من پیش از تو (رمان)
رمانی از جوجو مویز
من پیش از تو (به انگلیسی: Me Before You) یک رمان عاشقانه نوشته جوجو مویز است. این کتاب نخستین بار در ۵ ژانویه ۲۰۱۲ در بریتانیا چاپ شد.
گفتاوردها از رمان
ویرایش- «میگویند وقتی سن آدم بالا میرود به گل و گیاه علاقهمند میشود و من فکر میکنم درست باشد. رویش دوباره بعد از زمستان حزنانگیز چیزی کمتر از معجزه نیست.»[۱]
- «به بیرون پنجره و به آسمان آبی شفاف سوئیس چشم دوختم و قصهٔ زندگی دو نفر را تعریف کردم. دو نفری که نباید با هم آشنا میشدند، وقتی هم با هم آشنا شدند اولش از هم خوششان نیامد. اما بعد فهمیدند که احتمالاً در تمام دنیا فقط خودشان دو نفر هستند که همدیگر را درک میکنند…»
- «من پیش از تو تلاقی اراده، عمل، امید و تلاش انسان را در کنار هم به تصویر میکشد، پایان تلخ زندگی ویل تغییر شیرین زندگی لوسیا رو رقم زد.»
- «وقتی از حمام بیرون میآید، زن هم بیدار شده است، به بالش تکیه داده و کتابچهٔ راهنمای مسافرت کنار تختخوابش را ورق میزند. یکی از بلوزهای مرد را پوشیده و موهای بلندش طوری بهم ریخته که ناخودآگاه شب گذشته را به ذهن میآورد. مرد همانجا میایستد و با حوله موهایش را خشک میکند، سرخوش از یادآوری خاطرات است.»
- «نباید بگذاری این صندلی چرخدار چیزی را برای تو تعیین کند سرنوشتت را رقم بزند ..»
- «تو از من آدمی ساختی که اصلاً تصورش را هم نمیکردم حتی با این شرایطی که داری باز هم میتوانی شادم کنی از تمام آدمهای دنیا فقط میخواهم کنار تو باشم تو را به هر کسی ترجیح میدهم حتی این تویی که به نظر خودت از دست رفته …»
- مطالبی دربارهٔ فیلم «زنگ غواصی و پروانه» خواندم. اینطور که وبسایت میگفت «داستان مردی که فلج میشود و تلاشهایش برای ارتباط با دنیای بیرون.» اسم فیلم را روی کاغذ نوشتم. نمیدانستم چرا اسمش را یادداشت کردم؛ میخواستم یادم باشد که نگذارم ویل این فیلم را ببیند یا فقط میخواستم یادم نرود که فیلم را ببینم. دو جواب بعدی از کلیسای «منتظران ظهور روز هفتم» و مردی بود که راههای پیشنهادیاش برای تقویت روحی ویل قطعاً خارج از تعهد کاری من بود. صورتم از خجالت سرخ شده بود، تند تند پایین صفحه رفتم، نگران بودم کسی از پشت سر به صفحه کامپیوترم نگاه کند. مکثی روی جواب بعدی کردم. «سلام زنبور پرکار، چرا فکر میکنی دوستت، فرد تحت مسئولیتت یا هرچیز دیگر، باید تغییر عقیده بدهد؟ من خودم اگر راهی پیدا میکردم که بتوانم از راه تقدیر و سرنوشت از دنیا بروم، و اگر میدانستم خانوادهام را نابود نمیکند، حتماً این کار را میکردم. الان هشت سال است که اسیر این صندلی چرخدار لعنتی هستم و زندگیام سراسر خفت و نومیدی است. آیا واقعاً میتوانی خودت را جای او بگذاری؟ میفهمی یعنی چه که حتی قادر نباشی بدون کمک رودهات را خالی کنی؟ میفهمی یعنی چه که تا آخر عمر زمینگیر باشی و نتوانی بدون کمک بخوری، لباس بپوشی و با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنی؟ هرگز نتوانی دوباره با زن بخوابی؟ میتوانی تصور کنی که چیزی جز رنج و بیماری و حتی دستگاه تنفس مصنوعی در انتظارت نباشد؟ تو فرد مهربانی به نظر میرسی و مطمئن هستم نیت خیر داری. اما شاید هفته دیگر تو پرستارش نباشی، کسی باشد که ناراحتش کند، حتی شاید دوستش هم نداشته باشد و این مثل بقیه چیزها از کنترل او خارج است. ما که به این بلا دچار شدهایم میدانیم تقریباً در اختیار ما نیست که تصمیم بگیریم چه کسی به ما غذا بدهد، لباس تنمان کند، ما را بشوید، دارویمان را بدهد. زندگی با این افکار رنجآور است؛ بنابراین به نظر من سؤال بیربطی پرسیدی. اینها کی هستند که بگویند زندگی باید چه طور باشد؟ اگر زندگی دوستت روال طبیعی ندارد، بهتر نیست بپرسی «چگونه میتوانم کمکش کنم تمامش کند؟»
- «دلم واقعاً برایش میسوخت. وقتی می دیدمش که به بیرون پنجره ماتش برده است، به نظرم غمگینترین فردی آمد که به عمرم دیدهام. با گذر ایام، دریافتم شرایطش فقط مربوط به اسارت در صندلی چرخدار نیست، نه چون آزادی جسمی اش را از دست داده است، بلکه به فهرست بلندبالا و بی پایان مشکلات جسمی و روحی ای مربوط میشود که میتوانند عواقب بدی در پی داشته باشند. با خودم فکر کردم اگر من جای او بودم احتمالاً به همین اندازه احساس درماندگی میکردم.»
- «اگر واقعاً عاشق کسی هستی وظیفه داری کنارش بمانی؟ به او که افسرده است کمک کنی؟ در بیماری، در سلامت، و در هر شرایطی؟»
- «هر کسی کیف پولی به عمق معدن الماس داشته باشد، میتواند هرچیزی را خوشگل و زیبا کند.»
- «رهبر ارکستر قدمی به جلو برداشت، با پا دو بار به سکو ضربه زد. یک «هیس» قوی سالن را فرا گرفت. سکوت برقرار شده زنده و مشتاق بود. بعد رهبر ارکستر چوبش را حرکت داد و یک باره صدای ساز در نهایت شفافیت سالن را پر کرد. موسیقی حالا برایم عینیت مادی پیدا کرده بود؛ چیزی نبود که فقط از راه گوش بشنوم، بلکه در تمام وجودم جاری شده بود، اطرافم را گرفته و حواس پنجگانهام را به لرزه انداخته بود. پوستم سوزن سوزن شده و کف دستم عرق کرده بود… قوهٔ تخیلم به طرزی غیرمنتظره شکوفا شده بود؛ همانطور که نشسته بودم، هیجانهای گذشته یک باره در سراسر وجودم غلیلن پیدا کردند، افکار و ایدههای نو در ذهنم پیچیدند، گویی به بینش و بصیرت دیگری دست یافتهام. خیلی چیزها بود، اما اصلاً دلم نمیخواست به پایان میرسید. دوست داشتم تا ابد همانجا بنشینم.»
- «لحظات گاهی به طور طبیعی سپری میشوند و گاهی غیرعادی. بعضی اوقات انگار زمان کش آمده است و بعضی اوقات هم زندگی، زندگی واقعی، عین برق و باد میگذرد.»
- «من میدانم که میتوانم خوشحالت کنم؛ و مطمئن که تو هم میتوانی خوشبختم کنی… تو از من آدمی ساختی که اصلاً تصورش را هم نمیکردم. حتی با این شرایطی که داری باز هم میتوانی شادم کنی. از تمام آدمهای دنیا فقط میخواهم کنار تو باشم، تو را به هر کسی ترجیح میدهم، حتی این تویی که به نظر خودت از دست رفته است.»
