مارگریت دوراس
نویسنده و فیلمساز فرانسوی
(تغییرمسیر از مارگارت دوراس)
مارگریت دوراس (۱۹۱۴–۱۹۹۶) نویسنده و فیلمساز فرانسوی بود.
گفتاوردها
ویرایشحیات مجسم
ویرایش- «مهر بسیار باید، خیلی، تا بتوان مردها را دوست داشت. دوست داشتنِ مردها مهر بسیار میطلبد. بدون مهر نمیشود دوستشان داشت. نمیشود حتی تحملشان کرد.»
- «زنها خیلی چیزها را تحریف میکنند. باهم که حرف میزنند حرفهاشان فقط در باب زندگی است، حیات مجسم. انگار از قدم نهادن به عالم معنوی منع شدهاند.»
- «دربارهٔ نوشتن خیلی گفتهام ولی هنوز به آن پینبردهام.»
- «نوشتن، قصه نقل کردن نیست. نوشتن با قصه و حکایت فرق دارد. نوشتن یعنی گفتن همه چیز، یعنی گفتن داستان و فقد داستان، به طور توامان؛ گفتن داستانی که از طریق فقد داستان شکل میگیرد.»
- «نوشیدن الزاماً به معنی طالب مرگ بودن نیست، ابداً، گرچه نمیتوان به نوشیدن ادامه داد و به نابود کردن خود واقف نبود.»
- «الکل تسلیدهندهٔ آدمی نیست، برعکس، کاری میکند تا آدم با سرگشتگی خود خو بگیرد، به قلمرویی قدم بگذارد تا حاکم بر سرنوشت خویش باشد. هیچ موجود بشری، هیچ زنی، هیچ شاعری و هیچ موسیقیدانی، هیچ اثر ادبی و هیچ پردهٔ نقاشی نمیتواند جایگزین نقشی باشد که الکل در مورد انسان ایفا میکند: تصور آفرینش بزرگ»
هیروشیما، عشق من
ویرایش- زن: گوش کن. من هم مثلِ تو فراموشی را میشناسم.
- مرد: نه، تو فراموشی را نمیشناسی.
- زن: من هم مثلِ تو از نظرِ خاطرات آدمِ بااستعدادی هستم. من فراموشی را میشناسم.
- مرد: نه، تو از نظرِ خاطرات آدمِ بااستعدادی نیستی.
- زن: من هم مثلِ تو سعی کردم با تمامِ نیروهایم علیه فراموشی مبارزه کنم. من هم مثلِ تو فراموش کردهام. من هم مثلِ تو آرزوی یک بهخاطرآوردنِ تسلّیناپذیر را داشتهام؛ خاطرهای از سنگ و سایه. من با تمامِ قوایم، تا آنجا که به من مربوط میشود، علیه وحشت مبارزه کردهام؛ وحشتِ درکنکردن چرای یک خاطره. من هم مانندِ تو فراموش کردهام… چرا باید احتیاجِ مُبرمِ بهخاطرآوردن را انکار کرد؟[۱]
لاموزیکا دومین
ویرایش- «من یه داستان عاشقانه با تو میخوام. اینو میخوام. با تو زندگی کنم. یه داستان عاشقانه با تو. با تو برم. با تو توی یه خونه حبس بشم. اینو میخوام. اینه. اینو میخوام.»[۲]
- «آدم عشق و هوس رو یا کاملاً به یاد میآره، یا کاملاً فراموش میکنه… هیچ سایهای توش وجود نداره.»
- «میدونین، اولین باری که آدم خیانت میکنه خیلی سخته… خیلی … هولناکه. واقعاً… اولین بار حتی اگه… گذرا باشه… وحشتناکه. اصلاً درست نیست که بگیم اهمیتی نداره.»
