همسایهها
رمانی از احمد محمود
همسایهها رمانی از احمد محمود نویسندهٔ ایرانی است.
گفتاوردها
ویرایش- «باز فریاد بلورخانم تو حیاط دنگال میپیچد. امان آقا کمربندپهن چرمی را کشیده است به جانش. هنوزآفتاب سرنزده است. باشتاب از تو رختخواب میپرم و از اتاق میزنم بیرون. مادرم تازه کتری را گذاشتهاست روی چراغ. تاریک روشن است. هوا سرد است… نالهٔ بلورخانم حیاط را پرکرده است. نفرین و ناله میکند. مردهها و زندههای امان آقا را زیرورو میکند. بعد یکهو در اتاق بشدت باز میشود و بلورخانم پرت میشود بیرون. چند تا از همسایهها جلو اتاقهاشان ایستادهاند و دستها را روی سینهها گره کردهاند. تمام تن بلورخانم پیداست. یقین باز تنکه نپوشیده است. یکبار که تو کبوترخانه بودم و نمیدانست که توکبوترخانه هستم؛ به زنها گفت:_کشِ تنکه به کمر آدم جامیندازه و تازه اینطور بهتره. آدم همیشه حاضر به یراقه… امان آقا از اتاق هجوم میآورد بیرون و بلورخانم را میکوبد. من؛ حوض وسط حیاط را که خزه بستهاست؛ دور میزنم و میروم کنار کبوترخانه میایستم و بلورخانم را نگاه میکنم که نفرین میکند و زیرتسمه پیچ وتاب میخورد. تسمه؛ رو رانهای بلورخانم جاانداخته است…»[۱]
- «چند روز قبل که تو پلهها پشت بام نشسته بودم و بادبادکم را درست میکردم، بلورخانم آمد و یک پله بالاتر از من نشست و دامنش را جمع کرد و بالا کشید. رو رانهای چاق بلورخانم، جای کبود تسمه بود. به اش گفتم بلورخانم، چرا امان آقا اینهمه تورو کتک میزنه؟ خندید و گفت واسه اینکه خیلی نامرده ازش پرسیدم یعنی چی که خیلی نامرده؟ گفت تو هنوز این چیزا سرت نمیشه بعد باز دامنش را بالاتر کشید و من بادبادکم را رها کردم و به ران هاش نگاه کردم که چاق بود و به هم چسبیده بود و جابهجا، به پهنای کمربند امان آقا، رو رانهاش خط کبود نشسته بود. بلور خانم گفت به چی نیگا میکنی؟ گفتم به جای تسمه. که غش غش خندید. ازش پرسیدم درد میکنه؟ گفت حالا نه. گفتم حتی یه ریزه؟ گفت دس بذا ببین. قلبم میزد. بیخ گلویم خشک شده بود. دستم میلرزید. انگار که رعشه گرفته بودم. دستم را که کشیدم رو جای تسمه، یکهو تنم داغ شد. دستم را پس کشیدم. بلورخانم گفت نترس، درد نمیکنه و دامنش را کشید بالاتر و بازگفت "اینجا رو نیگا کن… امان آقا اصلاً رحم نداره. باز دست کشیدم. دستش را گذاشت رو دستم و فشار داد. زانوهام میلرزید. آب دهانم غلیظ شد. دستم را کشید بالاتر. پوستش چه صاف بود. عینهو سنگ مرمر، سفت و صاف. رانهاش به هم چسبیده بود. انگار تنکه پاش نبود. گفت "دیدی؟... اصلاً درد نمیکنه! بعد گفت رو شکمم هم جای تسمه هس. گفتم میشه دید؟ لبخند زد و گفت دفه دیگه… حالا نمیشه صدای کبکاب مادرم را شنیدم. میآمد به طرف پلهها. بلورخانم با عجله بلند شد و دامنش را صاف کرد و رفت بالا. مادرم آمد و جلو پلهها ایستاد و دید که بلورخانم بالا میرود و من بادبادکم را درست میکنم. حرف نزد. سر تکان داد و رفت.»
