ناطور دشت
رمانی از جروم دیوید سالینجر
ناطورِ دشت یا ناتورِ دشت (به انگلیسی: The Catcher in the Rye) نام رمانی اثر نویسندهٔ آمریکایی جروم دیوید سلینجر است که نخستین بار در سال ۱۹۵۱ به چاپ رسید.
گفتاوردها
ویرایش- «همش تجسم میکنم چنتا بچهٔ کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی میکنن. هزار هزار بچهٔ کوچیک، و هیشکی هم اونجا نیس -منظورم آدمبزرگه- غیر من. منم لبهٔ یه پرتگاه خطرناک ایستادهم و بایست هر کسی رو که میآد طرف پرتگاه بگیرم -یعنی اگه یکی داره میدوه و نمیدونه داره کجا میره من یه دفعه پیدام میشه و میگیرمش-. تمام روز کارم همینه. ناطورِ دشتم. میدونم مضحکه، ولی فقط دوس دارم همین کار رو بکنم؛ با اینکه میدونم مضحکه.»
- «من چاخانترین آدمیام که هر کسی تو عمرش میتونه ببینه. خیلی قباحت داره. مثلاً وقتی دارم میرم سر کوچه مجله بخرم، اگه کسی ازم بپرسه کجا داری میری، انگار نذر دارم که بگم دارم میرم اپرا. وحشتناکه.»
- «من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوشوقت شدیم. این حالم رو بههم میزنه. همیشه دارم به یکی میگم «از ملاقاتت خوشحال شدم» در صورتی که هیچ هم از ملاقاتش خوشحال نشدهم. گرچه، فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه بایست از این حرفا بزنه.»
- «راستش هیچ تحمل کشیش جماعت رو ندارم. مخصوصاً اونایی که میآن تو مدرسهها و با اون لحن مقدس خطابه میخونن. خدایا، چقدر از اون لحن بدم میآد. نمیفهمم چرا نمیتونن معمولی حرف بزنن. موقع حرف زدن با اون لحن خیلی حقهباز بهنظر میآن.»
- «هفتۀ پیش یکی بارونی پشمشتریم رو با دستکشای پوستخزم که تو جیب بارونیه بود، کش رفته بود. پنسی دزدبارون بود. بیشتر اون بچهها مال خونوادههای پولدار بودن، ولی بازم مدرسه پر دزد بود. بهنظر من هر چه مدرسه گرونتر، هیز و دزداش بیشتر.»
- «اکثر دخترا وقتی دستشونو میگیری، دستشون تو دستت پژمرده میشه یا فکر میکنن باید همهش دستشونو تکون بدن. انگار میترسن کسل بشی.»
- «من دوس دارم جایی باشم که بشه اقلکم گهگاه چنتایی دختر دید، حتی اگه دارن دستشونو میخارونن یا دماغشونو میگیرن یا بیخودی کرکر میخندن یا همچی چیزایی.»
- «قبلاً از رو خریت خیال میکردم خیلی باهوشه. واسه اینکه خیلی چیزا از سینما و نمایش و ادبیات و اینا میدونست. اگه کسی از این چیزا سر دربیاره، خیلی طول میکشه آدم بفهمه طرف مشنگه یا سرش به تنش میارزه. در مورد سالی، برا من سالها طول کشید تا بفهمم. فکر میکنم اگه اونهمه باهاش نمیرفتم تو رختخواب، زودتر میفهمیدم. مشکلم اینه که هر وقت با کسی میرم تو رختخواب فکر میکنم طرف باهوشم هست. اصلاً ربطی نداره ولی من همیشه اینجوری فکر میکنم.»
- «سینمای کوفتی پدر آدم رو درمیآره، شوخی نمیکنم.»
- «یکی از اشکالای این روشنفکرا و آدمای باهوش اینه که دربارهٔ چیزی حرف نمیزنن مگه اینکه مهار قضیه دست خودشون باشه. همیشه میخوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون میرن تو اتاقشون تو هم بری.»
- «بههر حال خوشحالم که بمب اتم اختراع شد. اگه یه جنگ دیگه شروع بشه میرم عدل میشینم سر بمب. بهخدا قسم برا این کار داوطلب میشم.»
- «فقط بابت اینکه یکی مُرده از دوس داشتنش دس نمیکشیم که. مخصوصاً وقتی از همهٔ اونایی که زندهن هزار بار بهتره.»
- «امیدوارم اگه واقعاً مُردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کلهش باشه و پرتم کنه تو رودخونه. یا نمیدونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتنم تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبهها گل بذارن رو قبرم و این مزخرفات. وقتی مُردی گل میخوای چیکار؟»
- «مشخصهٔ یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی با شرافت بمیرد، و مشخصۀ یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی با شرافت زندگی کند.»
- «هیچوقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ میشه.»
- «ژانین همهش تو میکروفون زمزمه میکرد: «حالا میخوایم شما قو ببقیم به فقانسهٔ مامانی، قصهٔ دختق فقانسوی کوچیکی که میآد تو یه شهق بزرقی مث نیویوقک و عاشق یه پسق کوچیکی میشه که اهل بقوکلینه. امیدواقیم خوشتون بیاد.» بعدِ هزار ناز و عشوه و ادا و اطوار، یه آهنگ مزخرف نصفی انگلیسی نصفی فرانسوی میخوند و همهٔ مشنگای تو تالار کف میکردن.»
- «مسئله اینه که خیلی سخته با کسی هماتاقی باشی که چمدوناش به خوبی مال تو نیست و حتی چمدونای تو خیلی بهتر از مال اونه. آدم فکر میکنه اگه طرف باهوش باشه اهمیتی نمیده چمدونای کی بهتره، ولی راستش اینه که اهمیت میده. بهخاطر همینه که حاضر بودم با حرومزادهای مث استرادلیتر هم اتاق بشم چون اقلاً چمدوناش به خوبی مال من بود.»
- «مشکلم اینه: کسی رو که دوسش ندارم میلی هم بهش ندارم. منظورم میل جانانه و حسابیه. باید حتماً دوسش داشته باشم، وگرنه اشتیاقم رو بهش از دس میدم. این حسابی ریده به زندگی جنسیم. زندگی جنسیم خیلی مزخرفه.»
- «اگه دختری که با آدم قرار داره خیلی خوشگل و دلبر باشه کی اهمیت میده که دیر میآد یا زود؟ هیشکی.»
- «حتی دخترا هم وقتی یکی میخواد خیلی لجن نباشه، کمکش نمیکنن.»
- «چیز دیگهای که تحصیلات به آدم میده -البته اگه آدم به اندازۀ کافی تحصیل کنه- اینه که اندازهٔ ذهن آدم رو نشون میده. نشون میده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعدِ یه مدت آدم دستش میآد که ذهنش چهجور فکرایی رو میتونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک میکنه فرصتای بزرگ رو برای فکرایی که به آدم نمیآد و در حد آدم نیس، تلف نکنه. آدم یاد میگیره ذهنش رو اندازه بگیره و لباس ذهنش رو به اندازه بدوزه.»
- «استرادلیتر گفت: «هی، میخوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟» گفتم: «چی؟» ولی نه با میل و رغبت. استرادلیتر از اون آدمایی بود که همیشه از یکی میخواست در حقش لطف بزرگی بکنه. این خوشتیپا، یا اونایی که خیال می کنن گه خاصیان، همیشه از آدم میخوان در حقشون لطف بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشتهمردهٔ خودشونن فکر میکنن بقیهم کشتهمردهٔ اونان. یه جورایی خندهداره.»
- «مردم هیچوقت متوجۀ هیچچی نیستن.»