فرزانه تأییدی
فرزانه تأییدی (۱۹۴۵ – ۲۳ مارس ۲۰۲۰) (۱۳۲۴ – ۴ فروردین ۱۳۹۹) بازیگر تئاتر ایرانی بود. زادهٔ تهران، پس از دیپلم دبیرستان پنج سال در کالیفرنیا دورهٔ بازیگری را سپری کرد. از سال ۱۹۷۱م/ ۱۳۵۰ش با نمایش «آقای آریانفر و خانوادهاش» به تئاتر درآمد و نقشهای بسیاری آفرید. همچنین در فیلمها و یک مجموعهٔ تلویزیونی، «طلاق»، بازی کرد، از جمله فیلمهای «با هشتمین روز هفته»، «جهنم به اضافهٔ من»، «فریاد زیر آب»، «سفر سنگ»، «واسطهها» و سرانجام «میراث من جنون». پس از انقلاب ۱۳۵۷ از کار بازماند.
در سال ۱۹۸۶م/ ۱۳۶۵ش، به سختی توانست از ایران به بریتانیا مهاجرت کند. در آنجا به همراه بهروز بهنژاد به کار و زندگی ادامه داد. در فیلم آمریکایی «بدون دخترم هرگز» (۱۹۹۱) نقش آفرید. در ۲۰۰۸، در مصاحبهای طولانی که بعدها در کتاب «گریز ناگزیر» منتشر شد، بازجوییهایی، آزارها و اخراجش از اداره هنرهای دراماتیک و در نهایت چگونگی فرار خود از ایران از راه کشور پاکستان را روایت کرد. طی سالهای حرفهاش، تقریباً در ۵۰ نمایش تلویزیونی، ۲۰ نمایش صحنهای، و ۱۲ فیلم سینمایی ظاهر شد. او به سن ۷۵ سالگی در لندن پس از سالهای بیماری سرطان ریه، درگذشت. [۱][۲]
گفتاوردها
ویرایشبلاگنوشتهها
ویرایشبرگزیدهای از وبلاگنوشتههای او:
- من هیچوقت در ایران صاحبخانه نبودم؛ بنابراین زمانی هم که انقلابِ خمینی و اسلامی در ایران اتفاق افتاد چند سالی بود که در آپارتمانی چهار اطاقه - خیابان شاهرضا نزدیک به میدان فردوسی - زندگی میکردم. تنها خوبی و مزیتی که این آپارتمان برای من داشت نزدیک بودن آن به ادارهٔ برنامههای تئاتر بود و اصلاً بخاطر همین اجاره کردم که صبحها با یکی دو دقیقه پیادهروی سر وقت به تمرینهای تئاتر برسم!
- با نفوذ عوامل رژیم به ادارهٔ تئاتر و متوقف شدن فعالیتهای معمول، دیگر نزدیکی منزل به ادارهٔ تئاتر مزیتی نداشت! ولی یکی از مزایایی که از همان اول در مورد این محل دوست داشتم این بود که از پنجرهٔ آشپزخانه واطاق جانبی آن (که با زاویهای نود درجه به آن چسبیده بود) اولین منظرهای که چشم را میگرفت مرتفعترین نقطه کوه سلسله جبال البرز در شمال تهران بود. همان کوه بلند شکوهمندی که برای همه مردم تهران نشین آشناست. همان تکه از کوه که همیشه با مقداری برف پوشیدهاست و با تغییر فصل، مقدار برف نشسته بر قلهٔ کوه کم و زیاد میشود ولی همیشه برف داشت. هنوز وقتی چشمانم را میبندم شکل و فرم آن تکه از کوه البرز را میبینم. و براستی که دلم برایش تنگ است.
- در همسایگی ما کلوپ ایران و فرانسه قرار داشت که از این دو پنجره ما محوطهٔ باغ نسبتاً بزرگ آن را میدیدیم. اغلب همنسلهای ما و قبل از ما این مکان را بیاد میآورند…
- ساختمان کلوب و حیاط آنرا گاهی میشد از لابلای درختها دید و بعد باغ، با فضای سبز و درختهای بلند کاج، سرو و شمشادهای منظم در حاشیهٔ باغچهها با گلها و گیاههای زیبا، و حوضی نسبتاً بزرگ در وسط باغ به شکل دایرهٔ آبیرنگ و همیشه لبریز از آب تمیز. وجود این مکان در مرکز شهر شلوغ تهران صفا و زیبایی دلپذیر خاصی داشت وبه عنوان همسایهٔ دیوار به دیوار واقعاً غنیمتی بود.
- با تغییر فصلها، پرندههای گوناگونی ساکنین این درختها بودند. طوطیهای زیبا، سبزقبا، شونه به سر و گنجشگهایی که مستاجرین دایم بودند!!. پرندههایی هم که به مناسبت فصل مهاجرت میکردند و سال بعد دوباره برمیگشتند…
- … در فصل بهار و تابستان در لابلای درختهایی که زمین تنیس وباغ را از هم جدا میکرد طوطیها به آزادی پرواز میکردند. و پرندگان دیگر آوازشان را سر میدادند و زندگی میکردند … پایین کاجها ردیف منظم شمشادها بود و تنهٔ آنها پوشیده از یاسهای خوشهای بنفش. همان یاسها که فصل بهار در تهران گل میدهند. عطر و بو یش فراموشم نمیشود. هیچوقت.
- همان اوائل این ساختمان مصادره شد و فکر میکنم در فصل بهار سال پنجاه و نه بود ؟!که بطریقی شنیدیم که، کلوپ ایران و فرانسهٔ (سابق!!) که توسط پاسداران تصاحب شده بود، به وزارت سپاه پاسداران تبدیل خواهد شد!!!. این طریق تصاحب و غارتها در آنزمان بسیار عادی بود.