- «زن: اون دوره از زندگیمون بیشتر اوقات تو فکر مرگ بودم. از اون موقع فکر مردن توی من جا گرفت. (مکث) پاریس توی هتل نشسته بودم و داشتم فکر میکردم چه جوری میتونم این رو ازت بخوام… چه جوری میتونم باهات صحبت کنم. اون مرد وارد هتل شد. یادم نیست اون قبلش پشت بار نشسته بود یا نه، ولی فکر نمیکنم. خیلی زود اومد پیش من، باهام حرف زد، خیلی زود. سر میزم نشست. خیلی زود خیلی دیر شده بود.»
- «میخوام دیگه… آسوده زندگی کنم… یه کم دیره، میدونم، حتی برای آسوده زندگی کردن… ولی اگه میخوام زمان از دست رفته رو جبران کنم باید عجله کنم…»
- «هیچ چیز به این اندازه تمومشده نیست… از تموم چیزهای تمومشده.»
- «بعضیها چون عشقشون میلنگه بعدازظهرها گریه میکنن… من میرم دیدن مسابقه اسبدوانی.»
- «اولین روزی که بدون تو بودم، داشتم از خوشحالی میمردم… بالاخره از دستت خلاص شده بودم…»
- «یه بارمن هیچوقت هیچ ماجرای عاشقانهای با مشتریهاش نداره. برای همین پشت بار هستند، برای اینکه بتونیم باهاشون ساعتها حرف بزنیم بدون اینکه اتفاقی بیفته.»
- «شاید آدم احساس درد رو وقتی دیگه زجر نمیکشه فراموش میکنه.»
باغ گذر
ویرایشنوشتار اصلی: باغ گذر
- «آدمها در اصل توان تحمل خوشبختی را ندارند، طالبش هستند، بی تردید، ولی همین که بهش برسند، حرص و جوش میزنند و خواب چیزهای دیگری را میبینند.»[۳]
- «جالب است، گاهی آدم میبیند که از این همه بچه قد و نیم قد، توی راه و نیمه راه، یکیش هم مال خود آدم نیست.»
- «... خودتان هم میدانید که اگر در پی آفتاب هستید علتش این است که در شب بسر میبرید، در تاریکی. چارهٔ دیگری هم ندارید…»
- «…فرصت پیدا کرده بود که یک جنایتکار شود. من فقط فرصت این را پیدا کرده بودم که به سینما بروم. آدم هرکاری از دستش برمیآید میکند…»
امیلی ال
ویرایشنوشتار اصلی: امیلی ال
- «نوشتن یک کتاب، مثل بچه به دنیا آوردن است، چیزی است که از وجود شما زاده میشود. در آرزوی بچه دار شدن، که بعضی اوقات میتواند زنی را به مرز جنون برساند، نیازی مبرم به فراتر رفتن از زندگی وجود دارد؛ نیاز به داشتن بچهای از خود و از مردی که دوست میداریم؛ ولی در نوشتن یک کتاب تنها هستیم، تنهای تنها. سرنوشت کتاب هم با سرنوشت یک کودک متفاوت است.»[۴]
درد
ویرایشنوشتار اصلی: درد (رمان)
- «دهانش نیمه بازمانده است. شب است. قبل از مردن در فکر من بوده؛ و درد همین است، خفقان، از نفس افتاده. درد جا و مکان میخواهد، شماره آدمها در خیابانها خیلی زیاد است. دلم میخواهد در دشت وسیعی راه بروم، تنها. حتماً درست قبل از مردن نامم را بر زبان آورده، در طول تمام جادههای آلمان، جسدهایی در وضع و حالتی همچون او دراز ب دراز افتادهاند، هزارها، دهها هزار، یکی هم او، هرچند در شمار این هزارهای دیگر است، اما برای من از این هزار هزارهای دیگر جداست، کاملاً متفاوت و تنها…»[۵]
کامیون
ویرایش- «از پیش نمیشد دانست که ادامه راه خالی است.»[۶]
- «بیرون از دایرهٔ عشق، قصه و سرگذشتی نیست.»
- «بیشتر از هر چیز در این جهان شعر بین آدمها تقسیم شده است؛ و همینطور عشق و گرسنگی.»
