رباعیات
این شور که اندر دل ما جا دارد | |
عشق است که جا در دل رسوا دارد |
جانا دانی که خواهش دل ز تو چیست | |
دل از تو همی تو را تمنّا دارد |
گر کار جهان به چشم بینا بینی | |
آن را همه افسوس سرا پا بینی |
امروز تو با انس کسان میگذرد | |
فردا چه کنی، که خویش تنها بینی |
در خویش نیندیش و روان را بشناس | |
تألیف شگفت جسم و جان را بشناس |
از خام لطیف، لاله در دست چمن | |
قدری به خود آی و باغبان را بشناس |
خواهم ز تو من پاسخی از لا و نعم | |
کاین گردش دهر بر چه کیف است و چه کم |
همچون من اگر تو هم نمیدانی هیچ | |
پس جز غم نادانی، ما راست چه غم؟ |
گویند که ما را ز بهشت است سرشت | |
آدم بشناندمان در این خانه ی خشت |
سر خیل پیغمبران در آیینه چه دید | |
کز بیخردی بهشت از دست بهشت[۱] |