- کنار پنجره ایستاده بودم وباورم نمیشد چه میبینم. به جز ارههای برقی با هر وسیلهای که تیز است، میبرند قطع میکنند، ارّه میکنند همه و همهٔ گیاهان زیبا و یاسهای خوشبو را از ریشه درمیآوردند. پرندهها بی خانمان میشوند، درختها و گیاهها مثل نعش نقش زمین شدهاند… همه چیز چقدر سریع و خشن است! با چه سرعتی؟! درعرض یکی دو روز. وسط زمین تنیس سکوئی با ارتفاع نمیدانم نیم متر، کمتر یا بیشتر با آجر و سیمان ساختند که شکل هندسی آنرا تا چند روزی نمیدیدم. فکر میکنم دایرهِ بد شکلی بود. و بالاخره در وسط سکو میله ای بلند فروکردند و بالای میله پرچم حکومت آخوندی را به اهتزار درآوردند.
- وَه که چقدر همه چیز زشت شد. چه استعدادی برای بوجود آوردن هر چیز زشتی در وجود این مردم جدید است. ماجرا به همینجا ختم نشد. آزار و اذیت من ازسوی همسایهٔ جدید تازه در راه بود!
- «همسایهٔ دیوار به دیوار»، قسمت یکم، ۶ سپتامبر ۲۰۰۵[۳]
- … در مدت یک هفته، ده روز اتاقها تمام شد ودر کنارش آشپزخانه و حتماً مستراح!! هم ساختند. با رفتوآمد شخصیپوشها به این مقر جدید که داخل میشدند و با لباس پاسداری خارج میشدند، روشن بود که حدوداً ده- پانزده نفری در این محل زندگی میکنند!!یعنی خوردن وخوابیدن وزندگی کردن، خب چه میشه کرد؟ اگر فقط زندگی بکنند و بگذارند که مردم دیگه هم به زندگی ادامه بدهند. چه اشکالی داره؟ !یعنی میشه؟ با صدای بلند فکر میکنم: «مار از پونه بدش میاد، در خونه ش سبز میشه».
- «همسایهٔ دیوار به دیوار»، قسمت دوم، ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۵[۴]
- در طول سالهایی که بعد از روی کار آمدن حکومت اسلامی در ایران زندگی کردم هرگز در هیچ زمان و شرایطی لحن ملتمسانه یا التماس آمیزی نداشتم. همیشه معترض بودم ولی خوب آنروز میبایست کارم را به انجام میرساندم. باید بگویم که درتمام آن سالها و بخاطر اینکه هرگز التماس نکردم وهمیشه اعتراض کردم سختیهای زیادی را بجان خریدم.
- میدانستم که این موجودات دوست دارند با کسانی مثل من مرتب بحث کنند و تکرار دیدار کنند. خواستم خداحافظی کنم که با خندهای موذیانه پرسید: «راستی حاح خانوم هنوز همون نمایش روحوضیه رو دارین بازی میکنین تو لاله زار؟» باز هم این حاج خانوم گفتنش داغم کرد. خونسرد گفتم چند نفرین؟. گفت: «با خانوم بچهها رو هم شیش نفر. یکیو میفرستم دم منزل بیلیتارو بگیره.» معطل نکردم گفتم: «نه همین امروز میذارم تو گیشهٔ تاتر برای هر روزی که میخواین. موقع بیرون آمدن گفتم «ای برادر محترم درضمن. ایکاش روزی برسد که منهم سعادت رفتن به مکه مقدس را پیدا کنم که واقعاً حاجی خانم بشم و الا الان درست مثل این است که من دکتر نشده شما مرتب منو خانم دکتر خطاب کنید. تازه حاجی خانم شدن از دکتر شدن هم خیلی سختتر است مگه نه؟!». هیچ جوابی نداد.
- «همسایهٔ دیوار به دیوار»، قسمت سوم، ۲۶ سپتامبر ۲۰۰۵[۵]
- باید کمی به عقب برگردم. قبل از انقلاب شوم و زشت خمینی. حدوداً دوسالی بود که در سینما و تئاتر بیکاری مشخصی به چشم میخورد. من چند کار تلویزیونی داشتم ولی بقیه بچهها تقریباً بیکار بودند. همگی به اداره سر میزدیم. ادارهٔ برنامههای تئاتر، این خانهٔ دوم !هم مثل اغلب ادارهجات دولتی و تشکیلات رژیم گذشته زیر بنای درستی نداشت. منظورم از نظر ضوابط لازم برای ادارهٔ یک تشکیلات دولتی است، مثل کل مملکت که اشکالی اساسی داشت و گرنه به این آسانی نمیتوانست بهم بریزد !!
- «خانهٔ دوم»، ۲۶ اکتبر ۲۰۰۵[۶]
- این نظر من است که پس از انقلابی که میتوانست به مسیری درست برود، به بیراهه رفت و عقبافتادگی و جهل به ارمغان آورد و کشور زیبای ما را تبدیل به سمبل و نمایندهٔ خشونت، ترور، خشکهمذهبی و عاشق مرگ در سطح جهان کرد.
- جوانی که مشروب تعارف کرده بود گفت «خانم تأئیدی فردا صبح شما و افراد گروه را به جائی میبرم که هرگز ندیدهاید» و و متوجه شدم که اشک در چشمانش نشست. ادامه داد «میدونین که میخواستن اسم شهر ما رو از بندر پهلوی به بندر خمینی تغییر بدن» سری تکان دادم و گفتم «آره عزیزم میدونم و همهٔ مردم ایران میدونند». گفت «ولی میبینین که نتونستن و همون اسم قدیم انزلی موند ولی نه به این آسونی، وقتی گفتند بندر خمینی، ما جوونهای این شهر در مخالفت تظاهرات مفصلی راه انداختیم، چندین بار و چندین روز» و بعد با نگاهی عمیق به چشمهای من گفت: «ولی خانوم جان ببخشیدها، خر زیاده! زیاد… آره خانوم جان…
- آسمون روشن شده بود وقتی رسیدیم. خیلی واضح بود. جنگل زیبای نزدیک مرداب را طرفدارای خمینی به آتش کشیده بودن، یعنی پاسدارای انقلاب اسلامی که به ما میگفتن کفار کمونیست و شعار میدادن.» شعارها را برایم گفت که دقیقاً به خاطر ندارم ولی مفهوم آن ضد کمونیستها بود یا نوکرهای روس !!
