین ایتالیایی‌ها پیتزا مارگریتاست که تشکیل شده از یک ورقهٔ خیلی خیلی نازک خمیر و مقدار خیلی خیلی کم پنیر. آن قدر کم که همه جای سطح خمیر را نمی‌گیرد و باعث می‌شود که خمیر فقط بوی پنیر بگیرد. روی این مجموعه، کمی -فقط کمی -سس گوجه فرنگی مالیده شده‌است.»
  • «در ایتالیا وقتی می‌گویید پیتزای قارچ یعنی همین مجموعه منهای آن سس گوجه فرنگی، به علاوه چند تکهٔ کوچک قارچ.»
  • «مطمئن باشید اگر یک ایتالیایی به ایران بیاید و به او پیتزا بدهید، از شما خواهد پرسید:"چه غذای خوشمزه او، اسم این غذا چیه؟"»

مارک دوپلو ویرایش

  • «سفر جدا از جنیه‌های تفریحی و سرگرم‌کننده اش، یک سویهٔ مهم فرهنگی دارد. آشنایی با سرزمین‌های دیگر آدم را از چارچوب دگم فرهنگی اش خارج می‌کند و او را به این نتیجه می‌رساند که همهٔ دنیا همین چاردیواری محصور اطرافش نیست و تازه می‌فهمد که در گسترهٔ این جهان چقدر ناچیز است و دنیا چقدر شوخی تر از آن چیزی ست که تصور می‌کرده. در عین حال به این نتیجه می‌رسد که دنیا آنقدرها هم که فکر می‌کرده بزرگ نیست و آدم‌های به ظاهر غریبه در جهان چگونه به فصل مشترک‌هایی در تفکر و احساس می‌رسند.»[۲]
  • «با سفر، مفهوم لذت از جهان هستی را بیشتر دریافته ام و احساس خوشبختی بیشتری کرده‌ام. این احساس خوشبختی به واسطهٔ بخش خوش گذرانهٔ سفر نیست که در حضر هم می‌توان خوش گذراند، اما احساس خوشبختی نکرد. این احساس تنها با تجربهٔ سبک زندگی مردم جهان است که پدید می‌آید. اینکه ببینی چگونه می‌شود در یک زاغه در روستایی در شهر مومباسای کنیا زندگی کرد و خوشحال بود و چگونه می‌توان در عمارتی باشکوه در بِوِرلی هیلز کالیفرنیا بود و دست به خودکشی زد. سفر بیش از هر چیز کارکردی درونی دارد در یافتن فرمول‌های مناسبی برای ساخت یک دنیای شخصی. دنیایی که مختصاتی کاملاً ویژه دارد که به تعداد آدم‌های جهان تعدد می‌یابد. احساس خوشبختی کردن تنها و تنها در گرو کشف این فرمول و بنا کردن این دنیای مبتنی بر علایق شخصی و گرایش‌های روانی ست. آدمی یا به این فرمول دست پیدا می‌کند یا نه. اگر دست پیدا کند، در هر موقعیت تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی و سیاسی که باشد می‌تواند راه‌های احساس خوشبختی را بیابد و تکرار می‌کنم که سفر در درک این مفهوم بسیار مؤثر است.»