- «بلورخانم تو راه پلهها شکمش را نشانم داد. اصلاً جای تسمه نداشت. تنکه پاش بود. تنکه بلورخانم از تور مشکی است. سفیدی رانهاش، دل آدم را از جا میکند. امان آقا رفتهاست سفر رفته شوش. گاسم بره تا عماره، رفته چای قاچاق بیاره اگر پدرم تا حال "جن" تسخیر کرده باشد، حتماً میفهمد که بلورخانم چه به من گفتهاست بلورخانم میشه دس بذارم؟ حالا نمیشه بلورخانم، من که درس و حسابی ندیدمُ اگه دلت میخواد، آخر شب، یواشکی بیا تو اتاقم تا نشونت بدم تمام حواسم پیش بلورخانم است. بهش دروغ گفتم که درست و حسابی شکمش را ندیدم. حتی خال سیاه کوچکی را که زیر نافش بود هم دیدم. »
- «ته جیبم را میگردم. دو تومانی مچاله ای میگذارم کف دستش. قالیچه را و پتو را و متکا را میزنم زیر بغل و میروم تو انفرادی. تو هر گره قالیچهٔ نخ نما شده، بوی پدرم و بوی توتون پدرم خانه کردهاست. پهنش میکنم. متکا را میگذارم و دراز میکشم. صورتم را به قالیچه میمالم. دلم میخواهد گریه کنم. متکای مادرم است. گونه هام را تو متکا فرومیکنم و بو میکشم. بغض دارد خفه ام میکند. کافی ست کسی صدام کند و بام حرف بزند که گریه را سر بدهم. هیچوقت اینقدر دلم نازک نبوده است. انگار گیس مادرم پخش شدهاست روی متکا. انگار پدرم روی قالیچه نشستهاست و سیگار میپیچد.»
- «پدرم نوشتهاست که اول پائیز سرمی زند و اگر کار و کاسبی خوب بود میماند. اینطور که پیداست، این روزها، از روبراه شدن کار و کاسبی اصلاً خبری نیست. تو هر قهوهخانه که نگاه کنی، دسته دسته بیکارها نشستهاند و غم کلاف میکنند. تصفیه خانه خوابیدهاست. بازار بیشتر کساد شدهاست و گشنگی دارد به خیلیها زور میآورد.»
- «تمام تنم خستهاست باد عرق تنم را خشک کردهاست … در آهنی راهرو را نگاه میکنم چهرهٔ بعضی برایم آشناست انگار که آنها را جایی دیده باشم. یک روز غروب که در خیابان پهلوی قدم بزنی، همهٔ مردم شهر را میبینی.»
- «بس که وعده شنیدیم، وعده دونمون دراومد. هرچه بیشتر فلاکت میکشیم، بیشتر به اون دنیا حواله مون میدن.»
- «کتاب برایم دنیای تازه ای است. حرفهای تازه و کارهای تازه. همچین جذب نوشتههای کتاب میشوم که اگر بیخ گوشم توپ بترکانند، حالی ام نمیشود. مثل آدم تشنه ای که به آب رسیده باشد هر جمله برایم شدهاست یک جرعه آب گوارا. آب خنک، صاف و زلال که به ام جان میدهد.»
- «انگار لاشه گوسفندی را که به نشپیل قصابی آویزان کرده باشی دستهایم آویزان میشوند. گردنم زود خسته میشود. حس میکنم که خون دارد تو کاسهٔ سرم جمع میشود باز سرم را بالا میگیرم باز گردنم خسته میشود. خون مثل دریا تو کاسه سرم موج میزند دارم خفه میشوم ناگهان مثل لوله آفتابه یکهو از سوراخهای دماغم خون بیرون میزند…»
- «آسمان سورمه ای است. چند ستاره از هواکش پیداست کاش با سیه چشم قرار گذاشته بودیم هر وقت از همدیگر دوریم هر دو به ماه نگاه کنیم.»
- «جانم بالا میآید تا یک کلمه را هجی کنم و تازه وقتی کلمه را هجی کردم و خواندمش، معنیاش را نمیفهمم؛ مثلاً نمیدانم این «استعمارگر خونخوار» چهجور جانوری است که فقط خون میخورد و اشتهایش هم سیریناپذیر است. لابد بیجهت اسم «استعمارگر» را «خونخوار» نگذاشتهاند… از این جانور بفهمی نفهمی چیزکی دستگیرم میشود؛ مثلاً فهمیدهام که گاهی به جای «خون»، نفت هم میخورد و این است که بعضی جاها، تو کاغذها به جای اسم «خونخوار»، نفتخوار هم نوشته شده.»
گفتگوها
ویرایش- عمو بندر بلند میشود و میرود و جلو اتاق خودش به نماز میایستد. بلور خانم سفره را انداختهاست و دارد بشقاب مخصوص امان آقا را میچیند.