- فردای آن روز این جوان، گروه فیلمبرداری را به همان محل برد. نزدیک مرداب زیبای بندر انزلی. صحنهٔ خیلی عمگینی بود. مثل گورستان بود، گورستان درختهایی که روزگاری محو زیباییش میشدی. درختهای نیمهسوخته و تمامسوخته، بلند و کوتاه، جوان و پیر. در حقیقت ذغالهایی که هنوز سرپا بودند. با خودم گفتم که حتماً ریشههاشون زنده اند!. ایستاده بودم و خیره نگاه میکردم که بخاطر یک اسم، این جنگل، پرندهها، حیوانات، موجودات ریز و درشت … مگر چه گناهی کرده بودند. بیاختیار اشکم ریخت. احساس کردم دستی روی شانهام قرار گرفت. برگشتم، همان جوان بود. آرام دستی به پشتم کشید و گفت: «خانوم خواهش میکنم اینقدر ناراحت نشین.» نگاهی به او کردم، دستی به اشکهایم کشیدم و با نیمخندهای گفتم د «یشب راست میگفتی، آره خر زیاده! زیاد !!».
- خیلی از هنرمندان ما در موارد بسیاری اول و اولین هستند. بر خلاف آنها من به عنوان یک هنرمند در چند مورد «آخرین» هستم !! آخرین فیلمی که زنی بدون حجاب در آن ایفای نقش کرد. آخرین هنرپیشهٔ زنی که جایزه سپاس گرفت. آخرین هنرپیشهای که تا جایی که توانست زیر بار حجاب اجباری نرفت و روی صحنه تا اواسط پنجاه و نه بیحجاب بازی کرد و چند کار را هم با حجابی که طرح خودم بود اجرا کردم.
- کلاهی که موهایم را پنهان میکرد و شال گردنی که گردن را بپوشاند تا به گفتهٔ رئیس مبارزه با منکرات آن زمان برادر بامداد! مردهای تماشاچی را حشری نکند! … برادر بامداد!... به خون من تشنه بود چرا که همیشه جوابش را میدادم. او معتقد بود «زن که اصلاً نباید حرف بزنه!»
- «من آخرین هستم!»، ۱۷ نوامبر ۲۰۰۵[۷]
- هنوز حجاب اسلامی و روپوش اجباری نشده بود! ولی من طبق عادت و اخلاقی که داشتم همیشه لباس مناسب میپوشیدم. اغلب شلوار و بلوز و اگر هم دامن بود حتماً زیر زانو بود. تابستان بود و هوا گرم. آن روز قبل از آنکه لباس نمایش را به تن کنم بلوز، دامنی بر تن داشتم و با کفش راحتی که کمی پاشنه داشت، همین. من خودم آگاه بودم که مثلاً به اداره تئاتر یا سالن بیست و پنج شهریور نمیروم و اینجا محیطی کاملاً متفاوت است، از این رو حتی لباس پوشیدهتر تن میکردم.
- آن که روی صحنه بود آمد رفت به انتهای سالن پیش دو برادر مسلح دیگر و پس از چند لحظه ای برگشت و گفت ما باید خانم تأئیدی رو با خودمون ببریم کمیته. حاج آقا با ایشون کار دارن…
- اولین باری بود که برایم پیش میآمد که مرا میخواهند به کمیته ببرند !! اصلاً کمیته چیست و کارش کدام است؟
- حاج آقا پس از نیم ساعتی سخنرانی که مرا یاد کلاسهای شرعیات و تعلیمات دینی میانداخت که در دورهٔ دبستان میخواندم، اعتراضش را در دو مرحله عنوان کرد. یک اینکه گزارش دادهاند که خانم تأئیدی جوراب به پا نداشته و دوم اینکه پاشنه کفشش بلند بوده. فراموش نکنید که الان رژیم اسلامی سر کار است و نباید با پای لخت به تاتر و سر تمرین بروید بخصوص در کنار نامحرمها !! (ظاهراً از بالا تنهٔ من نتوانسته بود ایرادی بگیرد!) قانع که کمی خیالش راحت شده بود روی صندلی جابجا شد و گفت «حاج آقا دیگه تکرار نمیشه قول میدم. چون هوا گرم بوده اینطوری شده». وقتی دیدم به من ذ ل زده گفتم «بله حاج آقا تکرار نمیشه، هوا گرم بود».
- … این حاجی کی بود؟ این برادرها اسلحهها را از کجا آورده بودن؟ ترس و وحشتی تلخ وجودم را فراگرفته بود. ترس از آدمهایی با رفتاری بدوی و بدون هیچ منطق که نفرت و خشم درون مرا بیشتر و بیشتر میکرد. و این آغازی دیگر بود.
- این جلسات چندین بار در یکی از طبقات اداره برگزار شد و اینکه «بیایید صحبت کنیم و اول موضع خود را معلوم کنید» !! و اصلاً مشخص نبود که تکرار این سؤال بیهوده که «موضع شما چیست ؟» به چه منظور است. من در اغلب این جلسات شرکت کردم و بیشتر کارمندان و هنرپیشهها هم میآمدند. من نسبت به لغت «موضع» حساسیت پیدا کرده بودم و معمولاً با آن احوال ناامید و پریشان، ساکت روی صندلی خود مینشستم…
- «خیلی باید مراقب باشیم» فکر کنم که خیلی از بچهها مثل من میخواستند بدانند که مراقب چی باید باشیم؟ بخصوص آنروزها که مسائل نگران کننده و خطرناک و پیشبینی نشده یکی دو تا نبود.
- باید بگویم که ما هنرمندان ادارهٔ تئاتر حتی بخاطر هنر تئاتر کشور در درجه اول و بعد به خاطر مصالح یکدیگر با هم یکی نشدیم. مثل کل مملکت که همیشه در حساسترین لحظات تاریخی همه چیز بخاطر منافع شخصی بهم ریخته و مردم تاوانش را پرداختهاند.
