خانقاهی که به خرجش نکند دخل وفا | |
صرفهٔ وقت در آن است که میخانه شود[۱] |
* * *
گره بستهای داشت طفلی به دست | |
بیفکند و اندر کمینش نشست |
روان طفل دیگر ربودش ز جا | |
چو بگشود در وی نبد جز هوا |
گره بسته دنیا و طفل آن دنی است | |
بگویش که چیزی در آن بسته نیست[۱] |
* * *
آتشی شب در نیستانی فتاد | |
سوخت چون عشقی که در جانی فتاد |
شعله تا مشغول کار خویش شد | |
هر نیی شمعِ مزار خویش شد |
نی به آتش گفت کاین آشوب چیست | |
مر ترا زین سوختن مطلوب چیست |
گفت آتش بیسبب نفروختم | |
دعوی بی معنیات را سوختم |
زانکه میگفتی نیام با صد نمود | |
همچنان دربند خود بودی که بود |
با چنین دعوی چرا ای کم عیار | |
برگ خود میساختی هر نوبهار |
مرد را دردی اگر باشد خوش است | |
درد بی دردی علاجش آتش است[۱] |