- «سینما هیچ وقت جایگزین متن نخواهد شد _گیرم که در پس سینما همچو قصد و کوششی هم باشد. پیش برندهٔ بی چون و چرای تصاویر فقط متن است، نفس سینما هم همین را میگوید. در توان سینما نیست که بر متن فائق بیاید، سینما فاقد همچو درایتی است. امکان ندارد که سینما با توانایی نامحدودِ متن هم ارز شود. سینما هراسان است، میکوشد تا بلکه پاسخگوی هوشِ وافر تماشاگران باشد. سینما در چشمانداز خود چیزی جز برهوتِ سینما ندارد. سینما، با سرمایهٔ کلان چندین و چند میلیاردی، غافل است از این امر بدیهی: آنچه در بیرون سینما میگذرد با آنچه در درون سینما میگذرد به هم پیوستهاند. تماشاگر فعلی میداند که سینما آلوده به میلیاردرهاست، میداند که نظام تولید فیلم و مضمون فیلم هر دو از یک قماش اند.»
- از مصاحبه مارگریت دوراس در این کتاب
نوشتن همین و تمام
ویرایشنوشتار اصلی: نوشتن همین و تمام
- «نوشته یعنی ناشناخته. پیش از نوشتن، در کمال روشنبینی حتی، آدم هیچ نمیداند که چه خواهد نوشت.»[۷]
- «خوب میدانم که دلمشغولیهای دیگری هم داری، غمگین هم هستی، میدانم؛ برای من البته مهم نیست. همین که دوستم داری از همه مهمتر است. بقیه اش مهم نیست؛ بی اعتنام دیگر.»
- «نوشته، برای خودش و برای جسم و جان خودش هم ناشناخته است. نوشتن حتی بازتاب هم نیست. نوعی مایه است که آدم در خودش و در خویشتنِ خودش دارد، خویشتنی که در عین حال شخص دیگری است ولی به موازات آدم و در جوار آدم ظاهر میشود، پیش میرود و در عین حال نامرئی است، با اندیشه و با خشم قرین است، گاهی هم با کنشِ خاص خود با خطرِ از دست دادن زندگی مواجه میشود.»
- «اگر آدم از آنچه میخواهد بنویسد، پیشاپیش و پیش از نوشتن چیزی بداند، هیچوقت نخواهد نوشت. به زحمتش نمیارزد.»
باران تابستان
ویرایشنوشتار اصلی: باران تابستان
- «از نظر بچهها، مرگ یعنی اینکه دیگر هیچ وقت پدر و مادر را بینند. ترس از مردن برای آنها در از دست دادن پدر ومادر خلاصه میشده.»[۸]
- «اینکه در آن قطار بر او چه گذشته، فراموش کرده بود. سودار عشق را اما نه هنوز. به گفتهٔ خودش، آری، نه هنوز. زخم بر دل نشسته را گویی با حضور خاطره حفظ میکرد. تا دم مرگ. او زخم را از آن پس با خود داشت.»
سدی بر اقیانوس آرام
ویرایشاز هر طریقی که میخواستند با او ارتباط برقرار کنند، همواره با مواضع روحی حساس و دردناکش برخورد میکردند. دیگر راجع به هیچ موضوعی نمیشد با او صحبت کرد. شکستهایش همچون شبکهای جدانشدنی درهم رفته بود و چنان تنگاتنگ به هم چسبیده بود که نمیشد هیچکدام را، بدون به دنبال کشیدن بقیه و در نتیجه نومید ساختن هر چه بیشتر مادر، از هم جدا کرد.»[۹]
- آگوستی پرسید: معلوم هست تمام روز کنار این پل چه میکنی؟
- سوزان گفت: کار دیگری برای انجام دادن ندارم.
- آگوستی کمی مکث گرد و بعد گفت: در واقع، شاید هم حق با تو باشد. اگر یک نفر پیدا میشد و پیشنهاد میکرد تو را همراه خودش ببرد چطور؟
- - با او میرفتم، حتی همین الان هم که مادر مریض است با او میرفتم.