- «فناشدگان»، بخش یک، ۲۳ ژانویه ۲۰۰۶[۸]
- یادآوری این خاطرات کوچک برای من مهم است، چرا که همیشه دوست داشتم با مردم وطنم، مردمی که مرا به شهرت و محبوبیت رسانده بودند از نزدیک در تماس باشم. بعدها همین اخلاق باعث گرفتاریهای زیادی برایم شد!! چند بار به جرم اینکه در صف نانوایی ایستاده، و مثل مردم عادی به انتظار بودم، مورد مؤاخذه قرار گرفتم. این گروهها نامهای زیادی داشتند: گشت ثاراله، گشت الزهرا، بسیج، کمیته، و… و… و اعتراض آنها این بود که چرا تظاهر میکنم! و چرا مردم به دورم جمع میشوند، و من به سؤالهایشان پاسخ میدهم!!
- «فناشدگان»، بخش دوم، ۱۳ مارس ۲۰۰۶[۹]
- ... البته آن روزها ما نمیدانستیم که جمهوری اسلامی اگر قدر هنرمندانش را در زنده بودن نمیداند فکر عاقبتشان هست!! و برایشان قطعهٔ هنرمندان خواهد ساخت.
- رانندهای که با ما بود، با شنیدن حرفهای ما چند بار سر برگرداند و با ناباوری سرش را تکان داد، آهی کشید و از توی آینه به ما نگاه کرد و گفت: آقا بهروز، فرزانه خانم مگه میشه یه هنرمندی مثل فنی زاده خونه نداشته باشه مگه میشه بعد از این همه خدمت، زن و بچههایش بی هیچی بمونن؟ ما جوابی نداشتیم. او از زد و بندهای اداره تاتر و نفوذ انتظامی، و امثالهم در استخدام هنرمندان خبری نداشت او که خبر نداشت چه کسانی به او حسادت میکردند! خبر نداشت که فنی مثل انتظامی، کشاورز و نصیریان برای دستگاه خوش رقصی نمیکرد و نمیدانست آدمی چون عناصری میتواند حتی حقوق کارمندی را قطع کند یا کم و زیاد کند. راننده خبر نداشت، در آن چند روزی که فنی با تب و لرز در بستر بیماری میسوخت، حتی یک نفر از سوی تهیهکننده یا خودِ کارگردان، احوالی از او نپرسیده بودند!! او نمیدانست شبی که فنی در بیمارستان از این دنیا رفت، روز آخرِ مهلت از طرف صاحبخانه برای تخلیهٔ خانه بود، و آنها هنوز منزلی برای اجاره کردن پیدا نکرده بودند و… و… !!!
- به هر حال این بیعدالتی که در نتیجه بخل و حسد به وجود آمده بود، و سالها فنی و خانوادهاش از آن رنج برده بودند، به همراه جسد او به خاک سپرده شد… بر سرِ گور و قبل از به خاک سپردن، محمود دولتآبادی، نویسندهٔ ارزشمند ایران، سخنانی گفت که در مفهوم کلی، توجیه میکرد که چرا فنی زاده باید در بهشت زهرا به خاک سپرده میشد. دیگرانی که سخن گفتند اصلآ به خاطر ندارم !!یکی از غمگینترین خاطرات زندگیِ من آنروز است، که به وضوح نشان از آیندهای تلخ برای هنرمندان راستین خبر میآورد.
- من به اینکه آدمها دنبالهٔ گذشتهشان هستند اعتقاد دارم، نمونه همین مرتضی عقیلی است. او تنها هنرپیشه یا یکی از دو سه تن هنرپیشهای بود که در زمان شاه فیلمهایش به دلیل ابتذال و ترویج فساد توقیف میشد. و جالب اینست که از میان هنرمندان مقیم لس آنجلس او اولین کسی بود که به سفارت اسلامی در واشینگتن مراجعه کرد و پس از طلب بخشش از درگاه امام به ایران بازگشت. بیشتر از نیمی از ثروتش را پس گرفت، با این تعهد که در در راه اهداف آنها در خارج از کشور فعالیت کند !!!. و چنین هم شد. اکنون صاحب هتل مروارید در شمال ایران است، پایگاهش دوبی و خانهاش لس آنجلس است. همین نمونه نشان میدهد که رژیم اسلامی به هنرمندانی که در راه اهداف آنها قدم بردارد آغوش باز میکند و راه را برایشان هموار میکند.
- در لابلای کاغذهائی که بیسلیقه به تابلو چسبیده بود، ناگهان چشمم به نام فرزانه تأئیدی و علی نصیریان افتاد. عنوان آن حکم اداری را بخاطر ندارم. با کنجکاوی جلوتر رفتم که حکم را بخوانم. حکمی که در نامهای با سر کاغذ وزارت ارشاد اسلامی نوشته شده بود (و چقدر زود فرهنگ و هنر به ارشاد تبدیل شد !!) … مفهوم حکم این بود که از این تاریخ حقوق علی نصیریان و فرزانه تأئیدی قطع میشود و جالب آنکه هیچ دلیلی برای این کار ذکر نشده بود. فقط قطع حقوق از فروردین ۱۳۵۹ در ذهنم نقش بست، و یعنی دقیقاً یکسال و یکماه پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی. از خود میپرسیدم که اصلاً چرا؟ و چرا من و نصیریان از میان این همه هنرپیشه و کارمند.
- و از همه جالب تر، چرا نام عزتالله انتظامی در کنارِ نام ما نیست؟ جواب برای من روشن بود: خمینی از «گاوِ» او خوشش آمده بود، خودش «روح اللهٔ» بود، و انتظامی «عزت اللهٔ» !!! دیگراینکه، بقول معروف انتظامی «گربهٔ مرتضی علی» بود. همانطور که راهش را به کاخ سعدآباد، و بالاها در زمان پهلوی باز کرده بود، حالا هم میتوانست با شگردها و لوندیهای مخصوص خودش، به کاخ جماران راه باز کند، واهل بیت را خندانده و سرگرم کند! پس حتی اگر فیلم گاو هم وجود نداشت، مشکلی نبود.
