- «انسان در خورِ نسیان و خاطست و کسی که از نارواییها که نسبت به او مرتکب شدهاند، گذشت نماید، بر طبق انسانیت رفتار نموده است.»
- «تئاتر و سینما ترکیبی از مجموع صنایع ظریفهاند و در هر صحنهای از یک نمایش باید ملایماتی از نقاشی و موسیقی و ادبیات مشاهده گردد.»
- «داستاننویسی یکی از شعبههای مهم و مشکل نویسندگی است و در ادبیات پهلوی مقامی بلند داشته و بسیاری از قصههای معروف مانند خسرو و شیرین، ویس و رامین از افسانههای پهلوی اقتباس شده است.»
- «هنرهای زیبا بهطور کلّی مایهٔ آراستگی و جمال زندگانی است و برای رفع تألمات روحی دوایی از آن مؤثرتر نیست و وقتی ما از کارهای دشوار و فشارهای سخت و حوادث سنگین فرسوده شدیم، هیچ چیز مانند خواندن یک غزل حافظ و دیدن تابلوی کمالالملک یک پنجه ویلن صبا خستگی ما را برطرف نخواهد کرد.»
- «در هنر قدرت اعجازآمیزی نهفته که موجب آن میشود گاهی کارهای خارقالعاده از هنرمندان بهوجود آمده و دنیا را مبهوت خود نمایند…
- من قصهٔ نصر سامانی را که بر اثر استماع یک آهنگ و چند شعر از تصمیم قطعی شاهانهٔ خود صرف نظر نموده در دبستان خواندهام.
- من حسین غفار کاشی، خوانندهٔ بزرگ عصر قاجاریه، را دیدم که در گلستانهای قمصر کاشان میخواند و بلبلها دسته دسته از درختان گل پایین آمده و نزدیک او مینشستند.
- من دوشیزهٔ معصوم زیبایی را میشناختم که مجذوب شاعر پیری بود و هر وقت پیرمرد در گوشهای مینشست که شعرهای تازهگفتهٔ خود را بنویسد، دختر بالای سر او میایستاد و با موهای سفید او بازی میکرد و گاهی از چشمان هردو اشک سرازیر میگردید.»
- «آموزگاری از هر سنی که شروع شد باید به مرگ منتهی شود زیرا آموزگار هر روزی که در کلاس خود تجربهای تازه برای روز بعد به دست میآورد و ساعت استراحت آموزگار و وقت مزد و پاداش او ساعتی است که چشم از دنیا پوشیده و به عالم ملکوت روی نموده و زحمتها و ریاضتها و جوانیها و آروزها و کلاسها و شاگردان خود را میبیند که از آسمانها با او لبخند میزنند.»[۲]
- «معلم و شاعر مثل شمع میسوزند و به جامعه روشنایی و حرارت میدهند، با این تفاوت که شمع وقتی تمام شد نور او هم تمام میشود ولی آتش افکارِ معلم و سوزش اشعار شاعر پس از مرگ هم مدتها باقی خواهد ماند.»[۲]
- «معلم چو کانونی از آتش است/ همه کار او سوزش و سازش است// همیسوزد از مهر و گرمی دهد/به سنگیندلال درس نرمی دهد// نی از کس امید و نی از کس هراس/ نخواهد به جیز کی دل حقشناس.»[۲]
- «دبستان بود خانهٔ زندگی/ که این خانه را باد پایندگی// یکی خانهٔ ارجمند و شگفت/ که در آن جهانی توان جا گرفت// کسی کو نه خود مرد این خانه است/ به گیتی یکی مرد بیگانه است // نمیداند آینن و رسم جهان / نه بشناسد او آشکار و نهان // معلم چراغی است گیتیفروز/ چراغی که هرگز نیفتد ز سوز // معلم بلنداختری روشن است/ که این خانه زو روشن و گلشن است// جهان خرم و شاد از آموزگار/ بدانسان که بُستان بود از بهار.»[۲]
- «خوشا معلم و شاگردی که جایشان پیوسته در دل و چشم یکدیگر است.»[۲]
- «من این طور خلق شدهام که خزانههای جواهر و مشرقهای جمال به قدر یک ذرهٔ محبت مرا به سوی خود جلب نمینمایند. دل من میخواهد به محبت روشن باشد و از سوختن هم هراسان نیست.»[۲]
نیست ای دوست بهغیر از تو مرا یار دگر | |
نشناسد دل من غیر تو دلدار دگر |
هر چه گشتیم که شایستهٔ عشقی ببینیم | |
هیچجا جز تو ندیدیم سزاوار دگر |
گفته بودی که کشی زارم اگر بینی ناز | |
زندهام من به امید تو و دیدار درگر |
مگر ای مرگ تو آیی به سر بالینم | |
که ندارم من بیمار پرستار دیگر |
صلح با خیل قناعت بکن ای دل ورنه | |
آید از هر پی پیکار تو پیکار دگر |
چند روزی به عبث ماندن و با غم رفتن | |
زندگی را به جز از این چه بود کار دگر |
کس خریدار وافا نیست نظاما اینجا | |
باید اقلیم دگر جویی و بازار دگر[۱] |
تویی که با منت ای دوست مهربانی نیست | |
منم که بیتو مرا میل زندگانی نیست |
اگر تو مایهٔ شادی من نهای از چه | |
بهر کجا روم، بیتو شادمانی نیست؟ |
جوان به نیروی توأم دل است هنوز | |
چه غم به پیکرم ار نیروی جوانی نیست؟ |
به راه عشق تو جان باختیم و خرسندیم | |
که هیچجا به از این، جای جانفشانی نیست |
خدای را، دل درماندهای به دستآور | |
که کار عشق همه جور و دلستانی نیست |
شراب نوش و غزل گوی و شادباش نظام | |
که جای شکوه و غم این روز فانی نیست[۳] |