- آگوستی با لحنی نه چندان متقاعد شده گفت: احمقانه است.
- - خواهرم هم همینطور انتظار میکشید.
- سوزان گفت: کافی است آدم بخواهد تا برایش فراهم شود.
- آگوستی پرسید: دوست داری چه بکنی؟
- - میخواهم از این جا بروم.
- - با هر کس که شد؟
- - بله، با هر کس که شد، بعد خواهم دید چه باید بکنم.
مُدِراتو کانتابیله
ویرایشنوشتار اصلی: مدراتو کانتابیله
- «نسیم همیشه بر میگردد. همیشه، و نمیدانم شما متوجه شدهاید که هر روز به صورت دیگری است، گاهی ناگهانی، به خصوص هنگام غروب خورشید، گاهی برعکس، خیلی آرام، اما وقتی که هوا گرم است، و اواخر شب، حوالی ساعت چهار صبح و سپیده دم. برگ نوها فریاد میزنند، میفهمید؟ اینطور است که من به وجود نسیم پی میبرم.»[۱۰]
ورا باکستر
ویرایش- «وِراباکستر زنی است تباه شده، و در بندِ وفا گرفتار. موردی است مبتلا به یأس. آنچه برای من یا برای تمام ما زنها مسلّم است این است که چنین موردی وجود دارد: زنی با کشش درونیِ خلل ناپذیر برای زندگی زناشویی، و وفاداری؛ و در همین راه تباه میشود. نمیدانم آیا اشتباه است، یا درست، اگر بگوییم که معنای میل نه میل به یک فردِ واحد است؛ یا مثلاً اگر شاخه شاخه شد دیگر اسمش میل نیست؟ آنچه از وِراباکستر میدانم این است که هستی اش جلوههای کاملاً اعتماد برانگیزی دارد، و معمولی، در حدی که میتوان یک زن یا مادرِ کامل به حسابش آورد، آن هم با احتساب تمام مرزبندیها. زنی که هراسانم میکند همین وِراباکستر است، همین زنی که علیلِ عشق است. میلیون میلیون آدمِ این چنینی در سراسر جهان وجود دارد، برآمده از اعصار دور، ول شده در زمانهٔ ما.»[۱۱]
عشق
ویرایش- شب است.
- در نور چراغ مرد مسافر مینویسد.
- نامه را کنار میگذارد، همانطور میماند.
- روبهرویش جادهٔ خالیست، و در پسِ جاده ویلاهای روشن، و باغها. دورتر از باغها تودهٔ درهمفشرده، دور از دید، استالایِ قدبرافراشته.
- نامه را برمیدارد، مینویسد:
- اس تالا، ۱۴ سپتامبر.
- «دیگر نیایید، نیایید. برای بچّهها هم، محضِ توجیه، یک چیزی بگویید.»
- دست لحظهای میمان از نوشتن. بعد:
- «اگر نتوانستید برایشان توضیح دهید، بگذارید بهعهدهٔ تخیّلِ خودشان.»
- قلم را میگذارد، بعد برمیدارد:
- «تأسّف نخورید، اصلاً. بگذارید ملال مکتوم بماند، حسّاسیت نشان ندهید، قبول کنید که بالأخره همعنانِ ــ لحظهای دست از روی کاغذ میآید بالا، بعد دوباره مینویسد ــ عقل خواهید شد.»
- مرد مسافر نامه را کمی پس میراند.
- از اتاقش میآید بیرون.
- اتاق روشن میماند، بیحضورِ کسی.[۱۲]
عاشق
ویرایشنوشتار اصلی: عاشق (رمان)
- «شیفتگی جنون آسایم به او همچنان به صورت رازی سر به مُهر برایم باقی مانده. هیچ نمیدانم چرا تا این حد شیفته اش بودم و دلم میخواست که با مردن اون من هم میمُردم … دوستش داشتم، و میشد گفت که برای همیشه. هیچ چیز تازهای نمیتوانست جای این دوست داشتن را بگیرد؛ و بعد، مرگ را هم فراموش کردم.»[۱۳]
- «انبوهی از با همانِ تنهایان، جمعیتی که هر فردش وقتی با خود و در خود باشد تنها نیست، در میان جمع اما همیشه تنهاست.»
برجهای محلهٔ پوآسی
ویرایش- در تروویل دریا حضورِ آشکاری دارد، چه شب، چه روز، حتّا اگر آدم نبیندش، خیالِ دریا حضور دارد. در پاریس فقط در روزهایی که باد و توفان بوزد پیوندمان با دریا برقرار میشود، باقیِ اوقات بیدریاییم.
- در اینجا غرقهٔ چشماندازِ واحدی هستیم.
- بر فرازِ هر تپّه، در دوردست، گسترهایست عظیم. هرجا که تپّه باشد آسمانِ بر فرازِ تپّه آسمانِ متفاوتیست، گود است انگار، روشنتر است، شاید بشود گفت پُرطنینتر است، واقعاً همینطور است. مرغانِ دریایی هم که بر فرازِ شهر باشند سروصدایشان بهمراتب کمتر از وقتیست که بر فرازِ دریا و ساحل در پروازند.
- زندگی در تروویل برایم تحمّلپذیرتر است، در پاریس ولی نه. علّتش هم، ناگزیرم که بگویم، بله، علّتش فضاهای رعبآور است، معابرِ بیدفاع، و بعد هم افرادی که تلفن میکنند، به قصدِ اینکه ببینندم، افرادی که از راهِ دور میآیند، از آلمان، اغلب از آلمان، بله، زنگ میزنند، به دیدنم میآیند.
- ــ ببخشید، بهمنظورِ؟
- ــ میخواستیم خانمِ دوراس را ببینیم.
- با من و دربارهٔ من میخواهند حرف بزنند، طوری که انگار وقتم در اختیارِ آنهاست، انگار کارِ من شده باشد بحث و گفتوگو دربارهٔ خودم. اینها، این آدمها، شمایید، شمایی که موردِ علاقهام هم هستید، و برای شماست که مینویسم.
- نگرانی را هم شما برایم درست میکنید، شمایید که هولِ به جانم میاندازید، آنقدر که گاهی گمان میرود از بدخواهانید.[۱۴]
گفتا که خراب اولی
ویرایش- «آدمها البته داور خوبی برای فرزندانشان نیستند.»[۱۵]
شیدایی لُل. و. اشتاین
ویرایش- «لُل رؤیای زمان دیگری را در سر دارد که در آن همین چیزی که دارد شکل میگیرد به نحو دیگری شکل خواهد گرفت، به نحوی متفاوت. هزار بار. در همه جا. در اکناف عالم. از بین خیل آدمها، هزار هزار هستند که درست مثل ما رؤیای این زمان را در سر دارند، بی گریز.»[۱۶]
- - یک همچو روز بی واقعهای را هیچ وقت نمیتوانستم تصور کنم.
- - با این حال داری به جایی میرسیم، حتی اگر هیچ اتفاقی نیافتد، داریم به یک مقصدی میرسیم.
- - کدام مقصد؟
- - نمیدانم. جز یک مشت چیزهایی دربارهٔ سکون زندگی، چیز دیگری نمیدانم. آن هم وقتی خود همین هم همین زندگی، دارد میشکند."