- من همیشه به عنوان یک هنرپیشه از خودم میپرسم، چرا داریوش مهرجویی و همین انتظامی، که واقعاً مدیونِ غلامحسین ساعدی، نمایشنامهنویس بزرگ، (روانش شاد) هستند، هیچ وقت نامی از او نمیبرند؟ از چه چیز میترسند!؟
- ولی این را میدانم که دیر یا زود زد و بندهای اینها و بسیاری دیگر با اسلام، و انقلابِ آن بر ملا خواهد شد! همان اسلامی که برای بسیاری شادی آورد، و مزهٔ لذیذی داشت ولی مسلماً نه برای من که پایبند اعتقادات اخلاقی خودم بودم. بعنوان هنرمندی متعهد و مسئول در مقابل جامعه.
- «فنی زاده، یادش همیشه زنده»، ۱۲ نوامبر ۲۰۰۶[۱۰]
- از همان دوران کودکی، از شنیدن و گفتن «عید شما مبارک» خوشم میآمد. بوی بهار را در خاطرم زنده میکند، و خاطرات شیرین ایام عید، تعطیلات مدرسه، سیزده بدر و… ولی این روزها اصرار دارم بگویم «نوروزت شاد»، این از زمانیست که اعراب دوباره به ایرانِ عزیزمان حمله کردند، در بهمن ماه ۱۳۵۷.
- نه ما دیوانه نبودیم، ما مردمی بودیم که براحتی وطنمان را، به همراه آداب و سنن ما از ما گرفته بودند. ما مردمی بودیم که میخواستیم در غربت، نوروز را گرامی بداریم و… و آنها نمیدانستند که ما حتی زیر ریزش بمبهای هواپیماهای عراقی همین کار را کرده بودیم.
- در هر نوروز در تبعید، به یاد عطر گلهای این فصل و ویژه سرزمینم هستم، به یاد بوی پارچه نوی لباس وچرم تازهٔ کفش، به یاد رایحهٔ خوش شیرینیهای خانه پزبه یاد شمیم بهار شمیران که مجموعه ای بود ازهمه این عطرها. در آغاز بهارودراین شهرغریب به یاد سنتهای آشنا هستم، به یاد رفت وآمدها، عیدی دادنها وگرفتنها، چای خوردنها وصد سال به این سالها گفتنها.
- درآغاز بهار هر سال سراغ نوروزهای کودکیم را میگیرم. برای دید و بازدیدهایی که در آن زمان دلتنگی میآورد دلتنگم. هوس نان برنجی قزوین را دارم که در گذشته نمیخوردم. میخواهم همان کفشی را بپوشم که مختصری پا رامی زد و همان لباس شق و رقی راکه یقهاش گردن را میآزرد. هوای سفرهٔ هفت سینی را دارم که سیب سرخش، برخلاف روایت افسانهها، در لحظه تحویل سال در ظرف آب نمیچرخید .. اما برخاک خودم گسترده بود.
- … نوروز، این روز صلح، این روزمهر، روزعطر، روزنور، روزگل، روزخاطرات خوش کودکی، روز طلوع شباب طبیعت را فقط میتوان در سرزمین ایران جشن گرفت. چون این جشن ایرانیان ایرانیترین جشنها ست.
- «نوروزت شاد باد، دوست من»، ۱۹ مارس ۲۰۰۷[۱۱]
مصاحبهها
ویرایش- من وقتی کار تئاتر را شروع کردم اصلاً تحصیلات تئاتری نداشتم فقط حس داشتم و هوش و علاقه.
- من دانشکده ندیده بودم، دانشکدهٔ من مردم بودند. به نظر من البته آموزش مهم است ولی یک هنرپیشه باید استعداد داشته باشد چون ممکن است حتی یک لیسانسیهٔ تئاتر را هرگز نتواند بازیگری قابل بشود و این خود صحنه به او میفهماند. اما چه بسا آنها که استعداد، هوش و هنر داشتهاند و بدون دیدن هیچ کلاس تئاتر، صحنه و تماشاچی آنها را پذیرفتهاست. تئاتر در عین حال که هنر ظریفی است هنر بسیار بی رحمی هم هست.
- هنرپیشگی حرفهای است که همه آن را دوست دارند ولی هر کسی میتواند هنرمند و هنرپیشه باشد؟
- هرگز معیار بازیگری برای من چیزی نیست که میبینم و حتی خودم ارائه میدهم. من تلاش میکنم برای روزی که به حد مورد نظرم برسم. برای بازیگری بتی ندارم که بخواهم از او پیروی کنم و کار او را معیار قرار دهم. اما همیشه کار همه برای من یک تجربه و راهنما بوده، البته کاری که با اعتقاد و ایمان اجرا و ارائه شود.
- هنرپیشهای که حرفش از کلمات زشت و رکیک تجاوز نکند میخواهی چه اثری روی مردم بگذارد؟ اما من هرگز میدان را خالی نمیگذارم. چون سینما را دوست دارم باین کار ادامه میدهم فقط خیلی با احتیاط قدم برمیدارم و خیلی هوشمندانه.
- مصاحبهٔ شهلا لطیفی در سال۱۹۷۳م/ ۱۳۵۲ش، مجلهٔ تماشا (تلویزیون ملی ایران)[۱۲]
گریز ناگزیر
ویرایشکتاب «گریز ناگزیر؛ سی روایت گریز از جمهوری اسلامی ایران» در دو جلد، گردآمدهای از خاطرات سی زن و مرد ایرانی دربارهٔ مهاجرت پس از انقلاب ۱۳۵۷ است که در سال ۲۰۰۸ از سوی ناصر مهاجر چاپ شد.[۱۳]
- به خاطر این نوع مزاحمتها، آزار و اذیتهای حکومت، عدم امنیت، بیپولی و این که نمیگذاشتند کار کنم، تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم.
- روزهایی که باید میرفتم به ادارهٔ گذرنامه، قرص والیوم ۱۰ میخوردم که سرشان داد نزنم. زورم نمیرسید و زور هم میدیدم… در این ادارهٔ گذرنامه چنان پدری از من درآوردند که از زندگی پشیمان شدهام.
