بت ساده آه آن بت باده ده | |
که آذر فروز دل روزبه |
از آن می که از خجلتش جاودان | |
به ظلمت بود آب حیوان نهان |
گر آورد جام سکندر به لب | |
پی خصر نسپرد پای طلب |
صداع سر از وی نماد وداع | |
از آن می که در سر نیارد صداع |
بریزد چو یک قطره در چشم کور | |
دو چشمش شود چشمهٔ ماه و هور |
دمادم بنوشان از آن جام می | |
نه از بادهٔ جام جمشید و کی |
ز خظر فرودینه تا خطر جور | |
ورانداز جام از تسلسل به دور |
از آن می که نوشاند رامین به ویس | |
ز جام جهانبین سلطان اویس |
رباب از وفا ریخت در کام رعد | |
بنوشید ازو رعد بیبیم وعد |
ز جامی که لیلی به مجنون چشاند | |
ز آبش سراپا در آتش نشاند |
کُسِّره ز عَروه از آن جام می | |
بزد پای بر تخت و دیهیم کی |
بنوش و بنوشان می وحدتم | |
نما عور از کثرت کسوتم |
از آن می که پرورد دهقان پیر | |
جوانبخت در خم خم غدیر |
شوم مست و بیخود ز نوک قلم | |
به مستی نمایم حدیثی رقم |
سر خامه اندر بنان آورم | |
بدیع معانی بیان آورم[۱] |
* * *
آنکه شد در کوی او از خاک ره کمتر منم | |
آنکه همچون شعله آتش زد به خشک و تر منم |
آنکه در دریای عشقش از سر و از جان گذشت | |
آنکه چون پروانه خود را سوخت پا تا سر منم |
آنکه جام بینصیبی نوش کردی در جهان | |
آنکه اندر بازی تقدیر شد ششدر منم |
آنکه عمری غیرناکامی نبردی بهرهای | |
آنکه ظاهر مینشد در طالعش اختر منم |
آنکه با سودای عشقشش روز خود را تیره کرد | |
آنکه اندر آذر غم سوخت بال و پیر منم |
آنکه چون مشرق نوای بینصیبی ساز کرد | |
نغمهاش خاموش و اشکش بوده چون آذر منم[۱] |
* * *
ساقی ار باده بریزد در جام | |
زاهدان را همهٔ عمر شود شرب مدام |
دانهٔ خال لب لعلش اگر جلوه کند | |
ای بسا مرغ دل اهل دل افتد در دام |
در حدیث است که هندو نرود سوی بهشت | |
خال هندوش به جنت ز چه رو کرد مقام |
نی غلط گفت که هندوست به آتش سوزان | |
هان طمع کرد ز کوثر رسدش جرعه به کام |
گر خرامان سوی گلزار رود سرو قدش | |
عارفان را به نظر جلوه دهد شور قیام |
مشرق آن ماه گر از پرده عیان ساز روی | |
از مه نیمشبش تیره شود خود چون شام[۱] |
* * *
مرا تا کام در دست دل افتاد | |
همه کارم ز دستش مشکل افتاد |
بگفتم مقصدم دیدار یارست | |
ندانستم دل از وی غافل افتاد[۱] |