تابستان ۸۰
ویرایش- «یکی از اعضای تحریریهٔ روزنامهٔ لیبراسیون تلفن میکند، ازم میپرسد که کجا هستم و چه میکنم. میگویم که کار نکردهام، چیزی ننوشتهام، میگویم که آزردهام از وقایع گدانسک. توصیه میکند که بههرحال بهتر است کار کنم و حتّا همینها را هم بنویسم، بنویسم که به دلیلِ وقایع گدانسک نمیتوانم بنویسم. میگویم که باشد، سعی میکنم. ساعتها مینشینم جلو کاغذهای سفید. در و پنجرهها را میبندم، میروم طبقهٔ بالا توی اتاق کارم. دوباره مینشینم جلو کاغذهای سفید برای نوشتنِ اعتصابهای گدانسک. هر آدمی میتواند تصور کند که در اوگاندا چه میگذرد، ولی گدانسک را نه، هیچکس نمیتواند؛ و حالا این هم حقیقتِ آشکار: کمتر کسی میتواند پی ببرد که آنچه در گدانسک میگذرد سعد است. تنهام حالا، و دلمشغولِ این سعد. برایم آشناست این انزوا، این سنخ انزوا را میشناسیم ما، بیمأوا و علاجناپذیر است دیگر این انزوا، انزوای سیاسی. این سعد را نمیشود برای کسی توضیح داد، این سعدی که مرا از نوشتن بازداشته است. علت ننوشتنم همین بود. به دوستان همیشهام تلفن میکنم، کسی جواب نمیدهد، هیچکس هیچجا نیست…»[۱۷]
مرض مرگ
ویرایش- «هق هقهایی در شماست که دلیل اش را نمیدانید. در نزدیکی شما متوقف ماندهاند، گویی بیرون از شما هستند، نمیتوانند به شما برسند تا گریه شان کنید.»[۱۸]
- «متوجه میشوید که این رنگ چشم نیست که تا ابد مرز غیرقابل عبور بینِ او و شما خواهد بود. نه، رنگ نیست، میدانید که بینِ سبز و خاکستریست، نه، رنگ نیست، نه، نگاه است. نگاه.»
- «از او میپرسید که آیا تنفروش است. جواب منفی میدهد. از او میپرسید که چرا قرارداد این شبها را پذیرفته است. با صدایی خواب آلود که کم و بیش شنیده نمیشود جواب میدهد: چون به محض این که با من حرف زدید، فهمیدم که مبتلا به مرضِ مرگ هستید. روزهای اول نمیتوانستم نامی روی این بیماری بگذارم؛ و بعد، توانستم.»
- «از او میپرسید: مرضِ مرگ به چه شکلی کُشنده است؟ جواب میدهد: کسی که به آن مبتلاست، نمیداند که حامل آن، حاملِ مرگ است؛ و نیز این طور، کسی که حاملِ مرضِ مرگ است، میمیرد بدون زنده گی ئی که پیش از آن بمیرد، بدون هیچگونه شناختی از مردن در هیچ زندگی ئی.»
- «میگوید: نمیخواهم به شکلی که شما میدانید، چیزی بدانم، با این یقینی که از مرگ ریشه میگیرد، این یک نواختیِ بی علاج، یک جور و یک نواخت، هر روز و هر شب زنده گی تان، با این وظیفهی کشندهٔ عدمِ دوست داشتن. میگوید: روز شده، همه چیز آغاز میشود، جز شما. شما، هیچ وقت آغاز نمیشوید .»
تودهٔ سیاه
ویرایش- «نوشتن قصه نقل کردن نیست. نوشتن با قصه و حکایت فرق دارد. نوشتن یعنی گفتن همهچیز، یعنی گفتن داستان و فقد داستان، بهطور توأمان؛ گفتنِ داستانی که از طریق فقد داستان شکل میگیرد.»[۱۹]
- شیداییِ لُل. و. اشتاین کتابیست متفاوت از بقیهٔ کتابها، کتابیست یگانه. کاری که این کتاب میکند تفکیکِ بینِ خوانندگان است: آنهایی که خواننده ـ مؤلف به حساب میآیند و خواهانِ شوریدهعقلیِ لُل هستند، و دیگرانی که صرفاً خوانندهاند.