- یک بار به حاجآقای شعبهٔ ۴۲ گفتم: چرا این قدر مرا اذیت میکنید؟ حقوقم را قطع کردهاید، نمیگذارید کار کنم، نمیگذارید از کشور خارج شوم…! گفت: «به تو اجازه بدهیم بروی آنجا، شروع کنی مثل بلبل به جیک جیک کردن و بگویی اینجا چه خبر است؟!». درست همین اصطلاح را به کار برد. وقتی فهمید که محلش نمیگذارم و حاضر نیستم با آنها کنار بیایم، رفتارش عوض شد. یک باره با پرخاش گفت: «شما نمیفهمید؛ ما میخواهیم اینقدر شما را خانهنشین کنیم، این قدر منزوی کنیم تا دق کنید و بمیرید! چرا با رژیم همکاری نمیکنید؟»
- حاج آقا [گلرو]... برگشت و با کمال وقاحت گفت: «من موقعی قبول میکنم این خانم هنرپیشه است که یک شب تو شام ایشان را دعوت کنی و ویدیوی فیلمشان را بیاری و قبل از این که ما ویدیو را ببینیم، خانم یک قری برای ما بدهند!». من از درون داشتم منفجر میشدم. آدمی که پول اجارهٔ خانه ندارد، آدمی که عصبانی است، همیشه گرسنه است، با والیوم خودش را سر پا نگه میدارد و این همه به او ظلم شده، خُب وقتی چنین حرفهایی را بشنود، منفجر میشود. با این حال ظاهرم را حفظ کردم و با لبخند گفتم: حاجآقا، اشکال کار این است که قرهای من طاغوتیست! باید من بیایم منزل شما، خدمت خود شما، ویدیو را آن جا ببینیم. منتهی قبل از این که من قر بدهم، شما به دخترخانمتان، خانمتان بگویید یک قر قشنگ مکتبی برای من بدهند تا من هم یاد بگیرم و قر طاغوتی برای شما ندهم! این عین جملههاییست که گفتم.
- هر روز زندگی من داستانی بود که میتوانم تعریف کنم. چند نمونه را گفتم که مشت نمونهٔ خروار است. به مرور، از درون تحلیل میرفتم. درون و روحم خورده میشد. رفتهرفته همه چیز را از ما گرفته بودند و ما را به جایی رسانده بودند که بشکنیم و تسلیم شویم یا همه چیز را رها کنیم و از زندگی در مملکتمان بگذریم.
- با ترس و لرز از زیر تشک تنها یادگار پدرم را که نامهی بلندی بود برداشتم و در شورتم قایم کردم و خودم را به حمام رساندم. تنها چاره این بود که آنرا پاره کنم و در توالت بریزم. پدرم نصایحی به من کرده بود که میتوانستند از آن بر علیه من استفاده کنند. لحظات غمگینی بود. تنها نامهی پدرم را با دست خودم نابود کردم و دور ریختم. وقتی سیفون را میزدم، نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
- در دادستانی گفتند تنها راه چاره این است که خانم تأئیدی به روزنامهها آگهی بدهد که: من از دین ضالهٔ بهایی منزجر هستم. عکسشان را هم باید همراه آگهی به چاپ برسانند. بهروز این را که شنید، گفت: شما چرا میخواهید زن مرا بهایی کنید؟ چه کسی گفته که او بهاییست؟ خودش که هیچ وقت نگفته بهاییست. خانوادهٔ من هم او را به عنوان بهایی نمیشناسند. آیا میخواهید زندگی ما را به هم بزنید؟ آیا اسلام میخواهد زندگی آدمها بههم بخورد؟ و چیزهایی از این قبیل. با این که ازدواج نکرده بودیم، بهروز گفت که من زنش هستم.
- ادارهٔ منکرات… ادارهٔ بسیار ترسناکی بود. شلاق میزدند و آدمها و به خصوص زنها را آزار میدادند. چون هیچ کار خلافی نمیتوانستند به من نسبت بدهند، ماجرای آدرس را پیش کشیدند که خودش بهانهای بود برای این که مرا مجبور کنند بگویم که از دین بهایی منزجرم! به من میگفتند که این آگهی را بده که مسئلهات حل شود؛ از خانه بیرونت نکنند، پاسپورتت را بدهند و بتوانی دوباره کار کنی!
- صاحبخانهام که یک حاج آقا بود، درگیری پیدا کرده بودم. میخواست مرا از خانه بیرون کند. او هم مثل خیلیها به دنبال این بود که از وضعیت درهم و برهم مملکت استفاده کند و به مقاصدش برسد. وقتی نتوانست، به کمیته رفت و به کمیتهچیها گفت فرزانه تأئیدی بهایی است. کمیتهچیها که گاهی آدمهای خوبی هم در میانشان پیدا میشد، آمدند به من گفتند: «حاجآقا میگوید این خانم بهایی هستند. اگر نمیخواهید صاحبخانه بیرونتان کند، آگهیای در روزنامه بدهید و در آن از «فرقهٔ ضاله» ابراز انزجار کنید!». ماجرا به همین سادگی و پیش پا افتادگیست!
- بهروز گفت: «فرزانه این دیگر آخر خط است. هفت سال است وضعیت این جور است. پنج سال است که بیکاریم. دیگر نمیشود ادامه داد». به خودش فحشِ بد داد و گفت: «نامَردم اگه تا چند هفتهٔ دیگر تو را روانه نکنم بروی».
- خودم هم فهمیده بودم که دیگر نمیشود در ایران ماند. وقتی همهی درها به روی آدم بسته میشود، به فکر خروج میافتد. من هم بعد از هفت سال و اندی خارج شدم و از راه مرز پاکستان از مملکتم فرار کردم. تبعید تحمیلی و اجباری همین است. ما را به مرور به این نقطه رساندند. نه جایی داشتیم، نه پولی و نه …
- امروز وقتی از من میپرسند: Where do you come from? خیلی وقتها دلم نمیخواهد بگویم ایران. این حاصل همین دوره است و آنچه که آنها با من و ما کردند. یک بار در صحبتهایمان، شما به من گفتید جمهوری اسلامی اخلاق را از بین برده. این را به درستی گفتید. در زمان شاه هم خیلی چیزها بد بود. بدترینش این بود که آزادی نبود و ما به این روز افتادیم. حالا به کجا خواهیم رسید؟! این چیزهاست که مرا واقعاً غمگین میکند. ما امروز مال هیچ جا نیستیم. ما بدون مملکت هستیم. هنوز هم که هنوز است، تنها هستیم.
