گلی که یک ورقش آبروی نُه چمن است | |
نشان خاتم سلطان دین ابوالحسن است[۱] |
* * *
از فریب نفس نتوان خامهٔ نقاش دید | |
ورنه در این سقف رنگین جز یکی در کار نیست[۱] |
* * *
آنکه این نامهٔ سربسته نوشته است نخست | |
گرهی سخت به سررشتهٔ مضمون زده است[۱] |
* * *
یک چراغ است در این خانه و از پرتو آن | |
هرکجا مینگرم انجمنی ساختهاند[۱] |
* * *
اصل این ذرهٔ ّ سرگشته هم از خورشید است | |
هم بدان اصل محال است که راجع نشود[۱] |
* * *
مشکل حکایتی است که هر ذرهّ عین اوست | |
اما نمیتوان که اشارت بدو کنند |
قسمت نگر که کشتهٔ شمشیر عشق یافت | |
عمری که زندگان به دعا آرزو کنند[۱] |
* * *
آن آتشی که از شجر طور شد بلند | |
منکر مشو که از در و دیوار دیدهاند[۱] |
* * *
آن رهروان که رو به در دل نهادهاند | |
بی رنج راه رخت به منزل نهادهاند |
درماندهٔ صلاح و فسادیم الحذر | |
زین رسمها که مردمِ عاقل نهادهاند[۱] |
* * *
آبی بر آتشِ دل ما هیچکس نزد | |
چندان که پیش محرم و بیگانه سوختیم[۱] |
* * *
شمعی که آورد به زبان فیضِ نور خود | |
گر آتشِ خلیل فروزد فسرده به[۱] |