مردی به نام اوه (رمان)
رمانی اثر فردریک بکمن
مردی به نام اوه (سوئدی: En man som heter Ove) نام رمانی اثر فردریک بکمن نویسنده سوئدی است.
گفتاوردها از رمان
ویرایش- «مرگ مسئله عجیبی است. آدمها در کل عمرشان جوری زندگی میکنند که انگار مرگ اصلاً وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقتها مهمترین دلیل زندگی است.»[۱]
- «کشیش میخواست بعد از مراسم خاکسپاری [پدر اوه] با اوه دربارهٔ کمکهای یتیم خانه صحبت کند، ولی اوه جوری رفتار کرد که کشیش بلافاصله فهمید آن پسر صدقه قبول نمیکند. همان موقع، اوه به کشیش گفت دیگر از این به بعد برایش نیمکت خالی توی کلیسا نگه ندارد. به کشیش توضیح داد درست است که به خدا اعتقاد دارد ولی به این نتیجه رسیده که خدا به او نظر لطفی ندارد.»
- «اگر در غم همدیگر شریک نشوید، غم با شما شریک خواهد شد.»
- «ٱوه چند ساعت همانجا نشست و دست زنش را توی دستش نگه داشت تا اینکه کارمند بیمارستان آمد و با لحنی آرام و حرکاتی محتاط بهش فهماند که باید جسد سونیا را ببرند. اُوه بلند شد، با سر تأیید کرد و به دفتر خاکسپاری رفت تا کارهای مربوطه را انجام دهد. مراسم خاکسپاری روز یکشنبه بود. اُوه روز دوشنبه سر کار رفت؛ ولی اگر کسی ازش میپرسید زندگی اش قبال چگونه بوده، پاسخ میداد تا قبل از اینکه زنش پا به زندگی اش بگذارد، اصلاً زندگی نمیکرده و از وقتی تنهایش گذاشت، دیگر زندگی نمیکند.»
- «دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شدهاند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلاً نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کمکم عاشق خرابیهای خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبهها و چم و خمهایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعههای کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقاً باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی.»
- «عشق از دست رفته هنوز عشق است، فقط شکلش عوض میشود. نمیتوانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دور زمین رقص بگردانی؛ ولی وقتی آن حسها ضعیف میشود، حس دیگری قوی میشود. خاطره. خاطره شریک تو میشود. آن را میپرورانی. آن را میگیری و با آن میرقصی. زندگی باید تمام شود، عشق نه.»
- «اوه چیزهایی را درک میکرد که بتواند ببیند و توی دست بگیرد. بتون و سیمان، شیشه و استیل، ابزار کار، چیزهایی که آدم میتواند با آن حساب و کتاب کند، زاویه نود درجه و دستور العملهای واضح را میفهمید، نقشه و طرح خانه را، چیزهایی را که آدم بتواند روی کاغذ پیاده کند. او یک مرد سیاه و سفید بود.»
- «این روزها دیگر هیچکس نمیتواند قهوه درستوحسابی دم کند. درست مثل اینکه این روزها دیگر کسی نمیتواند با دست چیزی بنویسد. این روزها مردم فقط کامپیوتر دارند و دستگاه اسپرسو، و جامعهای که در آن هیچکس نمیتواند به طریقی منطقی با دست بنویسد و قهوه دم کند به کجا میرود؟ به کجا؟ اوه این سؤال را از خودش میکرد.»
- «از نظر اُوه، آن کراواتزدهها دوست داشتند در جوار کراواتزدههای دیگر زندگی کنند. اُوه با این قضیه مشکلی نداشت ولی مشکل اینجا بود که آن کراواتزدهها به خیابان اُوه آمده بودند و اُوه به خیابان آنها نرفته بود.»
- «احتمالا یکی از دردناکترین لحظات زندگی هر آدم زمانی است که میفهمد به سنی رسیده که سالهای پشت سرش خیلی بیشتر از سالهای پیش رویش هستند.»
جستارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ فردریک بکمن، مردی به نام اوه، ترجمهٔ فرناز تیمورازف، انتشارات نون، ۱۳۹۵.
این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |