احمد محمود
نویسنده ایرانی
احمد اعطا با نام ادبی احمد محمود (۴ دی ۱۳۱۰، اهواز - ۱۲ مهر ۱۳۸۱، تهران) نویسندهٔ ایرانی بود.
گفتاوردها
ویرایشهمسایهها
ویرایشنوشتار اصلی: همسایهها
- «بس که وعده شنیدیم، وعده دونمون دراومد. هرچه بیشتر فلاکت میکشیم، بیشتر به اون دنیا حواله مون میدن.»[۱]
- «زمزمه بویه تلخ است. سوز دارد. دلم پر میکشد. دلم هوای کارون میکند. بوی زهم ماهی زنده دماغم را پر میکند. کارون آرام است. آب مثل اشک چشم زلال است. زیر مهتاب آبیگون است. بلم آرام میلغزد. انگار که رو مخمل ابرها نشستهام. بویه زمزمه میکند. صدای بلوچی پر کشیدهاست. با سوزی که جانم را از غم سرشار میکند. غمی که در ساحل کارون سینه به سینه گشتهاست تا به من رسیدهاست. غم همه ماهیگیران و قایقرانان کارون. این غم را دوست دارم. سینه را میترکاند اما دوستش دارم.»
- «پدرم نوشتهاست که اول پائیز سرمی زند و اگر کار و کاسبی خوب بود میماند. اینطور که پیداست، این روزها، از روبراه شدن کار و کاسبی اصلاً خبری نیست. تو هر قهوهخانه که نگاه کنی، دسته دسته بیکارها نشستهاند و غم کلاف میکنند. تصفیه خانه خوابیدهاست. بازار بیشتر کساد شدهاست و گشنگی دارد به خیلیها زور میآورد.»
- «تمام تنم خستهاست باد عرق تنم را خشک کردهاست … در آهنی راهرو را نگاه میکنم چهرهٔ بعضی برایم آشناست انگار که آنها را جایی دیده باشم. یک روز غروب که در خیابان پهلوی قدم بزنی، همهٔ مردم شهر را میبینی.»
دیدار
ویرایش- «عمر دراز عیبش این است که دل آدم باید بار سنگین عزای همهٔ عزیزان را به دوش بکشد.»[۲]
- «فکر کرد که شاید هر چیز خالص آزار دهنده باشد، بیخود باشد! حتی طلای خالص، نرم است و چکش خور!»
غریبهها و پسرک بومی
ویرایش- «وقتی که حرفها تو مغز آدم جوش می زنن و تو دل آدم آتیش میندازن، همه گرم و گیران ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات، همه سرد و یخ زده می شن»[۳]
- «یهو خراب می شی مثل یک ساختمون، مثل یه عمارت که رو لجن بنا شده باشه. صدای خراب شدن خودتو می شنفی … چطور بگم؟ … می شنفی که یه چیزی تو دلت خراب شد. رو هم ریخت. رو هم! اون وقت دیگه تو هیچی نداری … نه دستی که نوازشت کنه … نه اعتماد و نه … می دونی مرد … اون وقت از خودت بیشتر از هر کسی بدت می یاد … دلت می خواد که دنیا رو سرت خراب بشه…»
مدار صفر درجه
ویرایشسه کتاب (مول، دریا هنوز آرام است، بیهودگی)
ویرایش- «هنگامی که به آلاچیق رسیدم و روی تخت افتادم و کشاله رفتم و تلاش کردم که بخوابم، طرح قیافهٔ پیرمرد جلو چشمم مجسم شد که لبهایش میلرزید و با خشم فروخورده ای نجوا میکرد: "هرکس یک نوع خریت دارد، هرکس یک نوع خریت دارد…"»[۵]
- «شش سال کافی است که زندگی آدم این همه تغییر کند؟ عجب آدم کودنی هستی … یک لحظه هم کافی است فقط یک ثانیه …»
قصهٔ آشنا
ویرایش- «قد قد مرغ خانه را پر کرد. صدای پدر بلندش :ئی تخم مرغو ببند به گردنش از خونه بندازش بیرون، انگار تخم طلا کرده!»[۶]
- میلرزید و فریاد میزد که ولد چموش آن دنیا جواب خدا را چه می دی؟ تو دلم میگفتم تا روز قیامت خیلی وقت هست بابا! تا آن وقت – العیاذ بالله – فراموش می شه کی نماز خوانده کی نماز نخوانده.»