- «تلاش کردم برگردانمش. حال غریبی داشتم. اشکهای چشمان من روی صورت او خشکید. میخواستم هر ذرهای از زندگی را که در خود حس میکردم به او بدهم و زنده نگهش دارم. از این که بدون او برگردم میترسیدم. دلم میخواست بگویم که به چه حقی زندگی مرا به نابودی میکشانی ولی هیچ حقی از زندگی خودت به من نمیدهی و زندگی ات مال خودت است؟»
- «میفهمید چقدر سخت است که سکوت کنید و هیچی نگویید، در حالی که ذره ذره وجودتان میخواهد منفجر شود؟ تمام راه فرودگاه تا آنجا را داشتم با خودم تمرین میکردم که چیزی نگویم. اما واقعاً داشتم میمردم. ویل سر تکان داد. سرانجام وقتی توانستم حرفی بزنم صدایم بریده بریده و بی رمق بود جملهای که به زبان آوردم تنها حرف خوبی که میتوانستم بزنم: دلم برایت تنگ شده بود!»
- «کلارک، تو در قلبم ثبت شدی، از همان روز اولی که با آن لباس خنده دار و لطیفههای مسخره ات وارد شدی و قادر نبودی کوچکترین چیزی را که احساس میکنی، بروز ندهی. تو زندگی مرا دگرگون کردی…»
- «خودت می دانی، فقط به کسی میتوان کمک کرد که خودش بخواهد.
- «وقتی ناخواسته به یک زندگی کاملاً جدید رانده میشوی - یا بهتر است بگوییم به زور به زندگی فرد دیگری تحمیل میشوی و تماشاچی لحظات زندگی اش میشوی - کارت به جایی میکشد که با خودت فکر کنی واقعاً چه کسی هستی. یا از نظر دیگران چه جور آدمی هستی.»
- «طوری با من رفتار میکرد که احساس میکردم احمق تمام عیار هستم، در نتیجه در حضورش تبدیل میشدم به آدم احمق تمام عیار.»
- «لحظات گاهی به طور طبیعی سپری میشوند و گاهی غیرعادی. بعضی اوقات انگار زمان کش آمده است و بعضی اوقات هم زندگی، زندگی واقعی، عین برق و باد میگذرد.»
- «اصلاً نمیدانستم موسیقی میتواند قفل وجود آدم را باز کند، آدم را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم انتظارش را ندارد. نمیدانستم موسیقی اثری از خود بر دنیای اطراف ما برجا میگذارد. گویی اثرش را با خود به هر کجا میروید، میبرد.»
گفتگوها در رمان
ویرایش- - چه میخواهی؟
- - یعنی چی؟
- - از زندگی ات چه میخواهی؟
- مژه زدم.
- - چه سؤال سختی، چه بدانم!
- - در کل پرسیدم. نمیخواهم که خودت را روانکاوی کنی. فقط پرسیدم که چه برنامهای برای زندگی ات داری؟ قصد ازدواج داری؟ بچه دار شوی؟ رویاهایی داری؟ سفر دور دنیا بروی؟
- - مکث طولانی کرد.
- فکر میکنم حتی پیش از این که حرفم را بزنم، میدانستم که جوابم او را نومید میکند.
- - نمیدانم. هیچ وقت جدی به این چیزها فکر نکردم.
- - کلارک، تو دیگر کی هستی! واقعاً که از خود راضی هستی.
- - کی؟ من؟
- - خودت را از هر چیزی محروم میکنی فقط با این فکر که اهلش نیستی.
- - نخیر، این طورها نیست.
- - از کجا می دانی نیست؟ هیچ کاری نکردی. هیچ کجا نرفتی. واقعاً خبر از خودت داری که کی هستی؟
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ جوجو مویز، کتاب من پیش از تو، ترجمهٔ مریم مفتاحی، انتشارات آموت، 1394.