  • «دیدن آدم‌های موبایل به دست در کنیا، باعث می‌شود آدم احساس دوری از وطن نکند! هرکسی را می‌بینم گوشی به دست دارد حرف می‌زند. به نظر می‌رسد اینجا، آدم‌ها هرچه از طبقهٔ فرودست تر باشند، میزان استفاده شان از موبایل بیشتر است.»
  • «اگر روزگاری گذرتان به کنیا افتاد، دو چیز را از دست ندهید: غذا و میوه. بخش گوشتی غذاهای کنیایی با ذائقه ما ایرانی‌ها سازگار است.»
  • «به محمد می‌گویم که مسلمانم و می‌خواهم نگاهی به مسجد بیندازم. می‌پرسد از کجا آمده‌ام؟ کلمه ایران را که به زبان می‌آورم گل از گلش می‌شکفد و چند بار تکرار می‌کند احمدنجات، احمدنجات و بعد سخنرانی مفصلی می‌کند در باب شجاعت احمدی‌نژاد و این که چقدر خوب توانسته آمریکا را شکست بدهد و چقدر مردم ایران خوشبختند که او را انتخاب کرده‌اند و این که احمدی‌نژاد امید مسلمانان است و…»
  • «بعضی شهرها هستند که همان لحظه ورود، حسی غریب دارند. حسی که همان اول آدم را با خودش می‌برد. بروکسل از آن شهرهاست. پر از توریست است، اما در عین حال آرام و راحت.»
  • «درست است که بلژیکی‌ها به شیک پوشی میلانی‌ها نیستند، درست است که به آرتیستی پاریسی‌ها نیستند و درست است که به زیبایی بارسلونایی‌ها نیستند، اما مردمی صمیمی و دوست داشتنی اند. با یک لبخند همیشگی روی صورت.»
  • «ساعت ۵ قطار به پراگ می‌رسد. شهری که اصالتش را از همان لحظه ورود به رخ آدم می‌کشد.»
  • «در فرانسه، آلمان یا حتی اسپانیای خونگرم، محال است که ساعت سه نیمه شب چیزی برای خوردن و رفع گرسنگی پیدا کنید، اما در پراگ در همان زمان، حتی رستوران‌های مک دونالد و KFC هم بازند و نه تنها باز، که پر از جمعیتی اند که بی‌توجه به زمان دارند با اشتها غذا می‌خورند. از این جنبه شاید پراگ را تنها بتوان با نیویورک مقایسه کرد.»