- به نظر خودم بینِ آنچه گفته و بازگفتهام و آنچه نگفتهام تفاوت هست؛ از جمله دربارهٔ کتابِ شیدایی: در جریانِ مجلس مهمانی در اس. تالا، لُل. و. اشتاین حواسش چنان به شوهر و به آن زن سیاهجامه است که محنت را از یاد میبرد. محنت و اندوهش از این نیست که موجودِ فراموششده و خیانتدیدهایست، موجب اندوهش نابود شدن از ملال است و دیوانهشدن. به عبارتی میشود گفت حالا دیگر میداند که همسرش با زن دیگری حشرونشر دارد، امّا رضا میدهد که شوهر علیهاش دست به چنین عملی بزند، عقلش را به همین علت از دست میدهد؛ فراموشی یعنی همین. مقولهٔ یخزدگی روندی برای خود دارد، آب در درجهٔ صفر یخ میزند. گاهی البته در فصلِ سرما جریانِ هوا سکون و کُندی میگیرد، آب فراموش میکند که یخ بزند. شاید پنج درجه زیرِ صفر که بیاید آنوقت یخ میزند.
- اما نکتهٔ نگفتهام این است که تمامِ زنهای توی کتابهایم، در هر سنی که باشند، وجودشان سرشته از گِلِ لُل است، و به عبارتی خود از یاد بُردگانند…
دربارهٔ او
ویرایش- « «از ادبیات دست میکشد بدون اینکه واقعاً زمانی برای آن تعیین کند. او اکنون تصور میکند ورود به عالم سینما است که به خلّاقیت جهت میبخشد. جامعهٔ فرانسوی دههٔ ۱۹۶۰ دیگر کتابخوان نیست. آثار نویسندگان شناختهشدهٔ معاصر ــ جز تعدادی معدود ــ به فروش نمیرسد. آیا دیگر کتابی منتشر نخواهد شد؟ دوراس از این بابت وحشت دارد. مردم یا به سینما میروند یا آثار مارکوزه را خریداری میکنند ــ که به صد هزار نسخه میرسد. وی در این اندیشه است که کلام چه تأخیر موحشی داشته. از این پس سینما نقش ادبیات را ایفا میکند.»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ مارگریت دوراس، هیروشیما، عشق من، ترجمهٔ هوشنگ طاهری، ۱۳۴۸.
- ↑ مارگریت دوراس، لاموزیکا دومین، ترجمهٔ تینوش نظم جو، انتشارات ناکجا.
- ↑ مارگریت دوراس، باغ گذر، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۱.
- ↑ مارگریت دوراس، امیلی ال، ترجمهٔ شیرین بنی احمد، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۴.
- ↑ مارگریت دوراس، درد، ترجمهٔ قاسم روبین ، انتشارات اختران، ۱۳۹۵.
- ↑ مارگریت دوراس، کامیون (فیلمنامه همراه مصاحبه دوراس)، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۲.
- ↑ مارگریت دوراس، نوشتن. همین و تمام. اَبان، سابانا، داوید، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۶.
- ↑ مارگریت دوراس، باران تابستان، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۷.
- ↑ مارگریت دوراس، سدی بر اقیانوس آرام، ترجمهٔ پرویز شهدی، انتشارات ققنوس، ۱۳۷۷.
- ↑ مارگریت دوراس، مُدِراتو کانتابیله، ترجمهٔ رضا سید حسینی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۷.
- ↑ مارگریت دوراس، ورا باکستر، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۴.
- ↑ مارگریت دوراس، عشق، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۹.
- ↑ مارگریت دوراس، عاشق، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۱.
- ↑ مارگریت دوراس، برجهای محلهٔ پوآسی، در کتاب حیات مجسّم، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۱.
- ↑ مارگریت دوراس، گفتا که خراب اولی، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر.
- ↑ مارگریت دوراس، شیدایی لُل. و. اشتاین، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۸.
- ↑ مارگریت دوراس، تابستان ۸۰، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۷۹.
- ↑ مارگریت دوراس، مرض مرگ، ترجمهٔ پرهام شهرجردی، ۱۳۹۱.
- ↑ مارگریت دوراس، تودهٔ سیاه، در کتاب حیات مجسّم، ترجمهٔ قاسم روبین، ۱۳۸۱.
- ↑ فردریک لبلی، دوراس یا شکیبایی قلم، ترجمهٔ افتخار نبوینژاد، نشر و پژوهش فرزان روز، ۱۳۸۵.