زمین سوخته
ویرایش- «این روزها مرگ، همه جا سایه انداختهاست. من حتی به نامه رسان اداره هم نمی گم نامههای اداری را ببره. میترسم تا از اداره می زنه بیرون، کشته بشه و تمام عمر پشیمون باشم … از زن و بچه ش خجالت بکشم!»[۷]
- «جنگ زده مثل مهمون سه روز اول محترمه. بعد مثل مرده یواش یواش بو می گیره و میشه سربار جامعه.»
زائری زیر باران
ویرایش- «قبل از این که زندانی شم، هرگز به فکر این چیزها نبودم. روشنی دلپذیر ظهر، برایم عادی بود و تو منزل، با بچهها سر و کله زدن، یک کار معمولی و غالباً خسته کننده. همیشه فکر میکردم که زندگی رنگی دیگر دارد و آنچه در اطرافم میگذرد، فقط یک مسخرهٔ تکراری است؛ ولی حالا نه! حالا یادآوری تمام چیزهای بیارزش که خارج از زندان دورم را گرفته بود، برایم لذت بخش شده بود.»[۸]
- «آدم عین علف هرزه است و خیلی زود به همه چیز عادت میکند.»
- «خیلی از چیزهای بیاهمیت برای زندگی ضروری است. اصلاً مجموعه ای از چیزهای به ظاهر بیاهمیت، زندگی را تشکیل میدهد. زندگی یعنی همین!»
- «حالا میتوانستم بفهمم که خشنترین قیافهها، جدیترین کارها و نابود کنندهترین دردها فقط میتواند یک شوخی باشد، یک شوخی گذرا.»
داستان یک شهر
ویرایش- «حرف که میزد نگاهش رنگ سبزههای نورستهٔ به شبنم نشسته میگرفت.»[۹]
- «ماه بالا آمدهاست. دریا جان دارد. انگار حرف میزند. صدایش آنقدر آرام است و آنقدر خوش به گوش مینشیند که انگار میخندد.»
از مسافر تا تب خال
ویرایش- «آدم اگه بخواد حرف نزنه، اگه بخواد از هر کس و ناکسی حرف بشنفه، به یکی چیزی نگه که قابل نداره، به یکی چیزی نگه که کار دست آدم می ده، اون یکی مزلفه و دهن به دهن شدن باهاش عاره، اون یکی لباس دولت تنشه، که باید سرمون رو رو یه خشت بذاریم و بمیریم.»[۱۰]
- گفت: دارم آخرین سیگار رو دود میکنم و نمی دونی چه لذتی داره. دلم می خواد ریزه ریزه تا آخرش دود کنم…
- گفتم: من هنوز یک بسته ده تایی دست نخورده دارم
- و بسته سیگار را از جیب فرنجم بیرون آوردم.
- گفت: نمیگفتی بهتر بود. همیشه کیف دود کردن آخرین سیگار خیلی لذت می ده که تو زایلش کردی.
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ احمد محمود، همسایهها، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۳.
- ↑ احمد محمود، دیدار، انتشارات معین، ۱۳۹۱.
- ↑ احمد محمود، غریبهها و پسرک بومی، انتشارات معین، ۱۳۹۱.
- ↑ احمد محمود، مدار صفر درجه، انتشارات معین، ۱۳۸۹.
- ↑ احمد محمود، سه کتاب (مول، دریا هنوز آرام است، بیهودگی)، انتشارات معین، ۱۳۹۳.
- ↑ احمد محمود، قصهٔ آشنا ، انتشارات معین، ۱۳۹۳.
- ↑ احمد محمود، زمین سوخته، انتشارات معین، ۱۳۹۱.
- ↑ احمد محمود، زائری زیر باران، انتشارات معین، ۱۳۸۵.
- ↑ احمد محمود، داستان یک شهر، انتشارات معین، ۱۳۸۶.
- ↑ احمد محمود، از مسافر تا تب خال، انتشارات معین.