سباستین ویرایش

  • «سال‌ها بود قصد داشتم به کوبا بروم اما نمی‌شد. کارهای متعدد و دوری راه و سفرهای کاری و غیرکاری همه باعث شده بود این آرزوی همیشگی عقب بیفتد و هیچ‌گاه جامهٔ عمل نپوشد. کوبا می‌توانست سفر پروپیمانی باشد که خوراک یک کتاب کامل را فراهم کند؛ جایی در انتهای دنیا که هم برای من ناشناخته بود و هم برای خوانندگان کتاب‌هایم در ایران.»[۳]
  • «وقتی پرچم آمریکا بالا می‌رفت و در وزش نسیم کناره اقیانوس اطلس، ستاره‌هایش را به رخ دشمن قدیمی می‌کشید، با خودم فکر می‌کردم آینده کوبا چگونه خواهد بود؟ قضاوتی نمی‌کنم که بهتر است یا بدتر، این را خود کوبایی‌ها باید بگویند و تاریخ، اما هرچه هست دیگر شبیه کوبای امروز نخواهد بود‏. ‏ کوبایی که هنوز روح فیدل با همه کهنسالی اش در آن حضور دارد، کوبایی که هنوز «چه» قهرمان رویاهایش است، کوبایی که یکی از آخرین مظاهر دیگرگون بودن است‏. ‏‏. ‏‏. ‏ من دوست دارم این کوبا را ببینم، نه کوبایی که مثل جاهای دیگر دنیا پر از مک دونالد و کی اف سی است‏. ‏ من دوست دارم بر دیوارهای شهرهایش عکس چه گوارا را ببینم نه جاستین بیبر را‏. ‏‏. ‏‏. ‏ چند روز بعد خطر جدی تر شد‏. ‏ باراک اوباما هم قرار شد برای ملاقات با رائول کاسترو به هاوانا برود‏. ‏ شک ندارم که روند تغییرات و آمریکاییزه شدن سرعتی بیش از پیش خواهد گرفت‏. ‏ باید می‌جنبیدم، اگر امسال هم به کوبا نمی‌رفتم معلوم نبود تا سال دیگر چه میزان تغییرات در آنجا صورت بگیرد و چقدر کوبا می‌تواند از دام کاپیتالیسم برهد و همچنان شبیه جاهای دیگر نباشد‏. ‏ باید می‌جنبیدم و می‌رفتم‏. ‏ باید آخرین یادگاری‌های استقلال را می‌دیدم و ثبت می‌کردم‏. ‏»
  • «کوبایی‌ها وقت ورود به جایی که درش بسته‌است، یک عادت خوب دارند و یک عادت بد. عادت خوب شان این است که در می‌زنند و عادت بدشان این است که منتظر نمی‌مانند تا کسی که توی اتاق است اجازهٔ ورود بدهد، خودشان وارد می‌شوند!»
  • «در کوبا هنوز برای تهیهٔ بسیاری چیزها صف بسته می‌شود و چیزی شبیه دفترچه‌های بسیج و کوپن وجود دارد که سهمیهٔ ماهیانهٔ کوبایی‌ها براساس آن داده می‌شود.»
  • «وقتی حال آدم خوب باشد، تماشای رخت‌های کهنه هم لذت بخش است.»
  • «کوبایی‌ها چیز خاصی به اسم لباس ندارند. لباس در اغلب موارد یک شلوارک است که در باشگاه و کوچه و خانه از یک قانون پیروی می‌کند: قانون بی خیال و راحت باش.»
  • «خوبی کوبا همین است که آدم را یاد خاطره‌های قدیمی اش می‌اندازد.»
  • «جذابیت سفر اتفاقاً گاهی به این است که چیزی را پیدا کنی که اصلاً انتظارش را نداری. آن موقع ارزش داشته‌هایت را بیشتر می‌فهمی.»
  • «اما زندگی واقعی پشت خیابان اصلی در جریان است. کوچه‌هایی پهن که دو طرف شان خانه‌های ویلایی خوشرنگ دیده می‌شوند و صرف نظر از بضاعت صاحبخانه، ایوانی دارند و دست کم دو صندلی گهواره ای. جایی که عصرها حتماً کسی روی آن نشسته‌است و سیگاری دود می‌کند.»
  • «با آن همه تعریفی که مأمور فرودگاه از خیابان کونکوردیا کرده بود و گفته بود آنجا خیلی بهت خوش می‌گذرد، انتظار دارم کونکوردیا جایی شبیه شانزه‌لیزه باشد اما دقیقاً خیابانی‌ست شبیه یک خیابان فقیرنشین در شهری مثل نایروبی! البته این همیشه تصور و برداشت اولیه آدم‌ها از شهرهاست. زمانی که بدانید هر مفهومی در جهان هستی نسبی‌ست قضاوت‌های اولیه را کنار می‌گذارید و حقیقت را به درستی می‌پذیرید. شاید پذیرش منطقی و درست حقیقت اولین قدم در لذت بردن از شرایط موجود باشد. کونکوردیا در مقایسه با بسیاری از خیابان‌های دیگری که در هاوانا می‌بینم، خیابان چندان فقیری نیست. کسی چه می‌داند مفهموم فقر و ثروت، بدبختی و خوشبختی، رفاه و محرومیت در ذهن مأمور فرودگاه خوزه‌مارتی چیست؟»