- [خانم تأئیدی، گفتید که پس از بازداشت چند روزه، تصمیم به ترک ایران گرفتید. فاصلهی بین آزادی و خروج از مملکت را مخفی بودید؟] بله. زیاد تفاوتی هم با زندگیِ مخفی یک چریک، یا یک فعال سیاسیِ آن روزها نداشت.
- پس از مدتی، بهروز با همان قاچاقچیِ پاکستانی که قبلاً دو تا از خواهرزادههایش را که سیاسی بودند به سوئد رسانده بود، تماس گرفت. شروع کردیم به صحبت کردن با او که از کجا برویم؟
- خانوادههایی بودند که برای این که بچههایشان به جبههٔ جنگ ایران و عراق نروند، آنها را به خارج میفرستادند.
- در واقع همه چیز تصادفی بود. مثل این میماند که در بازی طاس میریزند و شمارهای میآید. به این ترتیب بود که سیزده پسر با من همراه شدند. من تنها زن بودم. یک جوان بیست ساله که پسرخالهٔ بهروز بود هم با ما همراه بود. تنها دلگرمی من این پسر بود. سفر ما به همان شکلی بود که در دیوار چهارم نوشته شده؛ البته صدبار ترسناکتر. در تهران سوار هواپیما شدیم. چون آدمهای شناخته شدهای بودیم، قرار گذاشتیم بگوییم که برای تهیهٔ یک فیلم مستند به ایرانشهر میرویم…
- خرداد سال ۱۳۶۵ آغاز شروع گرما. من و بهروز و رضا به چاهبهار رسیدیم و بعد به کُنارک رفتیم. با این که در سفر از تهران تا چاهبهار با نام خودم سفر میکردم، حجاب را هم به شدت رعایت میکردم. میدانستم که از چاهبهار به بعد باید هویت خودم را پنهان کنم. چون دنبالمان بودند. نه تنها دنبال شخص من. دنبال همهٔ ما. از تهران تا آنجا هنوز هنرپیشه بودیم. دوربین و وسایل داشتیم و چند نامهٔ جعلی از طرف تلویزیون که از موسسات دولتی خواسته شده بود با ما همکاری کنند!
- وقتی به چاهبهار رسیدیم، داستان عوض شد. من قیافهام را تغییر دادم. موهایم را رنگ مشکی کردم و ابروهایم را پُر رنگ.
- برای رفتن به بندر کُنارک، سوار مینیبوس شدیم. چهار پنج ساعتی راه بود. در آنجا به مهمانخانهٔ بسیار عجیب و غریب و کثیفی رفتیم… دو شب در آنجا ماندیم. دوباره سوار مینیبوسی شدیم که ما را تا وسط بیابان میبرد. در یکی از قهوهخانههای سر راه پیاده شدیم. چند دقیقه مانده به ظهر، به محل قرارمان با قاچاقچی – یعنی کنار جاده- رفتیم و تظاهر به قدم زدن کردیم. پیکان که رسید ما، یعنی من و کامبیز پسرخالهٔ بهروز، سوار شدیم. حتی فرصت خداحافظی از بهروز و رضا هم دست نداد.
- ماشین به سرعت به راه افتاد. مدتی رفتیم و بعد در جایی توقف کردیم. ما را پیاده کردند و پیاده به راه افتادیم. گرمای وحشتناکی بود؛ آن قدر که دستهایم تاول زد. در مسیر، جوانهای دیگر به مرور آفتابی شدند. جمعمان، جمع شد. زیر آفتاب سوزناک پیش میرفتیم. بی هیچ سایهبانی. حتی یک تخته سنگ هم نبود که در سایهٔ آن لحظهای بیاساییم. خیلی گرم بود: «خورشید، خورشید، تصورش، چطوری بگم؟ خورشید… درست مثل این که چسبیده به صورتت».
- مدتی راه رفتیم تا به قاچاقچیها رسیدیم که چهار پنج شتر را قطار کرده بودند. در حالی که بنا بود تمام راه را با ماشین برویم! چون من زن بودم، تنهایی سوار یک شتر شدم. نامش کهربا بود. همیشه او را به یاد خواهم داشت. چقدر زیبا بود. بقیه چندتایی سوار شدند. تا سحر شترسواری کردیم.
- روز را خوابیدیم. به خاطر گرما. فقط شب میتوانستیم حرکت کنیم. به دلیل حضور پاسدارها در راه، باید خیلی آرام حرکت میکردیم تا به مرز برسیم. البته ما مرزی ندیدیم. خطِ مرزیی مشخصی وجود نداشت. اگر هم داشت، فقط قاچاقچیها میتوانستند تشخیص بدهند.
- میگویند: شترسواری دولا دولا نمیشود! اما وقتی از مرز رد میشدیم، بلوچها که طناب شتر مرا گرفته بودند، مرتب میگفتند: دولا شو، دولا شو! حرف نزن…! من دولا شده بودم و حرف نمیزدم. ولی برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. چند چراغ در دور دست سو سو میزد. گفتند که پاسگاه جمهوری اسلامی است. نگاهی کردم و ماه را که همه جا معلوم است، دیدم. پرسیدم: تمام شد؟ گفتند: نه، نه. دولا شو، دولا شو! دولا شدم. دیدم دارم گریه میکنم…
- نمیدانستیم در پاکستان چه چیز در انتظار ماست. به ما چیزی نگفته بودند. شاید خود قاچاقچیها هم درست نمیدانستند ادامهٔ ماجرا چه خواهد بود.
- کراچی جای بسیار کثیفی است. آب سالم برای نوشیدن گیرمان نمیآمد. در پاکستان کار من به زندان کشید. چون مدت اقامتم از سه ماه گذشته بود و پاسپورت نداشتم و غیرقانونی وارد شده بودم، قاضی مرا به زندان فرستاد.