- پدرم میگوید دنیا زندان مؤمن است. عمو بندر اهل بهشت است؛ ولی این حرفها اصلاً تو کت محمد میکانیک نمیرود.
- - بسکه وعده شنیدیم، وعدهدونمون دراومد. هر چه بیشتر فلاکت میکشیم، بیشتر به اون دنیا حوالهمون میدن.
- حاج شیخ علی به خانهمان برکت میدهد. به کار و کاسبی پدرم برکت میدهد. حالا دیگر دستمان نمیرسد که دعوتش کنیم. آن وقتها که خودش را و دامادش را و بچههاش را و برادرهاش را و برادرزادههاش را دعوت میکردیم، عیدمان بود. حسابی شکمی از عزا درمیآوردیم.
- - حاج شیخ علی، شک بین چار و پنج، بنا را به چه میگذارن؟
- اتاق پدرم را براشان فرش میکنیم. از همهٔ همسایهها متکا قرض میگیریم. اتاق پدرم نورانی میشود. دست حاج شیخ علی را میبوسم. مثل دنبه است. عین دست بلور خانم نرم و سفید است. حاج شیخ علی از ثواب اطعام علما و از همنشینی با علما حرف میزند. دامادش از نعمتهای بهشت حرف میزند. برادرش از ثواب ختم صلوات حرف میزند و بعد از خمس و بعد از سهم امام.
- محمد میکانیک جایش ته جهنم است
- - آخه اینم شد کار که من زحمت بکشم و بدم یه مشت شکم گنده؟
- خواج توفیق تا بست دیگر بچسباند تو دماغی به حرف میآید
- - بوده تا بوده علما برکت زمین بودن. هر کسم بخواد باشون در بیفته، ور میفته.
- محمد میکانیک میزند زیر خنده.
- امان آقا بلند میشود. خواج توفیق تریاک را رو حقه میپزد و بعد میدمد به وافور. پدرم سکوت کردهاست. گویا فکر میکند که اگر چیزی نگوید بهتر است. گاهی حرفها و خندههای این محمد میکانیک بدجوری تو ذوق میزند.
- تو دالان کلانتری گروهبان کوتاه قدی که سبیلش حنائی رنگ است و سرش طاس است و دکمههای کتش باز است و دکمههای فرنجش را بازکرده است از غلامعلی خان میپرسد:
- -اینه؟
- -بله. همین مادرقحبه است.
- پاسبان مچ دستم را رها میکند. گروهبان میگوید:
- -بیا جلو ببینم بچه.
- -بخدا من شیشه رو…
- حرف تو گلویم خفه میشود و برق از چشمم میپرد.
- با کشیدهٔ گروهبان پرت میشوم. سرم میخورد به دیوار دالان کلانتری و چشمم سیاهی میرود.
- میدانم که پدرم تمام عمرش پاش را توی کلانتری نگذاشته است و حالا هم نخواهد گذاشت. همینطور که کنار دیوار نشستهام به فکر پسرخاله میافتم که سرباز است.
- زیر بغلم را میگیرند و هلم می هند توی حیاط کلانتری. فکر میکنم که اگر پسرخاله را خبر کنند بهتر از امان آقا است.
- غلامعلی خان میرود توی اتاق. یکی از پاسبانها برایش چای میبرد. سرم روی تنم سنگینی میکند. دماغم ورم کردهاست. به گمانم که یکی ار دندانهایم هم لق شدهاست.
- مینشینم کنار دیوار سنگیِ کلانتری و تکیه میدهم. کمرم درد میکند. دلم پر است. سنگین است. اگر کسی بود باش حرف بزنم و درددل کنم شاید سبک میشدم. کسی صدام میکند:
- -آقا.
- خیلی آهسته صدا میکند. گوشهایم را تیز میکنم.
- -آقا با شما هستم.
- سربرمی گردانم. از تو سوراخ گرد در یک لته ای که طرف راست است دو چشم پیداست.
- -بیا جلو…پاشو بیا اینجا بشین.
- فکر میکنم که چکارم میتواند داشته باشد. مرددم. باز صدای همان مرد است:
- -پاشو بیا…خواهش میکنم.
- بلند میشوم و میروم به طرف در. سه قدم با من فاصله دارد.
- -بشین و تکیه بده به ستون کنار در.
- مینشینم و تکیه میدهم به ستون کنار در و زانوهام را تو بغل میگیرم. صدای مرد از پشت در میآید. انگار نشستهاست و دهانش را باز گذاشتهاست به درز بین چهارچوب و لنگهٔ در.