برگ اضافی ویرایش

  • «در تایلند می‌شود هزار و یک چیز برای خوردن پیدا کرد که تصورش را هم نمی‌کنید. از نارگیل‌های تازه که آن قدر خوشمزه اند که آدم در حسرت این می‌گذارند که چرا همان میمون باقی نمانده تا موزهای کبابی که بوی عجیب و غریبی دارند.»[۴]
  • «کنار خیابان مردی را می‌بینم که مقابلش دو بشکهٔ پلاستیکی بزرگ است. از روی کنجکاوی سرک می‌کشم تا توی بشکه‌ها را دید بزنم. مرد که اشتیاق مرا می‌بیند بالا و پایین می‌پرد و با زبان بی زبانی می‌خواهد مرا تشویق کند تا از او چیزی بخرم. اما از او چه باید بخرم؟ توی بشکه‌ها آب است و در آب صدها ماهی کوچک خاکستری اندازهٔ ماهی قرمزهای عید خودمان. با خودم می‌گویم چقدر خنگ است و مگر نمی‌بیند من توریستم و توریست نه آکواریوم دارد و نه ماهی تنگ به دردش می‌خورد. دختر و پسر جوانی از راه می‌رسند و از دیدن بشکه‌ها هیجان زده می‌شوند. شروع می‌کنند با هم به تایلندی صحبت کردن و مثل بقیه تایلندی‌ها خوشحال شدن و جیغ زدن. به مرد فروشنده چیزی می‌گویند و او هم سری تکان می‌دهد. یک کیسهٔ پلاستیکی بیرون می‌کشد و ملاقه اش را برمی‌دارد و کمی آب توی آن می‌ریزد و چند ماهی هم جدا می‌کند و توی آن می‌اندازد. قاعدتاً حالا باید در کیسه بسته شود. همین اتفاق هم می‌افتد اما قبل از آن مرد ماهی فروش یک نی توی کیسه می‌گذارد و دور آن را با کش محکم می‌کند!»
  • «عین چی باران می‌آید. از قطار که پیاده می‌شویم انگار همان اول شیلنگ آب را می‌گیرند رویمان و خلاص.»
  • «اینکه آقای رابی ویلیامز چه نمایشی را بر صحنه آورد جایش اینجا نیست، بلکه جایش در یک کتاب دربارهٔ هنر اکتینگ خواننده بر صحنه است. شاید همین کافی باشد که تقریباً تا دو روز بعد از کنسرت من ترجیح می‌دهم که گوشه خلوتی پیدا کنم، چشم‌هایم را ببندم و آنچه را بر صحنه دیده‌ام را توی ذهنم مرور کنم.»
  • «هر لحظه منتظرم یک نفر بیاید و بگوید اینجا جای من است که نشسته‌ای. اما هیچ‌کس نمی‌آید و من تا آخر کنسرت نزدیک‌ترین آدم به خواننده می‌شوم. تنها ترسم این است که مبادا انریکه دستم را بگیرد و بالا بکشد و بخواهد یکی از ترانه‌هایش را باهم بخواینم. چه آبروریزی می‌شود آن موقع!»
  • «نفرت آدم‌ها را کور می‌کند و آنگاه که ایدئولوژی جای خود را به عقل می‌دهد، هر جنایتی حکم مصلحت را پیدا می‌کند.»

دارم توی یکی از خیابان‌های شهر گرانادا قدم می‌زنم که یکدفعه خشکم می‌زند!
اینجا پر از خطاط‌های عرب است که از تونس یا مراکش به جنوب اسپانیا آمده‌اند. کارشان این است که بند و بساط خطاطی را کنار خیابان پهن کنند و منتظر توریست‌های اروپایی یا ژاپنی بمانند که رسم‌الخط عربی و شکل نوشتن با قلم و مرکب برایشان جالب است… مرد عربی که دیدنش مرا شوکه می‌کند هم کارش همین است با این تفاوت که در ساعت بیکاری اش به جای آنکه بلند بلند با خطاط بغل دستی اش حرف بزند، دارد در سکوت روی یک بوم نسبتاً بزرگ می‌نویسند:
«از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر!»
سلام می‌کنم و می‌پرسم: «این چیه می‌نویسی؟» می‌گوید: «شعر» می‌گویم: «معنی اش چیه؟» می‌گوید: «نمی‌دانم. عربی نیست!» می‌پرسم: «شاعرش کیه؟» می‌گوید: «یه شاعر ایران یه به اسم خافظ!» می‌گویم: «من ایرانی ام!» قلم و بوم اش را زمین می‌گذارد و با من دست می‌دهد و به عربی سلام علیکم غلیظی می‌گوید و مرا محکم در آغوش می‌کشد.

منابع ویرایش

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. منصور ضابطیان، مارک و پلو، انتشارات مثلث، ۱۳۹۵.
  2. منصور ضابطیان، مارک دوپلو (سفرنامه‌ها و عکس‌ها)، انتشارات مثلث، ۱۳۹۴.
  3. منصور ضابطیان، سباستین (سفرنامه و عکس‌های کوبا)، انتشارات مثلث، ۱۳۹۵.
  4. منصور ضابطیان، مارک دوپلو (سفرنامه‌ها و عکس‌ها)، انتشارات مثلث، ۱۳۹۵.