- یکی دیگر از چیزهای ناراحتکنندهییی که دیدم، دخترها و زنهای جوان ایرانی بودند. روزهای آخر وقتی حالم کمی بهتر شده بود، برای خرید بیرون میرفتم. آنها را در بازار میدیدم. آرایشهای غلیظ میکردند و خیلیهایشان در کار فحشا بودند. قصهٔ ایرانیها در آن جا خیلی غمانگیز است.
- در کمال صداقت بگویم؛ اگر من کاراکتری قوی نداشتم، اگر یک هنرپیشهٔ قوی تاتر نبودم، اگر انگلیسی بلد نبودم، نمیدانم چه به سرم میآمد. چه چیزها که ندیدم! میدیدم چه بلایی سر زنها میآورند. من شکار خوبی بودم. میخواستند بدانند تا کجا میتوانند پیشروی کنند. ولی هیچکس جرات نکرد سراغ من بیاید. در دادگاه، از رئیس دادگاه گرفته تا دربان دادگاه، همه پول میخواستند. بالاخره مرا روانهٔ زندان کردند که اسمش «دارالامان» بود. زنانی را که گناه بزرگی نکرده بودند و آدم نکشته بودند، به آنجا میفرستادند. مرا هم به آنجا فرستادند. خوب شد که به زندان بدتری نفرستادند!
- بالاخره به کنسولگری انگلستان رفتم و به خانمی که آنجا بود گفتم: خانم، دیگر از من چه میخواهید؟ من فامیل در انگلستان دارم؛ پسرم آن جاست، پدرم در آن جا به خاک سپرده شده. آن روز در کنسولگری به من کنیاک تعارف کردند. در کنسولگری کسی به آدم کنیاک تعارف نمیکند.
- … علاقه یی ندارم راجع به دیگر افراد خانوادهام حرف بزنم. این هم یکی دیگر از عوارض عجیب و غریب این انقلاب شوم است که صفات غیرانسانی، نامردمی و نامهربانی را در بین خانوادهها رایج کردهاست. چقدر سر همدیگر کلاه گذاشتند، چقدر مال یکدیگر را خوردند. امروز من هستم و تنها دوستم و شریک زندگیام بهروز بهنژاد که با هم زندگی را میگذرانیم. او کار میکند… من هم به خانه و کاشانه میرسم. تنها پسرم چند سالی است که به آمریکا رفته و آن جا زندگی میکند. همسر آمریکایی دارد و من حالا دو نوه دارم. هر دو پسر هستند… بسیار رابطهٔ خوبی با هم داریم و من از این بابت خیلی خوشحالم. چون به وضوح میبینم که میان افراد نزدیک در خانوادهها چه شکاف عظیمی افتاده که به اعتقاد من حاصل همین در به در شدن در گوشه و کنار دنیاست. شاید مردم به مرور آگاه شوند و یاد بگیرند که افراد فامیل همدیگر را دوست داشته باشند. حالا مردم شروع به فکر کردن کردهاند. امیدوارم به جایی برسد. شاید در سالهای پیری ما!
- اگر آدم پای اعتقادات و خصلتهای انسانیش بایستد و نقطه ضعفی نداشته باشد، یک انقلاب که هیچ، حتی بیست انقلاب اسلامی و فاشیستی هم نمیتواند آدم را عوض کند. پس چیزی در من وجود داشته. البته این جامعه است که امکان رشد خصلتها را به آدم میدهد.
- من به مرور که کار کردم و نمایشنامههای مختلف را که خواندم، بسیار چیزها یادگرفتم. میدیدم که زن اروپایی در این نمایشنامهها چقدر شخصیت دارد، چقدر رنگ و هویت دارد. وقتی نمایشنامههای ایرانی را بازی میکردم، میدیدم برعکس، چقدر زن ایرانی کمرنگ و بیهویت است. پس این خصلت در من بود و به این آگاهی رسیده بودم. وقتی به سینما آمدم و به تدریج معروف شدم، در برخورد با مردم، این حس مسئولیت و تعهد در من تقویت شد؛ یعنی من با انقلاب نبود که متعهد شدم. فکر میکنم اگر خصلتی در کسی نباشد، هیچ انقلابی هم نمیتواند آن را در او ایجاد کند.
نوشتارهای وابسته
ویرایشمنابع
ویرایش- ↑ امید، جمال. فرهنگ سینمای ایران. تهران: نگاه، ۱۳۷۷ش-۱۹۹۸م. ۱۱۵. شابک ۹۶۴۶۱۷۴۸۹۲.
- ↑ «فرزانه تأییدی، بازیگر سینما و تئاتر در تبعید درگذشت». رادیو زمانه، ۴ فروردین ۱۳۹۹.
- ↑ «همسایه دیوار به دیوار (قسمت اول)». farzanehtaidi.uk، ۶ سپتامبر ۲۰۰۵.
- ↑ «همسایه دیوار به دیوار (قسمت دوم)». farzanehtaidi.uk، ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۵.
- ↑ «همسایه دیوار به دیوار (قسمت سوم)». farzanehtaidi.uk، ۲۶ سپتامبر ۲۰۰۵.
- ↑ «خانهٔ دوم …». farzanehtaidi.uk، ۲۶ اکتبر ۲۰۰۵.
- ↑ «من آخرین هستم !». farzanehtaidi.uk، ۱۷ نوامبر ۲۰۰۵.
- ↑ «فناشده گان - بخش یک». farzanehtaidi.uk، ۲۳ ژانویه ۲۰۰۶.
- ↑ «فناشده گان - بخش دوم». farzanehtaidi.uk، ۱۳ مارس ۲۰۰۶.
- ↑ «فنی زاده، یادش همیشه زنده». farzanehtaidi.uk، ۱۲ نوامبر ۲۰۰۶.
- ↑ «نوروزت شاد باد، دوست من». farzanehtaidi.uk، ۱۹ مارس ۲۰۰۷.
- ↑ «آشنایی با دو بازیگر هنرمند: فرزانه تائیدی - بهروز بهنژآد». farzanehtaidi.uk، ۱۲ نوامبر ۲۰۰۶.
- ↑ «ما خُرد و در هم شکسته بودیم – فرزانه تأئیدی در گفتوگو با ناصر مهاجر». سینمای آزاد، دسامبر ٢٠٠۶.