باران تابستان
رمانی از مارگریت دوراس
باران تابستان (به فرانسوی: La Pluie d'été) رمانی از مارگریت دوراس است.
گفتاوردها
ویرایش- «من برای تمام کارهایی که با همین دستهایم انجام شده ارزش قائلم، و همینطور برای رنجی که متحمل شدهام؛ و اینک: فهمیدهام که همه چیز باطل است. باطل اباطیل… در پیِ باد دویدن.»[۱]
- «ارنستو: مامان، متأسفانه باید بگویم که وقتی هم آدم بتواند به والدین کمک کند، آنها خیلی پیر شدهاند، دیگر حاضر نیستند دست به هیچ کاری بزنند … در نتیجه آدم همیشه یک جور ارتباط جابهجا شدهای با آنها دارد. این را هم برایت بگویم مامان که من به طور خاصی خیلی زود رشد کردم تا تفاوتی که بین تو و من وجود دارد جبران بشود، ولی هیچ فایدهای نداشت …»
- «تمام ترس بچهها منشأ اش از خدا بود، آری، خدا بود. خدایان. منشأ تمام ترسها خدا بود، و اندیشه نمیتوانست این ترسها را تخفیف دهد، چون اندیشه هم از ترس بود.»
- «چیزی که در وجود مادر مشهود بود تنها زیبایی اش نبود، چیز دیگری هم بود، چیزی که نمیشد دقیقاً گفت چیست. درست مثل اینکه آدم زیبا باشد و بداند که زیبا است، ولی طوری رفتار کند که انگار زیبا نیست. انگار که آدم به زیبا بودن وقعی نگذارد، به خودش بیتوجه باشد و نتواند از این بیتوجهی به خویش احتراز کند.»
- «از نظر بچهها، مرگ یعنی اینکه دیگر هیچ وقت پدر و مادر را بینند. ترس از مردن برای آنها در از دست دادن پدر ومادر خلاصه میشده.»
- «اینکه در آن قطار بر او چه گذشته، فراموش کرده بود. سودار عشق را اما نه هنوز. به گفتهٔ خودش، آری، نه هنوز. زخم بر دل نشسته را گویی با حضور خاطره حفظ میکرد. تا دم مرگ. او زخم را از آن پس با خود داشت.»
- «ارنستو تنها بچهٔ این مادر بود که مجذوب خدا بود. ارنستو اما هیچ وقت نام خدا را بر زبان نیاورده بود … خدا به زعم ارنستو همان اندوهی بود که هر بار وقت به خواهر و برادرها، به پدر و مادر، به بهار یا هر چیز جزئی که نگاه میکرد حضور داشت. مادر به اندوه ارنستو پی برده بود، البته در صدد این کار نبوده. از سر اتفاق، شبی ارنستو جلو مادر نشسته بوده و با آن نگاهِ همیشه آزرده و گاه تهی اش مادر را نگاه میکرده. ان شب مادر دریافته که سکوت ارنستو در عین حال هم خدا است هم نیست؛ هم شور زندگی است، هم سودای مرگ.»
- «طاعونها.. دریغم برای طاعونها بود. برای جستجوی نافرجام خدا. برای گرسنگی. شوربختی و گرسنگی. جنگلها، دریغم برای جنگلها بود. برای تجملات زندگی؛ و تمام خطاها. برای دروغ، بدی و برای شک دریغم آمد. برای سرودهها و آوازها؛ و برای سکوت دریغم آمد. نیز برای هرزگی و جنایت. برای مرگ… برای سگها… دریغ هوای طوفانی را خوردهام. دریغ باران تابستان را؛ و دوران کودکی.»
گفتگوها
ویرایش- مادر: باز هم که اوقاتت انگار تلخ است ارنستو.
- ارنستو: آره.
- مادر: لابد علتش را هم مثل همیشه نمی دانی.
- سکوت.
- ارنستو: آره نمیدانم.
- مادر کمی ساکت میماند تا ارنستو حرف بزند. فرزندش را؛ ارنستو را، خوب میشناسد. ارنستو درگیر خشم درونی است. نگاهش به بیرون است، حضور مادر را فراموش کرده، بعد متوجهش میشود. به هم نگاه میکنند. ارنستو حرفی نمیزند. مادر پاپی اش نمیشود، بعد ارنستو شروع میکند به حرف زدن.
- ارنستو: داری سیب زمینی پوست میگیری.
- مادر: آره.
- سکوت. بعد ارنستو فریاد میزند.
- ارنستو: دنیای به این بزرگی، در هر گوشه اش پُر از هر چیز و این همه اتفاقات جورواجور، و آن وقت تو نشستهای اینجا و از صبح تا شب داری سیب زمینی پوست میگیری … چرا نمیخواهی کار دیگری بکنی؟
- مادر نگاهش میکند.
- مادر: برای یک کار جزئی داری گریه میکنی، نکند اولِ صبحی زده به سرت؟
- ارنستو: نه.
- مجدداً آرامش برقرار میشود.
- در سکوت، مادر سیب زمینی پوست میگیرد. ارنستو نگاهش میکند.
- مادر: نمیخواهی برام حرف بزنی ارنستو؟
- ارنستو: نه (مکث). چرا …
- مادر: گاهی چیزهایی برای گفتن هست …
- ارنستو: گاهی، بله …
- مادر: پس حسابی درست حدس زدم … میبینی …
- ارنستو: آره.
- سکوت.
- مادر: گاهی هم ممکن است این طور نباشد، نه؟
- ارنستو: این هم ممکن است، بله.
- سکوت.
- مادر: به هر حال خودت می دانی ارنستو.
- ارنستو: باشد.
- سکوت.
- مادر: شاید هم چیزهایی که میخواهی برام بگویی نمی دانی مثلاً چه جور بگویی …
- ارنستو: همینطور است، نمیدانم چه جوری برات بگویم.
- مادر: خُب، چرا؟
- ارنستو: نمیدانم. آخر … شاید غصه ات بگیرد …
- مادر: چطور ممکن است غصهام بگیرد؟
- ارنستو مردد است.
- ارنستو: خُب دیگر. تازه، ممکن است از حرفهام سر در نیاوری. با این حساب، چه فایده که برات بگویم.
- مادر: اگر هم سر در نیاورم، دلیلی ندارد که غصه دار شوم.
- ارنستو در برابر مادرش خاموش میماند.
- مادر: هیچ معلوم هست امروز چی داری میگویی ولادیمیر؟
- ارنستو: ببین، نه اینکه از حرفهای من غصه ات بگیرد، از اینکه از حرفهام سر درنمیآوری ممکن است غصه ات بگیرد.
- سکوت. مادر به فرزندش نگاه میکند.
- مادر: با این حال، برام بگو ولادیمیر … بگو ببینم چطور میخواهی چیزی را که به زحمتُ گفتنش نمیارزد برام بگویی …
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ مارگریت دوراس، باران تابستان، ترجمهٔ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۷.