- -گوش کن آقا…تو فقط گوش کن…هیچ حرف نزن.
- گوشم تیز میشود. کنجکاو میشوم. انگاز غم خودم را فراموش میکنم.
- -گوش کن آقا. می دونم تو میری بیرون…حتماً میری بیرون… وقتی رفتی برو کتابفروشی «مجاهد» و به «شفق» صاحب کتابفروشی بگو که «پندار» رو گرفتن…شنیدی؟ …پندار…کتابفروشی تو خیابون پهلویه. شفق یه آدم بلند قده سبیله گنده داره چشاش…
- که ناگهان صدای یکی از پاسبانها تو حیاط کلانتری میترکد:
- -اوهوی پسر…پاشو بیا اینور
- بابا، چرا جعفر خودشو کشت؟
- سیبک گلوی پدرم بالا و پائین میشود
- گشنگی پسرم… گشنگی… مگه آدم چقد می تونه طاقت بیاره؟
- - خاله رعنا مینشیند و با گوشه چارقد دماغش را میگیرد و یکریز زنجموره میکند
- - تو اتاق رحیم خرکچی بوی همه چیز قاطی هم است. بوی نم، بوی جوشانده، بوی عرق تن، بوی غذای سوخته و حتی بوی شاش.
- - ” وقتی درگیر مبارزه هستی، نباید درگیر احساس باشی. ”
- به پندار دهان کجی میکنم
- “حالا چی؟ …. ”
- تو صورتش براق میشوم
- “حالا که مثل موش تو تله افتادم؟ ”
- - یر برمیگردانم. ابراهیم است که از کنارم میگذرد. دو پاسبان همراهش است. پیشانیاش با تنزیب بسته شدهاست. جابهجا، رو نوار سفید لک قرمز نشستهاست.
- بویه زیر لب زمزمه میکند. دراز است و استخوانی. همیشه دشداشه میپوشد. چپیه به سر میبندد. ریشش جوگندمی است. بویه بلم چی بودهاست. حالا دلال زندان است.
- - بویه می تونی یه شلوار نیمدار برام پیدا کنی؟
- - آی به چشم
- - بویه می تونی این ساعتو بفروشی؟
- - کی تو زندون ساعت می خره بابام؟
- زمزمه بویه تلخ است. سوز دارد. دلم پر میکشد. دلم هوای کارون میکند. بوی زهم ماهی زنده دماغم را پر میکند. کارون آرام است. آب، مثل اشک چشم زلال است. زیر مهتاب آبیگون است. بلم آرام میلغزد. انگار که رو مخمل ابرها نشستهام. بویه زمزمه میکند. صدای بلمچی پرکشیده است، با سوزی که جانم را از غم سرشار میکند، غمی که در ساحل کارون سینه به سینه گشتهاست تا به من رسیدهاست. غم همه ماهیگیران و قایقرانان کارون. این غم را دوست دارم. سینه ام را میترکاند، اما دوستش دارم.
- صدای کسی را میشنوم.
- “تو خالدی؟ ”
- سر برمیگردانم. کوتاه است و پهن. بازوهاش مثل قلوه سنگ است. نگاهش مثل آتش میسوزاند.
- «رد کن بیاد.»
- درمیمانم که چه باید بکنم. حالی ام میکند.
- «برات رختخواب آوردم، دو چوغ رد کن بیاد.»
- ته جیبم را میگردم. دو تو مانی مچاله شدهای میگذارم کف دستش. قالیچه را و پتو را و متکا را میزنم زیر بغل و میروم تو انفرادی. تو هر گره قالیچهٔ نخ نما شده، بوی پدرم و بوی توتون پدرم خانه کردهاست. پهنش میکنم. متکا را میگذارم و دراز میکشم. صورتم را به قالیچه میمالم. دلم میخواهد گریه کنم. متکای مادرم است. گونه هام را تو متکا فرومیکنم و بو میکشم. بغض دارد خفه ام میکند. کافی است کسی صدام کند و بام حرف بزند که گریه سر بدهم. هیچ وقت اینقدر دلم نازک نبوده است. انگار گیس مادرم پخش شدهاست رو متکا. انگار پدرم رو قالیچه نشستهاست و سیگار میپیچد. صدای غمناک پدرم را میشنوم. از دور دستها، از بن چاه.
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ احمد محمود، همسایهها، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۳.